نظارت همراه رمان مورلین | ناظر: Noghre

نوشته‌ها
نوشته‌ها
4,971
پسندها
پسندها
12,709
امتیازها
امتیازها
648
سکه
3,854
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید
نویسنده: @Zeynabgol
ناظر: @Noghre
لینک اثر
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Gemma
شمشیر شکار، مثل چشمانم(چشم‌هایم) می‌درخشد. زن نگاهم می‌کند. چشمانش(چشم‌هایش) گرد شده‌اند، اما نه از ترس.(ویرگول) از شوکی که به خاطر پذیرش مرگ به او دست داده است. می‌گوید:

-‌ تو همونی که بهش می‌گن(میگن) ببر.

پلک می‌زنم و بی‌هیچ احساسی ، سرش را با گردش شمشیر از تن جدا می‌کنم. صدایی که نامش را نمی‌دانم، از درون سرم نجوا می‌کند:

-‌ آخریش نیست... هیچ وقت آخریش نیست.

نفسم را بیرون می‌دهم.(ویرگول) جوابی ندارم.



من جمله به جمله پارت رو اصلاح می‌کنم و یک‌سری از ایرادات رو رفع می‌کنم. از الان بگم عزیزجان جملات باگ دارن و قلمت به صورت توضیحی‌ست نه توصیفی. تو انگار داری مثل یک گزارشگر عمل می‌کنی نه مثل یک نویسنده.



فصل نخست: گور دسته جمعی

+سوم شخص+



گاریچی افسار را می‌کشد. گاری می‌ایستد و بدن‌های تلنبار شده روی آن تکانی می‌خورند.
دو جمله پشت‌سر هم فضا رو خشک و گزارشی کرده.
بهتره به این صورت نوشته بشه:

«گاریچی افسار را می‌کشد که گاری، با ناله‌ای می‌ایستد و بدن‌های تلنبار شده روی آن، اندکی می‌لرزند.»





گاریچی پایین می‌پرد و کلاه شنلش را عقب می‌راند. نور ماه کامل به صورت رنگ‌پریده‌اش می‌تابد: یک زن است. صورت زاویه‌دارش با جای یک زخم عمیق و قدیمی تقریبا نصف شده است.

«یک زن است» ناگهانی و اعلامیه؛ بهتره با با تصویرسازی همراه بشه. تو داری مثل یک گزارشگر فوتبال عمل می‌کنی.
«نور ماه کامل روی صورت رنگ پریده است می‌افتد و معلوم می‌شود که گاریچی، برخلاف انتظار یک زن است.»





گاریچی دستش را به طرف شنل‌پوش‌های دیگر بلند می‌کند. زنان بدون این که حرفی بزنند، به طرف طرف(اضافی) گاری می‌روند. باتجربه‌ترین آن‌ها، چشمان(چشم‌هایش) سبزش را که در تاریکی می‌درخشند، به بدن‌های بیهوش می‌دوزد:«:(الان نقل قول برای چیه؟ ما که قرار نیست گیومه باز کنیم.) دختران نوجوان. آرام نفس می‌کشند. زن زمزمه می‌کند:

-‌ هیچ کدوم نباید مرده باشن.



پایان جمله («دختران نوجوان») قطع ناگهانی داره.

تصویر سازی در جملات به شدت پایینه و خواننده نمی‌تونه توی ذهنش تجسم کنه، فقط داره متن رو پشت‌سر هم میخونه.

«باتجربه‌ترینشان با چشم‌های سبزی که در تاریکی برق می‌زنند، به بدن‌های بیهوش دختران نوجوان که آرام نفس می‌کشند، خیره می‌شود. سپس زمزمه می‌کند:
- هیچ کدوم نباید کرده باشن.



زن گاریچی می‌گوید:

-‌ خودم می‌دونم.(ویرگول) همه‌شون خوابن. اون چهل تای(چهل‌تای) قبلی رو بررسی کردین؟
«البته پیشنهاد میشه این‌جا بنویسی چهل نفر دیگه.»
زن دیگر که جوان‌تر است، پاسخ می‌دهد:

-‌ همه‌شون زنده‌ان.(ویرگول) چیدیمشون توی گور.

زن گاریچی سر تکان می‌دهد. زنان دست به کار می‌شوند:(نویسنده عزیز لطفاً به من توضیح بده که این نقل قول‌ها برای چی هستن، دلیل خاصی داره؟)بدن ده دختر بیهوش را یکی یکی به گودال بزرگی منتقل می‌کنند که در زمین جنگل کنده‌اند. کمتر از بیست دقیقه طول می‌کشد. وقت زیادی ندارند، باید قبل از افول ماه کار را تمام کنند.

«زن گاری‌چی سر تکان می‌دهد و سپس، زنان دست به کار می‌شوند. بدن ده دختر بیهوش را یکی‌یکی به گودال بزرگی که، در جنگل کنده‌اند منتقل می‌کنند.»

«کارشان کم‌تر از بیست دقیقه طول می‌کشد، زیرا وقت زیادی نداشتند و باید قبل از افول ماه کار را تمام می‌کردند.»
زن گاریچی موهای بلوند کثیفش را از(روی) صورتش عقب می‌زند. به طرف گاری می‌رود و با هر دست دو بیل برمی‌دارد.(نقطه ویرگول) نگاهش روی سه شمشیر می‌ماند، اما آن‌ها را برنمی‌دارد.

هر کدام از زنان یک بیل می‌گیرند. زن گاریچی اول شروع می‌کند.(حرف واو جمله رو خوانا‌تر می‌کنه) اولین کپه خاک روی صورت یکی از دختران خفته می‌ریزد. زنان دیگر هم شروع می‌کنند. بدن‌های ظریف دختران نوجوان ذره ذره با خاک پوشیده می‌شود.(می‌شوند.)

جوان‌ترین زن اما ساکن و ساکت مانده است. زن پیرتر به او تشر می‌زند:

-‌ زود باش! تا صبح که وقت نداریم!(نقطه)

زن جوان زمزمه می‌کند:

-‌ اونا هنوز زنده‌ان.

دست راستش را بالا می‌برد و انگار که صدای خیلی بلندی شنیده باشد، گوشش را می‌گیرد و چشمانش(چشم‌هایش) را جمع می‌کند. زن پیر می‌گوید:

-‌ خودت هم همینطوری(همینطوری) به دنیا اومدی. بهشون گوش نده، کارت رو بکن.

زن گاریچی می‌گوید:

-‌ همه بار اول شک می‌کنن. این دخترا نمی‌میرن، آزرا. فقط همه شون(همه‌‌شون) توی یه بدن جمع می‌شن.

زن پیر با لحن طعنه‌آمیزی می‌گوید:

-‌ یه جوری می‌گی(میگی) انگار خودت باورش داری.

زن گاریچی پاسخ نمی‌دهد.(و) با آستینش عرق پیشانی‌اش را خشک می‌کند.

زن جوان‌تر، آزرا، بیل را برمی‌دارد و جلوتر می‌رود.(و) یک کپه خاک نرم برمی‌دارد. به چهره یک دختر چشم‌ می‌دوزد؛ چهره‌اش معصوم است. رنگ‌پریده و کوچک، شاید دوازده ساله باشد. چمشانش(چشم‌هایش) را می‌بندد و خاک را روی دختر می‌ریزد.

پنجاه دختر زنده به گور می‌شوند.
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: Gemma
سلام نویسنده‌ی عزیز؛ امیدوارم حالت خوب باشه
لطفاً دیگه پارت جدید نزارید تا من کم‌کم پارت‌هاتون رو بررسی کنم.
 
فصل دوم: تولد
+سوم شخص+

زن پیرتر روی گور قدم برمی‌دارد و با پایش خاک را صاف می‌کند. بی‌فایده است؛ گور دسته‌جمعی مثل جای یک سوختگی وسیع و چندش‌آور در زمین جنگل جا خوش کرده. خاک، مرطوب، تیره و بی‌گیاه است. زن پیرتر می‌گوید:
-‌ یه کم طول می‌کشه تا همه‌شون بمیرن. باید صبر کنیم.
انگار نه انگار که درباره خفه شدن پنجاه دخترک بی‌گناه زیر خاک حرف می‌زند. زن جوان‌تر، آزرا، که چشمان(چشم‌های) مشکی‌اش می‌درخشند، به طرف درختان(درخت‌ها) می‌رود. خم می‌شود و به شدت پای یک سرو کهنسال بالا می‌آورد.
زن گاریچی در طرف دیگر گور نشسته است. موهای بلوند چرب و به هم ریخته‌اش مثل یال یک شیر دور سرش پراکنده شده‌اند. دسته بیل را با انگشت نوازش می‌کند. به آزرا چشم دوخته است.
آزرا برمی‌گردد و دهانش را محکم پاک می‌کند. موهای قهوه‌ای روشنش در نور ماه کامل، مشکی به نظر می‌رسند. کنار گور می‌نشیند. گوش‌هایش را می‌گیرد و بی‌صدا اشک می‌ریزد. سه زن دیگر به او چشم دوخته‌اند، اما مداخله نمی‌کنند.
مدتی می‌گذرد. نور ماه کمتر شده است. زن پیرتر می‌گوید:
-‌ وقتشه.
چهار زن کنار گور می‌ایستند. زن پیرتر، به زن گاریچی می‌گوید:
-‌‌ نوبت توئه، سالوا.
زن گاریچی، سالوا که نامش به معنای شیر ماده است، پلک می‌زند و چیزی نمی‌گوید. حتی تکان نمی‌خورد. زن پیرتر تکرار می‌کند:
-‌ تو باید مادرش بشی. آخرین بار من مادر شدم، مادر آزرا.
سالوا نگاه تندی به او می‌اندازد. چشمان زرد کهربایی‌اش در صورت زخمی‌اش به طرز تهدید آمیزی می‌درخشند:
-‌ چطور از اون کلمه استفاده می‌کنی؟
-‌ کدوم کلمه؟
نگاه سالوا بُرّنده است، مثل سه شمشیری که پشت گاری‌اش دارد:
-‌ مادر.
زن پیرتر نگاهش را می‌دزدد:
-‌ بخوای یا نخوای... .
سالوا حرف او را قطع می‌کند:
-‌ هر موجود مونثی که تولید مثل کنه، مادر نیست.
چاقویی را از کمربندش بیرون می‌آورد. نفس عمیقی می‌کشد و در حالی که لب‌هایش را با انزجار به هم می‌فشرد، دستکش چرمی دست راستش را هم در می‌‌آورد و روی زمین می‌اندازد. زن پیرتر می‌گوید:
-‌ تو اگر می‌تونی مادر باش.
سالوا زمزمه می‌کند:
-‌ هیچ وقت نخواستم.
با این حال کف دستش را با چاقو عمیق می‌برد. خون می‌جوشد و روی خاک گور می‌ریزد. خاک مثل یک موجود زنده، خون را با گرسنگی جذب می‌کند. سالوا به خود می‌لرزد و زانوانش سست می‌شوند. آزرا و زن چهارم، آرنج‌های او را می‌گیرند و کمکش می‌کنند روی گور بنشیند. سالوا به خودش می‌پیچد و روی خاک گور، خون بالا می‌آورد. چشمان(چشم‌هایش) آزرا از وحشت گشاد شده‌اند. سالوا شکمش را فشار می‌دهد. زیر لب می‌غرد و سپس هر دو دستش را روی خاک می‌گذارد. زن پیرتر می‌گوید:
-‌ امیدوارم از اون زیری‌ها نباشه.(ویرگول) وگرنه مجبوریم تا ظهر اینجا وایسیم.
سالوا دوباره از درد می‌غرد و یک لخته خون بالا می‌آورد. اما عادی است. زن پیرتر اهمیت نمی‌دهد، اما آزرا به نظر از فروپاشی بدن سالوا وحشت کرده است. زن چهارم ساکت و خاموش است و مثل یک سگ نگهبان، چشم به جنگل دارد.
ده دقیقه بعد، درست در وسط گور، زمین تکان می‌خورد. خاک بالا می‌آید، انگار چیزی از درون گور به آن ضربه بزند. زن پیرتر با رضایت زمزمه می‌کند:
-‌ جوجه داره از تخم در میاد!
خاک یک بار دیگر بالا می‌آید، می‌شکافد و یک دست کثیف از آن بیرون می‌زند. آزرا جیغ کوتاهی از وحشت در می‌کشد و دوباره بالا می‌آورد. دستی که از خاک بیرون آمده، در هوا می‌چرخد و تقلا می‌کند. ناخن‌هایش را به زمین می‌کشد، می‌خواهد بیرون بیاید، زنده باشد، متولد شود.
سالوا می‌ایستد و افتان و خیزان به طرف دست می‌رود. زانو می‌زند و خاک را با دست می‌کند. دست دختر زنده به گور شده را می‌گیرد. ساعد و بازوی او را محکم می‌کشد. دوباره خاک را می‌کند و دوباره دختر را می‌کِشد.
سپیده دمیده است. زن پیرتر تکان نخورده. آزرا نگاه از سالوا برنمی‌دارد.
سالوا یک بار دیگر دست و شانه دختر را می‌کشد. دختر نوجوان از زمین بیرون‌ می‌آید و در حالی که دیوانه‌وار نفس می‌کشد و گریه می‌کند، در آغوش سالوا می‌افتد.
سالوا سر او را به سینه خود می‌چسباند:
-‌ سلام... سلام... .
هر دو نفس نفس می‌زنند و دختر به شدت گریه می‌کند، درست مثل نوزادی که تازه متولد شده باشد. سالوا به دختر نگاه می‌کند و فقط موهای سرخ آتشین او را تشخیص می‌دهد. جادو رنگ موهای او را تغییر داده است. سالوا هیچ دختر موقرمزی را به یاد ندارد.
توجه زن پیرتر به پشت سر سالوا، درون جنگل جلب می‌شود. جایی که موجودی مهیب در تاریکی ایستاده است و چشم‌هایش می‌درخشند. آزرا زمزمه می‌کند:
-‌ یه گرگه؟
زن پیرتر با خنده‌ای غرورآمیز می‌گوید:
-‌ یه ببر.
جلو می‌رود. ببر پیش می‌آید و پشت سر سالوا و دختر در آغوشش می‌ایستد. منتظر است. جادو او را به این‌جا کشانده. زن پیرتر خم می‌شود و بی‌توجه به نگاه خشمگین سالوا، دسته‌ای از موهای دختر را می‌کَند. دسته مو را جلوی ببر می‌اندازد.
چشم‌های کهربایی ببر در تاریکی می‌درخشند. حیوان خم می‌شود و دسته مو را می‌بلعد. می‌چرخد. به درون تاریکی برمی‌گردد و ناپدید می‌شود.
زن پیرتر نگاهش را به دختر و سالوا می‌اندازد:
-‌ می‌بینم که مورلینِ شیر، یه ببر به دنیا آورده.
سالوا با نگاه خصمانه‌ای به زمین چشم می‌دوزد و چیزی نمی‌گوید. زن پیرتر ادامه می‌دهد:
-‌ یه ببر. اسمش رو چی می‌ذاری؟
سالوا موهای دختر را نوازش می‌کند. زمزمه می‌کند:
-‌ آگ
رین.
-‌ یعنی ببر.
سالوا تکرار می‌کند:
-‌ یعنی ببر.
 
فصل سوم: مورلین
+اول شخص: آگرین+

سال‌ها بعد

غذاخوری شلوغ است، اما پر سر و صدا نیست. فقط مرد گیجی که دارد بلوف می‌زند و زنی که پول گرفته تا به حرف‌هایش گوش کند و لبخند ملیح و تحسین‌آمیزی بزند. سر و صدای اصلی در سر من است، که امروز در ساکت‌ کردنش تا حدودی موفق بوده‌ام. آخرین تکه گوشت را در دهانم می‌گذارم و یک بار دیگر از طعم خوب گوشت پخته شده شگفت‌زده‌می‌شوم. دیگر هرگز سراغ گوشت خام نمی‌روم، حتی اگر از گرسنگی در حال مرگ باشم.
سکه برنزی از آستینم بیرون می‌آورم و روی پیشخوان می‌گذارم. زن صاحب غذاخوری، جام بلوری را که مشغول تمیز کردنش بود، در قفسه می‌گذارد و به طرفم می‌آید. انگشتش را با تردید روی سکه می‌گذارد. آن را روی پیشخوان به سمت خودش می‌کشد و برمی‌دارد. انگار هر لحظه انتظار دارد گازش بگیرم.
نگاهم را به او می‌دوزم و می‌دانم از چشم‌هایم می‌ترسد. از همه چیز (همه‌چیز) من می‌ترسد؛ از دستانم(دست‌هایم)، از جای زخم‌هایم، چشم‌های کهربایی روشنم که در سایه کلاه شنل مثل چشم‌های یک ببر می‌درخشند، موهای سرخ نارنجی‌ام که در نور به طلای مذاب و گداخته می‌ماند، سه شمشیری که به همراه دارم و چکمه‌های کهنه‌ام و حتی بوی گندی که می‌دهم. همه این چیزها او را می‌ترساند و حق هم دارد، چون من یک مورلین هستم.
مطمئن نیستم او این را بداند، اما غرایزش او را از من دور نگه می‌دارند. آکلی در گوشم می‌گوید:
-‌ بدت هم نمیاد از اینکه ازت می‌ترسن.
بلند جوابش را نمی‌دهم چون نمی‌خواهم این که دارم با خودم حرف می‌زنم، زن را بیشتر بترساند. تقصیر او نیست که من صداهایی در سرم دارم. در ذهنم می‌گویم:
-‌ بدم نمیاد سوال پیچم نکنن.
حرف زدن در ذهنم سخت است، چون صدای خودم را بین آن همه صدا گم می‌کنم. نمی‌خواهم خودم را بین پنجاه دختر مرده گم کنم، من هنوز زنده هستم. آکلی با تمسخر می‌گوید:
-‌ تو هم به خاطر ما زنده‌ای.
جوابش را نمی‌دهم. آکلی ناسزا می‌گوید. در ذهن و بدن، ساکت می‌مانم. آکلی ناسزای دیگری می‌گوید و ساکت می‌شود.
سالوا همیشه می‌گفت اگر با ارواحم کنار بیایم بهتر است. کنار آمدن، آنها(آن‌ها) را روح نگه می‌دارد. اگر با آنها (آن‌ها) بجنگم، فقط برای خودم درون سرم هیولا می‌سازم.
زن صاحب غذاخوری به من نگاه می‌کند و به سرعت نگاهش را می‌دزدد:
-‌ چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟
می‌گویم:
-‌ نه.
می‌ایستم و صندلی‌‌ام را عقب می‌زنم. کیف بزرگ حاوی شمشیرهایم را برمی‌دارم و روی شانه می‌اندازم. به زن می‌گویم:
-‌ اسبم.
زن به من خیره می‌شود:
-‌ توی اصطبل... شوهرم اونجاست.
سر تکان می‌دهم. از غذاخوری خارج می‌شوم و به طرف اصطبل می‌روم. بوی کارا را می‌توانم حس کنم، بوی عرق و پِهِنَش با اسب‌های دیگر فرق دارد. وارد اصطبل می‌شوم و مرد قدکوتاهی را می‌بینم که سرش به زور به سر اسبم، کارا می‌رسد. می‌گویم:
-‌ اسبم.
صدایش گرفته و نخراشیده است:
-‌ می‌شه سه سکه.
نگاهم را به او می‌دوزم:
-‌ سه سکه؟
-‌ هزینه نگهداریه.
-‌ دم در نوشته یک سکه.
مرد سینه‌اش را جلو می‌دهد:
-‌ واسه یه آدمکش عوضی سه برابر قیمته.
بی‌هیچ تغییری در چهره‌ام به او زل می‌زنم. میسلین در گوش چپم زمزمه می‌کند:
-‌ چرا خلاقیت ندارن؟ همیشه آدمکش عوضی.
آکلی در گوش راستم می‌گوید:
-‌ تا چهل سال پیش هیولا مد بود و هشتاد سال قبلش هم آدمخوار.
میسلین با صدای زیرش می‌گوید:
-‌ من آدمخوار رو می‌پسندیدم!
زمزمه می‌کنم:
-‌ هیس.
هردو ساکت می‌شوند. سرم سبک‌تر می‌شود. می‌گویم:
-‌ یک سکه.
مرد یک قدم جلو می‌آید:
-‌ سه سکه. مگه این که... .
یک ابرویم را بالا می‌برم. برای من شرط می گذارد؟ مرد یک نگاه به کیف شمشیرهایم می‌اندازد. می‌داند چه چیزی درونش دارم. مطمئنم خورجین اسبم را هم وارسی کرده. ساکت می‌مانم. مرد یک قدم جلو می‌آید:
-‌ تو به هر حال یه زنی، نیستی؟
نگاهش از صورتم پایین می‌رود و به‌ بدنم می‌افتد. پلکم با انزجار می‌پرد. اخم می‌کنم و کیف شمشیر‌هایم را از روی شانه‌ام پایین می‌آورم و در دست می‌گیرم. مرد می‌ایستد. یک قدم جلو می‌روم و او یک قدم به عقب برمی‌دارد. قد من از او بلندتر است. یک قدم دیگر برمی‌دارم، و یک قدم دیگر. نگاه تند چشمان(چشم‌های) زرد کهربایی‌ام او را عقب می‌راند. با خیزی که از عمد برای ترساندن او برداشته‌ام، قدم‌هایم را بلندتر می‌کنم و از کنارش‌ می‌گذرم. عرقش به طرز رضایت‌بخشی بوی ترس می‌دهد.
درب اتاقک اصطبل را باز می‌کنم و افسار کارا را می‌گیرم. مادیان مشکی‌رنگ(مشکی رنگ )بویم را حس می‌کند و سرش را به دستم می‌مالد. با او از کنار مرد که خشکش زده است،‌ رد می‌شوم.
بیرون اصطبل، سوار کارا می‌شوم و یالش را نوازش می‌کنم. کیف شمشیرها را محکم می‌کنم. خم می‌شوم تا اسب را هی بزنم. بوی اسب آشناست و شبیه بوی بدن خودم است، که برای یک اسب خوب است و برای یک زن، نه چندان. آکلی در سرم می‌گوید:
-‌ حداقل الان فهمیدیم بعضی‌ها تو رو جذاب حساب می‌کنن.
پوزخند می‌زنم. میسلین جوابش را می‌دهد:
-‌ اون‌هایی که یه سوراخ توی دیوار هم براشون جذابه.
صدایی می‌گوید:
-‌ یه کار برات دارم.
می‌دانم که از بیرون سرم است. از ارواح درون سرم برایم کار جور نمی‌شود، و صدا مردانه است. من در سرم چندین دختر نوجوان دارم.
 
مرد خوش‌چهره است، این اولین چیزی است که توی ذوقم می‌زندنقطه)به خوش چهره‌ها اعتماد ندارم. زیبایی همیشه فریبنده است و کسانی که به این قضیه واقف باشند خوب از آن استفاده می‌کنند. خوش‌چهره‌ها همیشه قصد فریب دارند.
به دنبالش وارد همان غذاخوری‌ای می‌شوم که چند دقیقه قبل ترک کرده بودم. اسبم را به تیرک بیرون غذاخوری بسته‌ام.
پشت یک میز می‌نشینیم و مرد دو نوشیدنی سفارش می‌دهد. دستم را بلند می‌کنم:
-‌ من چیزی نمی‌خورم.
مرد می‌گوید:
-‌ به حساب من.
چیزی نمی‌گویم. اگر مثل من قرن‌ها دوره‌گرد بوده باشید، هیچ چیز رایگانی را رد نمی‌کنید. زن صاحب غذاخوری دو لیوان بزرگ چوبی را روی میز می‌کوبد. یک جرعه می‌نوشم و به مرد نگاه می‌کنم که چند جرعه بزرگ می‌نوشد، انگار تشنه باشد. موهای کوتاه مشکی‌رنگی دارد و چشم‌های سبزرنگش تیره و عمیق‌اند. چهارشانه است و از من قدبلندتر. ته‌ریش دارد و وضع چکمه‌هایش خیلی خراب است، حتی خراب‌تر از چکمه‌های وصله‌دار من. اما شنل و پیراهن سیاهش جنس خوبی دارند؛ انگار ثروتمندی در سفر باشد، یا کسی که قبلا وضع بهتری داشته.
آکلی در گوشم متلک می‌اندازد:
-‌ چشم‌چرونی؟
پوزخند می‌زنم و در ذهنم جواب می‌دهم:
-‌ بررسی خطر.
میسلین می‌گوید:
-‌ خوبه که چشم‌هات مال ما هم هستن، نگاش کن بذار ما چشم‌چرونی کنیم.
نگاهم را پایین می‌اندازم و چند روح با هم در سرم جیغ می‌کشند. چشم‌هایم از درد ناگهانی شقیقه‌هایم جمع می‌شوند.
مرد یک انگشتر نقره در انگشت اشاره‌اش دارد که رویش طرح دو مار حکاکی شده است. یکی از مارها کور است و مار دیگر چشمان(چشم‌های) زمردین دارد. نگاهم را بالا می‌آورم و به مرد می‌دوزم. در ذهنم به اینکه حداقل ده دختر نوجوان در سر من به این مرد زل زده‌اند، می‌خندم. انگار تنها منم که قرن‌ها سن دارم. آن‌ها بزرگ نمی‌شوند. آکلی به فکرم جواب می‌دهد:
-‌ چون ما زنده به گور شدیم، عوضی.
مرد با چشم‌های سبز تیره‌اش به من خیره می‌شود. مژه هایش بلند و پرپشت هستند. این مرد قطعا زمانی زندگی‌ بهتری داشته. زندگی فلاکت‌بار برای کسی پوست و موی سالم نمی‌گذارد. مرد می‌گوید:
-‌ تو یه مورلین هستی؟
-‌ خودت نمی‌دونی؟
او مکث می‌کند. می‌گوید:
-‌ می‌خواستم بحث رو شروع کنم. می‌دونم چی هستی. برات یه کار سراغ دارم.
نفس عمیقی می‌کشم و به دیوار پشت سرم تکیه می‌زنم:
-‌ من جادوگر شکار می‌کنم.
مرد سرش را کج می‌کند. آکلی بلافاصله می‌گوید:
-‌ چه خط فکی داره!
به سختی از میان صدایش، حرف مرد را می‌شنوم:
-‌ این تنها کاری نیست که انجام می‌دی.
پلک می‌زنم. میسلین در سرم ناله می‌کند:
-‌ چرا همه خوش‌تیپ ها دنبال «مبادله زندگی»ان؟
آکلی ضجه می‌زند:
-‌ دوباره آدم‌کشی!
دستانم(دست‌هایم) را روی سینه‌ام قفل می‌کنم:
-‌ «مبادله زندگی» قوانین داره.
-‌ فکر کنم بدونم چی‌ان، اگر افسانه درست باشه. من یکی از هفت گناه مورد تایید مورلین‌ها رو می‌گم، و اسم کسی که می‌دونم یکی از اون‌ها رو مرتکب شده. بهت پول می‌دم. تو یه قطره از خونت رو می‌ریزی و بعدش می‌ری اون یارو رو می‌کشی.
اخم می‌کنم:
-‌ از عواقبش چی‌ می‌دونی؟
مرد به جلو خم می‌شود:
-‌ بهم بگو، مورلین. گفتی اسمت چی بود؟
تکان نمی‌خورم:
-‌ اسمم رو نگفتم.
-‌ می‌دونم، به هر حال اسمت چیه؟
صدای جیغ ضعیف و هیجان‌زده‌ای درون سرم می‌شنوم. جواب نمی‌دهم. مرد به عقب تکیه می‌زند:
-‌ اسم من گاندراله.(Gandral)
زمزمه می‌کنم:
-‌ آگرین.
این اسم من است. گاندرال می‌گوید:
-‌ یعنی ببر؟
سر تکان می‌دهم. می‌گوید:
-‌ مشخصا از روی ظاهرت گذاشتن.
لب‌هایم را بر هم می‌فشارم:
-‌ ببر حیوان روح منه. از عواقب مبادله زندگی حرف می‌زدیم.
او سر تکان می‌دهد. می‌گویم:
-‌ چهار قانون وجود داره. تو درخواست‌کننده هستی و کسی که اسمش رو به من می‌دی، مقتول. در هر چهار قانون، مقتول می‌میره. اما برای تو قضیه فرق می‌کنه.
او نفسش را بیرون می‌دهد. دستانش(دست‌هایش) را روی سینه عضلانی‌اش قفل کرده است. ادامه می‌دهم:
-‌ قانون اول: اگر مقتول درباره اون گناه به خصوص گناهکار باشه و تو بی گناه(بی‌گناه)، اون می‌میره و تو چیزیت نمی‌شه.
او سر تکان می‌دهد:
-‌ عاقلانه‌ست.
بی‌توجه به او ادامه می‌دهم:
-‌ قانون دوم: اگر مقتول گناهکار باشه و تو هم همون گناه رو انجام داده باشی، یعنی هردو گناهکار باشین، مقتول رو من می‌کشم و نفرین اون قطره خون تو رو. هر دو می‌میرید.
گاندرال پلک می‌زند:
-‌ خب؟
آکلی در ذهنم می‌گوید:
-‌ هربار باید این سخنرانی مزخرف رو داشته باشیم؟
به آکلی توجه نمی‌کنم. می‌گویم:
-‌ قانون سوم: اگر مقتول بی‌گناه باشه و تو هم بی‌گناه، مقتول می‌میره و تو عقیم می‌شی.
او لبخند کجی می‌زند:
-‌ منظورت چطوریه مثلا؟
فک‌هایم را به هم می‌فشارم:
-‌ می‌تونی امتحان کنی.
او ساکت می‌ماند و لبخندش محو می‌شود. می‌گویم:
-‌ قانون چهارم و آخر: اگر مقتول بی‌گناه باشه و تو گناهکار، مقتول می‌میره و تو و هرکسی که هر نوع رابطه خونی با تو داشته باشه هم می‌میره.
او به جلو خم می‌شود و دستش را روی میز می‌گذارد:
-‌ قانون آخر زیادی خشنه.
-‌ عدالته.
-‌ اگر تصادفا کسی این‌جا این کار رو بکنه، ممکنه کل این دهکده منقرض بشن. چون این‌جا همه با هم فامیلن.
به طرفش خم می‌شوم. بوی اسب و میخک می‌دهد. زمزمه می‌کنم:
-‌ پس حواست باشه چی می‌خوای.
او سرش را نزدیک‌تر می‌آورد. بوی میخک سرم را سنگین می‌کند اما عقب نمی‌کشم. زمزمه‌های نامفهومی در سرم می‌شنوم. چشم‌های سبز او کاج‌رنگ و براق‌اند:
-‌ قتل توی هفت تا گناه تایید شده هست؟
-‌ آره.
سرش را نزدیک‌تر می‌کند. می‌توانم جزئیات صورتش را ببینم. چهار انگشت با صورت من فاصله دارد. زمزمه می‌کند:
-‌ آگرین. به جرم قتل.
می‌خندم:
-‌ قتل خودم رو نمی‌پذیرم.
او چشم‌های سبز عمیقش را به من می‌دوزد و با لحنی ناخوانا می‌گوید:
-‌ حتی اگه باعث بشه یه جادوگر واقعی پیدا کنی؟
نفسم را حبس می‌کنم. وسوسه برانگیز است.
 
دسترسی ویرایش برای شما رو ندارم خودتون این سه پارت رو ویرایش کنید.
 
عقب
بالا پایین