او دور بود، خیلی دور. مثلا آن طرف خیابان.
درست مقابل چشمان ِغم گرفته ی دل
چشم نگاهش میکرد و این دل بود که بی اختیار میبارید.
سخت بود اما شیرین، شیرین بخاطر تقدیری که دوباره چشمانم را به زیبایی اش گره کرده بود.
بعد از ۱۰ سال از آخرین دیدار هنوز متانت و وقارش دلربایی میکرد.
دوستش داشتم، اصلا میخواستمش، اما به وقت بیان صندوقچه ی اسرار دل گویی ل*ب ها قفل های ضد سرقت شده بودند.
بی خبر از دوست داشتنی بودنش برایم کودکی را در آغو*ش نوازش میکرد.
در تاریکی مطلق، صدایی آشنا نامم را زمزمه کرد.
«دنیا، دنیا، دنیا...»
ترس همهٔ وجودم را احاطه کرده بود، اما مسیر تنها خیالی بود که باید آن را به انتها میرساندم.
سنگهای نمور زیر پاهای بره*نه ام میلغزیدند و رطوبت سردش تا مغز استخوانم را نوازش میکرد.
قدم از قدم بر میداشتم اما این موج های صدا که با هر قدمم نزدیک و نزدیکتر میشد.
آنقدر نزدیک که گویی این دیوارهای نمور ِسرد هستند که نام مرا صدا میزنند و باز میتابانند. دستانم را به دیوار کشیدم؛ خزه های سرد و لغزنده، نقشۀ راهی نانوشته را برایم تداعی میکرد.
هر چه زمان جلوتر میرفت، من میماندم و کلی سوال بی جواب که باید از حسام میپرسیدم، اما سکوت سهمگین فضای بین ما را احاطه کرده بود و گویی این سکوت، بلندترین دیوار، از هر کلمهای بود که میتوانستیم به یکدیگر بگوییم.
انگار هر دوی ما در باتلاقی از ترس و غرور افتاده بودیم، و من، محکوم به تماشا و فرصتی که یکی پس دیگری طی میشد.