نظارت همراه رمان پادزهر مهلک | ناظر حسین یحیائی

به دفتر خودش بازنگشت. ماند کنار من، که کمی به‌ هم‌ ریخته بودم از چیز‌های جدیدی که فهمیده بودیم. ناهار سفارش داد و بقیه‌ی کارهایش را همان‌جا، با لپ‌تاپ من انجام داد. من هم مشغول بررسی کارهای بقیه‌ی موکل‌هایم شدم، اما ذهنم حسابی درگیر بود و اخمی نسبتاً عمیق روی پیشانیم نشسته‌ بود. همچنان با سر‌درد دست و‌ پنجه نرم می‌کردم و سعی داشتم ذهنم را منحرف کنم تا بتونم روی بقیه‌ی کار‌هایم تمرکز کنم. اما اسم میثم آریا حتی لحظه‌ای ذهنم را رها نمی‌کرد.
وقتی زنگِ دفتر به صدا درآمد، سریع گفت:
- غذاست احتمالاً.
بی‌حواس سر تکان دادم و خودم بلند شدم.
- تو بشین.
در را که باز کردم، بلافاصله با یک دسته‌گل بزرگ مواجه شدم که کسی جلوی صورتش نگه داشته بود جلوی صورتش و پشتش قایم شده بود. نیازی نبود صورتش را ببینم تا بشناسمش.
- بیتا!
کمی دسته‌گل را پایین آورد و چشم‌های خندانش، که هم‌رنگ چشم‌های خودم بود، نمایان شد.
- افتخار ورود به دفتر جدیدتون رو میدین، جناب کمالی‌فر؟
بعد هم دستهگل (دسته گل) را در بغلم هول داد. لبخند کمرنگی زدم. حواسپرتی (حواس‌پرتی)خوبی بود، اما هنوز هم نمی‌توانست ذهن آشوب‌زده‌ام‌ را (کلمه آرام جا افتاده است) کند. دسته‌گل‌ را در بغلم جابه‌جا کردم و سعی کردم لبخند مودبانه‌ای بزنم.
- دیوونه! این چه کاریه؟
شال قرمز طرحدار سرش بود و برخلاف پوشش رسمی صبحش، حسابی غیررسمی و شیک لباس پوشیده‌ بود. بوی عطر گرم و زنانه‌ای می‌داد. یک جعبه‌ی شیرینی نیز دستش بود.
- به‌خاطر امتحانم این چند روز وقت نکردم، وگرنه زودتر هم میومدم. ناسلامتی دفتر جدید باز کردی‌ها!
از جلوی در کنار رفتم و به داخل دعوتش کردم. صدای برخورد کفش‌های پاشنه بلندش با زمین براق و نوی دفتر در فضا پیچید و فرزاد از پشت میز و لپ‌تاپ گردن کشید. شوخ گفت:
- فقط چون شیرینی آوردی راهت میدیم تو!
بیتا مکث کوتاهی کرد و تازه متوجه حضورش شد. پشت‌چشمی برایش نازک کرد:
- تو خودت اون‌جا پشت میز ماهور اضافی هستی!
میان درگیری و شوخی‌هایشان، نامحسوس بورد را کمی با شانه‌ام به سمتی دیگر چرخاندم تا نتواند محتوایش را ببیند.
فرزاد: هه! من تاجِ سر ماهورم!
سری به نشانه‌ی تأسف تکان دادم و به بیتا، که همچنان داشت برایش پشت‌چشم نازک می‌کرد، تعارف کردم بنشیند. دسته‌گل‌ را روی فضای خالی کنار قهوه‌ساز بر روی میز قرار دادم.
- چطور بود امتحانت؟
نشست و نگاهی به اطراف انداخت. مطمئن از خود گفت:
- قبول میشم. چقدر خوبه این‌جا. واحد روبرویی خالیه، نه؟
روی صندلی چرمِ روبرویش نشستم و اوراق را مرتب کردم.
- آره، فکر کنم. چطور؟
همان‌طور که داشت به اطراف نگاه می‌کرد، گفت:
- شاید همین‌جا رو خریدم… واسه دفتر خودم.
مکث کوتاهی کردم.
- این‌جا؟ مگه نگفتی دفترت آماده‌ست؟
شانه بالا انداخت.
- واسه شروعِ کار، این‌جا بهتره. تو راه دقت کردم، زیاد دفتر وکالت هست این اطراف.
سر تکان دادم، اما اخم‌هایم دوباره و نرم گره خوردند. قطعاً که خواست خودش بود و عمو هم نه نمی‌گفت. از خدایش بود تا بیتا را دست نشانده و‌ چشم‌و‌گوشش کنار من بکند.
لحظه‌ای با فرزاد چشم در چشم شدم که داشت معنی‌دار، از بالای لپ‌تاپ نگاهم می‌کرد. اخمم پررنگ‌تر شد و بیتا، بی‌حواس به ما، جعبه‌ی شیرینی را باز کرد:
- بیایین مشغول شیم. قهوه هست بریزم؟
فرزاد گفت:
- وقت ناهاره. غذا سفارش دادیم، بمون با هم بخوریم.
سریع دستش سمت کیفش رفت و معذب گفت:
- عه نه! پس من نمی‌مونم. پاشم برم.
این‌بار من تعارف زدم.
- بی‌خیال. بشین هنوز. امروز سرمون خلوته.
چشم‌هایش دوباره همان برقِ آشنا را زدند و از خدا خواسته، دوباره سرجایش نشست. خجول گفت:
- جدی؟ تعارف نکنینا… پس من اینا رو بذارم یخچال.
تا سمت یخچال کوچکِ داخل کمد رفت، فرزاد دوباره از بالای لپ‌تاپ نگاهم کرد. بی‌حوصله و بی‌صدا ل*ب زدم:
- چی میگی؟!
در جوابم پچ زد:
- گل و شیرینی؟ خودت رو نزن به اون راه!
 
درود و وقت بخیر
دو پارت آخر اصلاح شد
 
سلام دو پارت جدید گذاشتم😇
 
به‌به
اینجا چه خبرهmad2\{}|"
 
همان لحظه دوباره در زنگ (زنگ در بهتره) خورد. بیتا که به در نزدیک‌تر بود، خودش در را گشود. به خیال این که پیک است، (نقطه باید باشد چرا که در اینجا شخصیت داستان از بیتا به شخصت اصلی داستان تغییر میکنه، تغییر دید شخصیت) راحت به صندلی تکیه داده بودم؛ اما وقتی صدای آشنایی را شنیدم، دوباره صاف نشستم و حتی سریع بلند شدم!
صدای مردد دنیا بود که پرسیده بود:
- تو کی هستی؟ ماهور کو؟
بیتا مبهوت از جلوی در کنار رفت. دنیا با لباس فرم مدرسه و بند کوله‌ی در دستش که داشت شلخته‌وار روی زمین می‌کشید، وارد شد. اخم گیج و کم‌رنگی داشت. نگاهش مشکوک میان‌ هر سه مان چرخید و مچ‌گیرانه پرسید:
- مهمونیه؟
با حضورش، ذهنم بالاخره ساکت شده بود و میثم آریا و سرمه‌چال را به یک گوشه‌اش جارو کرده بود. با نگرانی به سمتش رفتم.
- دنیا؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ چرا نرفتی خونه؟!
اخم‌هایش بیشتر در هم فرو رفتند.
- یعنی چی؟! همش باید بشینم تو خونه منتظر بمونم تو بیای منو ببینی؟ من حق ندارم بیام پیشت؟
سر به نفی تکان دادم و دنبال گوشیم گشتم.
- بی‌بی نگران میشه!
فرزاد در (در اضافه است) لپ‌تاپ را بست و با خنده گفت:
- سلامت کو حاج‌خانم؟
من منتظر جواب دادن بی‌بی به تماسم بودم اما ‌حرف‌هایشان را می‌شنیدم. دنیا با کج‌خلقی جواب سلامش را داد. بیتا با همان بهت، در را بست.
- دنیا… اینه؟!
نگاه تدافعی دنیا بلافاصله به سویش کشیده شد. برای چند لحظه، در سکوت سرتاپایش را با نگاهش کاوید. چشم‌هاش کمی گرد شدند اما خیلی زود دوباره ریزشان کرد و با طلبکاری پرسید:
- این؟! خودت کی هستی اصلاً؟
بیتا هنوز یکم گیج بود. مبهوت پلک زد.
- ها؟ من…
فرزاد تک‌خنده‌ای سر داد.
- چیه؟ توقع نداشتی اسم دنیا رو همچین جونوری باشه نه؟!
نگاه تند و تیز دنیا این‌بار به سمت فرزاد برگشت!
- جونور خودتی!
بیتا بالاخره کمی خودش را جمع‌و‌جور کرد. لبخند کوچکی زد و مثل کسی که ناگهان بیش از حد خودآگاه شده باشد، شالش را مرتب کرد.
- نه. فقط جا خوردم چون فکر‌ می‌کردم خیلی کوچیک‌تر از این حرفا باشه.
دستش را سمت دنیا دراز کرد و گرم و صمیمی گفت:
- من بیتام. دخترعموی ماهور.
دنیا مکث کرد. تا حدی که فکر کردم ‌می‌خواهد بی‌ادبی کند و دست بیتا را روی هوا نگه دارد. اما دستش را گرفت و با لبخندی کاملاً در تضاد با اخم چند ثانیه قبلش، گفت:
- حدس زدم.
بیتا کنجکاو پرسید:
-‌ از کجا؟
-‌ چشم‌هاتون!
لبخند روی ل*ب‌های بیتا کمی ماسید. ناخودآگاه دستش سمت گونه‌‌ی خودش رفت. نگاهش را به زیر انداخت و آرام گفت:
- آها! آره… . عمو و بابا هم این رنگی بود چشم‌‌هاشون.

دنیا دستش را رها کرد و لبخندش پررنگ‌تر شد. با اعتماد به نفس بیشتر و بشاش‌تر از قبل گفت:
- آره! تو و ماهور هم انگار خواهر‌ و برادرین.
لبخند به کل از روی ل*ب‌های بیتا رخت بست.
- خواهر و… برادر؟…
بعد حرف زدن با ‌بی‌بی، تماس را قطع کردم و به آن‌ها ملحق شدم. دستم را به مبل چرم تکیه دادم و با لبخندی کم‌رنگ رو به بیتا کردم.
- همین دیشب گفتی دوست داری از نزدیک ببینیش. بیا. اینم دنیای ما.
نگاه مشکی و براق دنیا، سرحال برگشت سمتم. مقنعه‌اش از سرش افتاده بود.
- درمورد من حرف می‌زدین؟
موهایش را به هم ریختم.
- آره کوچولو! چی فکر کردی باخودت پاشدی تو این گرمای ظهر اومدی اینجا؟
لبخندی زد و چشم‌هایش سرخوش و لوس شدند.
- دیگه پاییزه. اونقدرها هم گرم نیست.
دستش سمت زیپ کوله‌‌اش حرکت کرد.
- چشماتو ببند. کادوی افتتاحیه آوردم برات!
اما من چشم‌هایم را تهدیدوار گرد کردم.
- می‌کشمت باز رفته باشی پول خرج کرده باشی واسه چیزای بیخود!
ل*ب‌هایش را آویزان کرد و کتانی‌های کانورسش (اعراب گذاری بشه برای خوانش خواننده بهتره) را بر زمین کوبید.
- بیخود نیست! اون‌دفعه هم نذاشتی واسه تولدت چیزی بخرم. اینو خریدم بذاری رو میز کارت.
یک جعبه‌ی سایز متوسط کادوپیچ را روی میز گذاشت. فرزاد فرز و سریع‌تر از من برداشتش و دنیا با جیغ به او حمله‌ور شد!
- مال تو نیست!
ناخن‌هایش را در دست فرزاد فرو کرد که تا قبلش داشت قاه‌قاه می‌خندید. هیسی از درد کرد و بیخیال جعبه شد. جای نیشگون دنیا را مالید و اخمو گفت:
- اَه! چرا ماهور تورو اینقدر وحشی بار آورده آخه؟


-----------------------------------------------
دالسین عزیز
مواردی که با قرمز مشخص شدن و اصلاح نشدن یعنی جزو ساختار نوشتن شما بوده و من اختیار اصلاحش رو نداشتم اگر صلاح دونستید اصلاح کنید

این بخش زیر بسیار خوب بود توصیف ظاهری شخصیت در حین دیالوگ‌ها
بیتا کنجکاو پرسید:
-‌ از کجا؟
-‌ چشم‌هاتون!
لبخند روی ل*ب‌های بیتا کمی ماسید. ناخودآگاه دستش سمت گونه‌‌ی خودش رفت. نگاهش را به زیر انداخت و آرام گفت:
- آها! آره… . عمو و بابا هم این رنگی بود چشم‌‌هاشون.


عالی بودی -53-؟"_}
 
جعبه را که بالاخره از او پس گرفته بود، به دست من داد و حق به جانب نگاهش کرد.
- اول خودت یاد بگیر دست درازی نکنی به کادوی بقیه!
بیتا که حسابی ساکت بود و خارج از صحنه مانده بود، گلویی صاف کرد و گفت:
- ماهور بازش کن ببینیم چیه.
روکش بنفش جعبه رو با احتیاط کنار زدم. همین که چشمم به محتوایش افتاد، انگار نفس در سینه‌‌ام حبس شد. سرم را بالا آوردم و دنیا را دیدم که با نگاه بی‌قرار و لرزانش به من خیره‌ مانده بود و منتظر واکنشم بود. نگاهم برگشت به گوی برفی میان دست‌هایم و همان‌جا، بین آن ذرات معلق مصنوعی، زمان ایستاد.
تپه‌ای از برفِ سفید.
دو کودک خردسال که یکدیگر را ب*غل کرده بودند.
دست‌هایم بی‌اختیار گوی را سفت‌تر چسبیدند، انگار بخواهم آن لحظه را در مشت‌هام حس کنم.
همه‌چیز ناگهان برگشت.
آن روز.
آن سرمای استخوان‌سوز.
دختربچه‌ای که دنیایش تازه از هم پاشیده بود، اما پناه آورده بود به منِ غریبه و فرار کرده‌بودیم، بدون این‌که حتی بدونیم از چی و چرا…(؟) .
میان برف‌ها بغلم کرده‌ بود و گوش سپرده بود به قولی که بهش دادم. قولی که از همان روز، شد بندِ بین من و او… شاید تا همیشه.
همچنان خیره مانده‌ بودم به گوی، که صدای خشدار دنیا را شنیدم:
- هر وقت به اون روز فکر می‌کنم، تنها چیزی که باعث می‌شه دوباره و دوباره از هم نپاشم، اینه که تو اون روز اومدی توی زندگیم.
اشک لعنتی… می‌خواست با لجبازی بجوشد. اما جلویش را به هر سختی که بود، گرفتم. آن گره‌ خفه‌کننده‌ی لعنتی در گلویم را قورت دادم، و فقط نگاه براقم را به او دوختم. نگاهم را که دید، چشم‌های خودش هم نمناک شدند. پشت دستش را به زیرشان کشید و با لبخند غمگینی ادامه داد:
- اون روز، تو فقط نجاتم ندادی. یه قول دادی بهم. قولی که فقط و فقط خودت می‌تونستی این‌همه مردونه و صادقانه، ده‌سال پاش وایسی. هیچ‌کَس به جز تو نمی‌تونست ماهور. هیچ‌کَس.
صدای عجیبی که از گلویم خارج شد، حاصل بغض سرکوب‌شده و نفسی بود که تا آن لحظه حبسش کرده بودم. وقتی بالاخره نفسم را رها کردم، لبخند پر احساس اما کمرنگی زدم.
- این‌جوری حرف زدنو از کجا یاد گرفتی؟ از اون کتابایی که می‌خونی؟
حتی پلک زدن را از یاد برده بودم. طوری خیره به یکدیگر مانده‌ بودیم، که شک نداشتم او نیز درست مثل من، وجود فرزاد و بیتا را به کل فراموش کرده... دستکاری احساسی‌اش انگار تمامی نداشت.
- من همه‌چیو از تو یاد گرفتم، حتی زنده موندن رو.
نفسم را دوباره سنگین و پُر از احساس بیرون دادم. گوی را روی میز گذاشتم و بی‌طاقت گفتم:
- دنیا… . آخ دنیا… . بیا این‌جا.
بدون لحظه‌ای تردید خودش را در آغوشم رها کرد. چشم‌هایم را بستم و محکم بغلش کردم. درست مثل همان روز و آرامشی که با پیشنهاد معصومانه‌اش پیشکشم کرده بود. آن دختر بچه‌ی کوچک و رنجیده، حال یک دختر دبیرستانی بود که با همان لباس فرم دبیرستانش، این‌همه راه آمده بود به این‌جا که به من هدیه دهد و با زدن حرف‌‌هایی که حتی نمی‌دانم کی و کجا یاد گرفته ‌بود، به روش خودش از من قدردانی کند. جلوی چشم‌هایم قد کشیده‌ بود و من حتی نفهمیده‌ بودم چه زمانی این‌قدر بزرگ شده. در آن میان، درست لحظه‌ای که چشم باز کردم، مسخره‌بازیِ فرزاد را دیدم که داشت با حالتی نمایشی و اغراق‌شده، اشک‌های نامرئی درون چشم‌هایش را پاک می‌کرد. دنیا عقب که کشید، برایش چشم ریز کرد و «مسخره‌»ای نثارش کرد. ولی من اصلاً حواسم جای دیگری بود. دوباره نگاهم کشیده شده بود سمت گوی. جا مانده بودم میان دانه‌های برفی که داشتند کم‌کم آرام می‌گرفتند.


---------------------------------

این بخش عالی بود
توصیفات و آگاهی به خواننده از گذشته و چگونگی آشنایی و ارتباط ماهور و دنیا خیلی خوب بود
 
بیتا نهایتاً هم رویش نشد «نه» بگوید و دوباره نشست. حین ناهار، سعی کرد با دنیا ارتباط بگیرد. کاش سعی نمی‌کرد، چون می‌دانستم چقدر تلاش بی‌فایده‌ای بود. تنها عضو خانواده‌ی من که دنیا قبلاً او را دیده بود، عمویم بود. آن موقع‌ها خیلی کوچک بود و وقتی عمو سعی کرده بود لپش را بکشد، دستش را گاز گرفته بود! تا همین امروز هم ادعا می‌کرد از عمویم بدش می‌آید، چون فکر می‌کرد اگر او وجود نداشت، پیش او و بی‌بی می‌ماندم. تنها کنترلی که هرگز روی دنیا نداشتم، همین تدافعی بودن و حس بدش نسبت به آدم‌های اطراف من بود. فقط با فرزاد تا حدی کنار می‌آمد؛ آن هم چون مثل من، از همون قدیم‌ها بود و به حضورش عادت کرده‌ بود. من فکر می‌کردم با گذر زمان این حسش درست می‌شود و صرفاً یه حسادت بچه‌گانه‌ است اما… .
بیتا: چندم می‌خونی، دنیاجان؟
دنیا که داشت دولپی می‌خورد، مکثی کرد و بدون این‌که نگاهش کند، کوتاه گفت:
-‌ دهم.
-‌ عه؟ مگه تازه پونزده‌سالت نشده؟ جهشی خوندی؟
دنیا دست از خوردن کشید و آن قدر بد نگاهش کرد که انگار پشه‌ای مزاحم خوردنش غذایش شده! به جایش من جواب دادم:
- آره. از همون اول، بچه‌ی باهوشی بود.
دنیا نگاه برزخیش را از بیتای بیچاره گرفت و با شعف و خوشی نگاهم کرد. نرم و آرام گفت:
- تو کمکم کردی. همیشه تو به درسم می‌رسیدی…
فرزاد هم سریع و با دهان پر گفت:
- منم یه بار ریاضی کار کردم باهات!
از یادآوری‌اش، من هم خنده‌ام گرفت.
- آره، یادمه. کم مونده بود کارِتون به گیس‌کشی و کتک‌کاری برسه.
دنیا نخودی خندید، فرزاد سری به چپ و راست تکان داد و با چنگال به او اشاره کرد.
- این از اول وحشی بود! عین گربه پنجول می‌کشید فقط!
بیتا هم بالاخره خندید.
- مشخصه شیطونه!
دنیا حتی نگاهش هم نکرد و به خوردن ادامه داد. لبخند بیتا دوباره مات شد. کاملاً حس کرده‌ بود تضاد رفتاری دنیا را در مقایسه با ما و خودش. من قبلاً بهش هشدار داده‌ بودم که دنیا اجتماعی نیست. اما واقعیت این نبود. دنیا خیلی هم اجتماعی بود. اما زیاد طول می‌کشید گاردش را نسبت به اطرافیان من پایین بیاورد. دائم می‌ترسید که اگر دور و برم شلوغ باشد، وقتی برای او نماند. هرچند من از همان بچگی سعی کرده‌ بودم این افکارش را اصلاح کنم. آن اوایل خیلی شدید‌تر از این‌ها بود. وقتی کوچک بود و هردویمان تازه عزادار شده‌ بودیم، کل روز از بغلم پایین نمی‌رفت و بی‌قراری می‌کرد. به هیچ‌کس جز من اعتماد نداشت و خوشش هم نمی‌آمد من رهایش کنم و به کار دیگری بپردازم. تا الان، یعنی پانزده‌سالگی، خیلی بهتر شده ‌بود!
بعد غذا، فرزاد لم داد و به دنیا گفت:
- پاشو قهوه بریز برامون، بچه.
چشم ریز کرد و با کفشش ضربه‌ی آرامی به ساق پای او زد.
- شبیه آبدارچیِ دفتر ماهورم من؟
به‌جایش، بیتا با اشتیاق بلند شد.
- من می‌ریزم.
دنیا بالاخره نگاهش کرد. از همان نگاه‌های آنالیزوار ترسناکش که سرتا‌پای طرف را رصد می‌کردند. دستوری گفت:
- مال من بدون شکر باشه!
بیتا این لحن را به خودش نگرفت. فقط همان‌طور که داشت قهوه‌ها را می‌ریخت، برگشت و با تعجب گفت:
- پس جدی شکر دوس نداری؟ حیف شد که. نون خامه‌ای خریدم، از اونا که ماهور دوس داره.
لبخند شرمساری زدم.
- چرا زحمت کشیدی آخه؟ واقعاً نیازی نبود.
نگاه مشکی و کمی گرد دنیا روی من طولانی شد، انگار که حسابی در فکر بود. فرزاد کمی شانه‌اش را هول داد.
- پاشو حداقا شیرینیو از یخچال بیار. به یه دردی بخور.
برخلاف رفتار چند لحظه‌ پیشش، مخالفتی نکرد و بلند شد.
بیتا قهوه‌ها را هنوز روی میز نگذاشته بود که از شنیدن صدایی، هر سه‌مان مبهوت سر برگرداندیم! جعبه‌ی شیرینی بود، که افتاده بود روی زمینِ جلو‌پای دنیا و کل محتویاتش ریخته‌ بود! دنیا که انگار دست‌هایش در هوا خشک شده ‌بود، چهره‌ی مظلومی گرفت و گفت:
- از دستم افتاد!

چهار پارت آخر بررسی شد
 
بله بررسی شد خانم دالسین محترم

اومدم بررسی کنم دیدم چهارتا شد چشمامم چهارتا شد !!!

چرا خبر نمیدی آدم شوکه نشه؟
biggrin_" fc230_" fc230_"
 
عقب
بالا پایین