چالش [ تمرین نویسندگی ]2️⃣3️⃣

پدرم دختردار شد تا چون ابراهیم برای اسماعیل‌اش ذبح کند.
 
تابِ خالی هنوز می‌جنبَد.
 
دلش جواب برمی‌گردم را باور کرد، پاهایش نه...
 
فراموش کردن بدترین خاطرات، نعمت بزرگی است که نصیب ما نمی‌شود!
 
تپانچه هم باور نکرد من چه کردم.
 
روی پارچه را کنار زد؛ از تن تنومند فرزندش تنها یک پلاک مانده بود.🖤
 
با دستانی لرزان روی شیشه یخ زده نوشت: قراز به رفتن نبود اما من طاقت ماندن نداشتم.
 
نگاه اشک‌بارش را به سنگ مقابل دوخت؛ رویش نوشته بود: آمدم، تنهایی نصیبم شد و در نهایت رفتم.
 
عقب
بالا پایین