نظارت همراه رمان باززایش | ناظر دیدگــــــــانـــــــــ

قفس‌های شیشه‌ای در امتداد دیوارها ردیف شده بودن و در بعضی از آن‌ها جسد انسان‌هایی افتاده بود که نمیشد تشخیص داد چطور مرده‌اند. در بعضی دیگر آدم‌هایی هنوز نفس می‌کشیدن و چشم‌هایشان وحشت‌زده دنبال کمک می‌گشت، ولی صدایشان به‌خاطر ماسک‌های فلزی قفل‌شده بر دهان‌شان گم میشد.
هیولاهایی کوچک‌تر مثل سگ‌های آموزش دیده کنار چند سرباز حرکت می‌کردند؛ اما بدن‌شان بافت انسانی داشت و چشمان‌شان سیاه بی‌روح.
درمورد اون موجودات بیشتر توضیح بده
نور قرمز اتاق سموم شیمیایی از پشت یک در فولادی ساطع میشد؛ داخلش روی تخت‌های فلزی دو جسد کالبدشکافی‌شده از هیولاهای قرمز افتاده بودن؛ بدون چشم، دنده‌ها بیرون زده و لوله‌های سبزرنگی که مواد جهش‌زا رو به بدن‌شان تزریق کرده بودن.
روی میزی ده‌ها سرنگ سبز فسفری بود و یک مخزن عظیم که چیزی شبیه قلب یک موجود غول‌آسا داخل آن می‌تپید.
در همین لحظه صدای قدم‌هایی آهنین از راهرو پیچید؛ مردی با روپوش آزمایشگاهی سفید که پر از لکه‌های سیاه و سبزرنگ بود وارد شد. عینک دوچشمی قرمز روی پیشونی‌اش نشسته بود و دست راستش یه دستکش آهنی بود که از نوک انگشت‌ها تا ساعد به سلاح‌های مختلف مجهز شده بود؛ سوزن‌های مارپیچ، تیغه‌های جمع‌شونده و یک لوله‌ی تزریق فشاربالا.
پروفسور ویکتور مورن... خالق پروژه‌ی هیولاها؛ مردی که دنیا فکر می‌کرد مرده، و حالا بین میزها قدم زد و به یکی از مخزن‌ها ضربه‌ی آرومی زد تا از سلامت سیستم مطمئن شود.
صدای قدم‌های سریع و مطمئن کسی نزدیک شد؛ زن قدبلندی با موهای مشکی صاف، یونیفورم رزمی و چشمانی سرد و بی‌احساس وارد شد.
- قربان!
ویکتور آهسته سرش را به سمتش چرخاند، بدون این‌که کاملا برگرده.
- چی شده ترسا؟
ترسا مستقیم و رسا رفت سر اصل مطلب و گفت:
- ماموریت ما تو ونزوئلا با موفقیت کامل انجام شد. همه‌ی بازمانده‌ها دیدن که سربازان ما همراه هیولاها حرکت می‌کنند و البته مدل‌های جدیدمون که آدم‌ها رو کشتن و خوردن.
لبخند کجی روی صورت ویکتور نشست و با قدم‌های آهسته به سمت پنجره‌ی شیشه‌ای یکی از مخزن‌ها رفت و زیر ل*ب گفت:
- آفرین ترسا، عالی بود.
صداش آرام و خسته اما جنسش مثل ساییدن تیغ روی استخوان بود.
- حالا که اولین حرکت‌مون این‌قدر خوب جواب داد، دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه جلومون قد علم کنه؛ هیچ‌کس.
چند سرفه‌ی خشک کرد، انگار چیزی تو سینه‌اش می‌سوخت. دستکش آهنی‌اش رو روی سینه‌اش گذاشت و نفسی کشید.
- همه‌چیز رو برای دومین ماموریت آماده کنید.
زن بدون لحظه‌ای مکث گفت:
- چشم قربان.
برگشت و با گام‌هایی محکم از سالن خارج شد. سربازان براش کنار رفتن و صدای بسته‌شدن در خودکار مثل آخرین نفس یک موجود مرده در فضای آزمایشگاه پیچید.
ویکتور مورن تنها میان نورهای قرمز زیر ل*ب زمزمه کرد:
- فاز دوم قراره بزودی آغاز بشه.
گام‌های آروم ویکتور روی کف فلزی مثل چکیدن قطرات آهنین در سکوت می‌پیچید.
چکیدن قطرات آهنین در سکوت می‌پیچید.
این تشبیه درست نیست
ضربات چکش بر روی مخ یا چکیدن باران روی شیروانی

ترسا در سمت راستش با همون حالت نظامی، بی‌حرف قدم برمی‌داشت.
ویکتور بدون این‌که نگاش بکنه پرسید:
- تونستی جاسوس رو پیدا کنی؟
نقطه ویرگول همون لعنتی‌ای که فایل‌ها و مدارکم رو از لپ‌تاپم کش رفته بود؟
ترسا سرش رو برگردوند و نگاه سردش در نور قرمز راهرو برق زد.
- بله قربان.
نقطه ویرگول بدون هیچ مشکلی توی مرز دستگیرش کردیم؛ الان تو اتاق تشریح به یه صندلی بسته شده و در حال بازجوییه.
ویکتور لبخندی زد؛ از اون لبخندهایی که انگار عضلات صورتش برای انجامش طراحی نشده بودن.
- خوبه، پس بریم اون‌جا؛ می‌خوام خودم ببینمش.
چراغ‌های زرد کم‌سو یکی‌یکی با عبورشان روشن و بعد پشت سرشان خاموش می‌شدن؛ مثل این‌که راهرو ته نداشت.
به در عظیم فلزی رسیدن که دو سرباز زره‌پوش در حالی که صورت‌شون پشت ماسک‌های مشکی گم بود، با اسلحه‌های شیمیایی جلوش ایستاده بودند. ترسا کارت مخصوصش رو زد و در با صدای خش‌خش و سوت
کوتاهی باز شد و ویکتور وارد شد.
افرین خیلی خوب نوشتید
قلمتون سبز 🌿
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
اتاق تشریح... بوی خون، بوی سم و بوی پوسیدگی گرم؛
پوسیدگی گرم چیه؟
نورهای سفید مستقیم از بالا به تخت‌های تشریح می‌تابیدند و روی هر تخت بدن انسانی افتاده بود که قفسه‌ی سینه‌اش شکاف عمیقی خورده بود؛ قلب‌ها مثل توده‌های قرمز جمع‌شده کنار هر جسد روی سینی استیل بودند و چند دقیقه پیش هنوز می‌تپیدند.
چندین سطل بزرگ فلزی کنار دیوار بود که پر از لباس‌های خونی، اندام قطع‌شده و ماسک‌های شکسته بود و صدای نفس‌نفس زدن کسی از گوشه‌ی اتاق شنیده میشد.
در مرکز اتاق صندلی آهنی بزرگی قرار داشت که روی آن همان جاسوس با قفل و زنجیر از بازوها، مچ‌ها، پاها و قفسه‌ی سینه بسته شده بود.
بدنش ورزیده و جوان بود؛ از مدل‌هایی که برای مقاومت آموزش دیده‌اند؛ موهای موج‌دارش روی پیشونی‌اش چسبیده بود و خون خشک‌شده روی لبش ترک خورده بود.
یک بریدگی عمیق کنار چشم سبز درخشنده‌اش بود و با هر نفس معلوم بود درد می‌کشه، اما هنوز غرور داشت.
دور صندلی چند سرباز با ماسک‌های تمام‌صورت مشکی ایستاده بودن؛ یکی‌شون باتوم الکتریکی داشت. دیگری سرنگی با مایع سبزرنگ و سرباز دیگه‌ای دوربین ثبت بازجویی را کنترل می‌کرد.
یکی از سربازها با باتوم الکتریکی سرش رو تکون داد و گفت:
- اعتراف می‌کنم که خوب ما رو پیچوندی.
سربازی که سرنگ سبزرنگ دستش بود پوزخندی زد:
- خوش‌مون نمیاد کسی ما رو بپیچونه.
جوان که هنوز به صندلی بسته شده بود یه خنده‌ی کوتاه و خشک کرد.
- به چی می‌خندی؟
یکی از سربازها با تعجب پرسید و جوان لبخند کجی زد:
- می‌دونین ریخت من وقتی با شما کار می‌کردم شبیه ریخت شما شده بود ولی خب، شما کلا بدریخت و بدقیافه‌این.
سربازها کمی خشکشون زد، اما قبل از این‌که چیزی بگن یک مرد جوون‌تر نزدیک شد؛ روپوش سفید داشت و موهاش بهم ریخته و نگاهش دقیق و سرد بود.
- وقتشه واکسنش رو بزنم.
مرد سرنگی برداشت و روی بازوی جوان تزریق کرد. جوان در حالی که هنوز لبخند روی لبش بود گفت:
- آرکادین! بابا دمتون گرم شنیدم با همین جلوی هیولاهای جدیدتون زنده می‌مونین و واقعا مفیده.
ویکتور قدمی جلو رفت و دستکش آهنی‌اش جرقه‌ای کوتاه ایجاد کرد.
- اینطور
این‌طور فکر می‌کنی؟
یه لحظه مکث کرد، بعد ادامه داد:
- باید بگم حق با توعه مفید؛ آرکادین خیلی مفیده ولی این یکی یه عیب خیلی خیلی کوچیک داره؛ عیبش اینه که ژنش دستکاری شده و یه ماده‌ی دیگه هم داخلشه که خیلی خطرناکه.
سربازی که دوربین رو کنترل می‌کرد، به جوان گفت:
- به دوربین نگاه کن و لبخند بزن؛ می‌خوام کل دنیا بازجویی خفن ما رو ببینن.
جوان سرش رو کج کرد، چشم‌های سبز خسته و پر از نفرتش برق زد و گفت:
- همش همین؟ ادا اطوارم بلدما.
کرکره‌ی فلزی پشت سر سرباز کناریش با صدای خش‌خش و سنگینی بالا رفت؛ هوای سرد و نمور از اتاق پشتی بیرون پاشید و دو هیولای عظیم‌الجثه نمایان شدن.
بدن‌شون مثل ترکیبی از گوریل و انسان جهش‌یافته بود؛ عضلاتی متورم، پوست قرمز و ترک‌خورده و بخارآلود داشتند.
چندین زخم نیمه‌بسته که زیرش چیزهایی تکون می‌خورد هم روی قفسه‌ی سینه‌شون وجود داشت. چشم‌های فرو رفته و بی‌رنگ و دندان‌هایی که از دهانی آویزون بود که انگار برای کندن ساخته شده بود نه جویدن.
زنجیرهای ضخیم فولادی‌شون کشیده شد و صدای فلز توی اتاق پیچید. هر دو هیولا مستقیم به جوان زل زده بودند؛ بدون پلک و بدون وقفه، مثل حیوانی که قربانی‌اش را انتخاب کرده بود. ویکتور آروم جلو رفت و نور قرمز روی عینک دوچشمی‌اش منعکس شد.
- خیلی کنجکاو و علاقه‌مند بودی ببینی هیولاهای من چطوری کار می‌کنند.
سرش آهسته خم شد و سایه‌اش روی زمین کش اومد و لرزید:
- حالا عملکردشون رو از نزدیک می‌بینی.
جوان لبخند تلخی زد، اما در چشم‌هاش چیزی مثل خون خشک‌شده موج میزد:
- بی‌صبرانه منتظرم.
یک سرباز با تبلت بزرگ جلو اومد. تعدادی عکس روی صفحه ظاهر شد؛ تصاویر واضح از خود جوان در حالی که شب قبل داشت با چند نفر تو گوشه‌های مختلف شهر نورته د سانتاندر حرف میزد.
سرباز با لحنی خشن و زمخت غرید:
- دیشب با آدم‌های زیادی حرف زدی؛ کدوم یکی‌شون همدستت
هم‌دستت بودن؟
 
منظور از بوی پوسیدگی گرم اینه که بو نه تنها فاسد و زننده هست بلکه توی هوای گرم اطراف شدیدتر و سنگین‌تر احساس میشه
کاش براش توصیف بهتری بنویسی کلمه پوسیدگی گرم یه جوریه
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
جوان پوزخندی زد؛ انگار داشت ترسش رو پشت دندون‌هاش پنهان می‌کرد:
- مادرت، اوه نه معذرت می‌خوام اون خواهرت بود؛ این روزها نمی‌تونم از هم تشخیص‌شون بدم.
خط ابرویش بالا رفت و چهره‌اش برای لحظه‌ای تاریک‌تر شد:
- فکر کردی می‌تونی از من حرف بکشی؟
سرباز دیگه‌ای که نزدیک هیولاهای جهش‌یافته ایستاده بود، با صدای مرطوب و بریده گفت:
صدا مگه مرطوب میشه؟
- بازشون کنم پروفسور؟
ویکتور در همون حال که به جوان نگاه می‌کرد فقط گفت:
- زنجیرهاشون رو شل کن؛ مثل این‌که زیادی تنش می‌خاره.
هیولاها غرش خفه‌ای کردند و زنجیرها کمی آزاد شد. ویکتور هوا رو میان دندان‌ها مکید و با صدایی زخمی گفت:
- آرکادین داره به نقطه‌ی اوج می‌رسه...
سرباز عکسی دیگر به نمایش گذاشت و روانش در سکوتی سنگین قفل شد.
- این کیه؟ چی بهش دادی؟
ویکتور حرفش رو دنبال کرد و نگاهش تاریک‌تر شد:
- رگ‌های توی بدنت دارن متراکم میشن، دمای بدنت داره بالا میره و خون قراره به زور وارد قلبت بشه.
سرباز برای بار دوم با صدای زمخت‌تر غرید:
- بگو این کیه؟
نقطه ویرگول به این چی گفتی؟
جوان که نفسش تند شده بود، سعی می‌کرد خودش رو ثابت نگه داره.
نقطه ویرگول عرق روی شقیقه‌اش جمع شد.
- به جهنم من... من می‌تونم راه درمانش رو پیدا کنم؛ می‌تونم... می‌تونم خوب بشم.
چشم‌های هیولاها رگه‌ای سفیدتر گرفت؛ مثل این‌که بو کشیده باشند. یکی از سربازها ناخودآگاه قدمی عقب رفت.
گوشه‌ی ل*ب ویکتور به آرامی بالا رفت؛ مثل انعکاس مرگ روی آب:
- ممکنه ولی اگه هیولاهای من خشن‌تر بشن اون‌وقت چیزی ازت باقی نمی‌مونه که بخوای درمانش کنی.
سرباز عکس بعدی را نشان داد و نفس‌ها در فضا یخ زد؛ در تصویر جوان کنار یک مرد ایستاده بود؛ مردی با کوله‌ای بزرگ و یونیفرم ارتش که کنار اسکله‌ای مه‌آلود بود. سرباز ادامه داد:
- راجع‌به این چی میگی؟
نقطه ویرگول اطلاعات رو دادی به این؟
همون لحظه چشم‌های جوان تنگ شد و ویکتور هم چهره‌ی فرد رو شناخت؛ به محض شناختن فرد و دیدن چهره‌ی پریشون و مشکوک جوان، آهسته زیر ل*ب گفت:
- خودشه، پیش همینه.
سرباز با کلمات برنده ادامه داد:
- اطاعت پروفسور.
ویکتور پشت کرد و به سمت لپ‌تاپی که پشت میز کنج اتاق بود رفت.
جوان فریاد زد؛ فریادش مثل خنجری در هوا چرخید:
- نه... نه، نه... .
ویکتور چشم از تاریکی مقابلش برنداشت و با صدایی یخ‌زده گفت:
- چرا آقا! به عقیده‌ی ما تو بهش اطلاعات مهمی دادی.
دکمه‌ای را فشار داد و زیر ل*ب گفت:
- قبل از این‌که خرابکاری به بار بیاد جلوش رو می‌گیریم.
بعد سمت جمع برگشت و به طرف هیولاها رفت. هیولاها از شدت تنفس، بخار قرمز از سوراخ‌های پوستی‌شان بیرون میزد. ویکتور رو به سربازها گفت:
- برنامه طبق زمان‌بندی قبلی پیش میره؛ اون یکی مامور رو پیدا کنید و دخلش رو بیارید.
بعد دستش رو روی اهرم بزرگ کنار دیوار گذاشت و اون رو کشید و زنجیرهای هیولاها باز شدن؛ دو موجود غرش بلندی کشیدند و با سرعتی غیرانسانی به سمت جوان یورش بردند.
صدای جوان منفجر شد و اتاق را شکافت؛ صدایی تیز و پر از وحشت:
– نه... نه... .
هیولاها روی او افتادن و حرکت‌شان سریع و بی‌وقفه، پر از خشونت کنترل‌شده بود. صدای برخورد، کشیده شدن و فریاد نیمه‌بلند شده بود.
سربازها عقب رفتند و ترسا فقط نگاه می‌کرد؛ ویکتور انگار داشت به موسیقی ملایمی گوش می‌داد. هیولاها لحظه‌ای بعد آرام گرفتند و فقط صدای نفس‌های خشن و سنگین‌شان در اتاق می‌پیچید.
الان این قسمت از زبان کیه؟
***

چیزی شبیه صدای تق‌تق یخ لابه‌لای سرم می‌پیچید؛ انگار مغزم زیر فشار دست‌های سردی له میشد. پلک‌هام سنگین بودن ولی یه نور آبی ملایم از پشت‌شون تو چشمم میزد و مجبورم کرد بازشون کنم.
- آرمین... آرمین... بیدار شو... .
صدای ریگان بود؛ تار و دور، بعد یه‌دفعه واضح شد. چشم باز کردم و اولین چیزی که دیدم صورت ریگان بود؛ توی اون نور آبی، رنگش حتی از همیشه هم پریده‌تر به نظر می‌رسید. موهاش بهم ریخته بود و نفسش تند.
- هی... آرمین الان... الان خوبی؟
دستش رو گرفتم ولی سرد بود.
- اوه سرم... چیه این‌جا؟ ما کجاییم؟
نشستم ولی زمین زیرم مثل فلز یخ‌زده بود؛ هرچی دور و برم نگاه می‌کردم فقط دیوارهای صاف و سردی بود با نورهای آبی کمرنگی که خط‌خط از سقف تا کف کشیده شده بودن. نه پنجره‌ای... نه دری... فقط یک اتاق خالی لعنتی.
بعد تازه حواسم جمع شد.
- لباسام
لباس‌هام... ریگان لباسام کو؟
با عجله به خودم نگاه کردم؛ یه لباس یکسره خاکستری تنم بود، انگار تازه از یه اتاق عمل بیرونم کشیده بودن. ریگان گفت:
- اون‌جاست.
و به یه سازه‌ی عجیب کنار اتاق اشاره کرد؛ یه جور کمد شیشه‌ای بلند... نه، دقیق‌ترش یه محفظه‌ی ایستاده بود؛ داخلش بخار سرد می‌چرخید و پشت شیشه نیمه‌مه‌آلود، لباس‌هامون آویزون بود؛ حتی کفش‌مون.
بلند شدم و کمی تلوتلو خوردم. ریگان بازوم رو گرفت.
- آروم... معلوم نیست چی بهمون تزریق کردن.
جلوی محفظه رفتیم و یک دکمه‌ی کوچیک کنارش بود. فشار دادم و با صدای «هس» درش باز شد و موجی از بخار سرد بیرون ریخت؛ یه جوری که انگار داره از توی یه قبر یخی نفس می‌کشه.
لباس‌هام رو برداشتم؛ هنوز سرد بودن، طوری که انگار ساعت‌ها تو نیتروژن مایع خوابیده بودن.
- این دیگه چه مسخره‌بازیه؟
صدام می‌لرزید ولی از سرما نبود؛ از استرس بود و یه جور حس بد که از وقتی چشم باز کردم مثل خوره به ستون فقراتم چسبیده بود.
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
این چطوره؟
گرمای هوا بوی پوسیدگی را غلیظ‌تر کرده بود؛ بویی چسبناک و بیمارگونه.
گرمای هوا باعث تشدید بوی پوسیدگی شده بود؛ بویی متعفن و بیمارگونه.

این چطوره؟
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
صدا مگه مرطوب میشه؟
خب منظورم یه صداییه که پر از بزاق، خون و خفگیه
الان این قسمت از زبان کیه؟
دیگه اینجا یه جای دیگه هست، سوم شخص نوشتم برای همین
از صحنه ریگان رفتیم جای دیگه مثلا
 
عقب
بالا پایین