نظارت همراه رمان باززایش | ناظر دیدگــــــــانـــــــــ

دیدگـــانــــــــــدیدگـــانــــــــــ عضو تأیید شده است.

مدیر ارشد ادبیات+مدیررسمی تالارنظارت
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر رسـمی تالار
کاربر VIP
ناظر ارشد آثار
ناظر همراه
تدوینگر
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
4,787
پسندها
پسندها
12,123
امتیازها
امتیازها
573
سکه
3,603
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در تاپیک نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 10 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
انتظار می‌رود نسبت به گفته‌های ناظر توجه کافی داشته باشید، همچنین بایستی بعد از گذشت تعداد مشخصی پارت با اصول نگارشی آشنایی کافی داشته و از داشتن ایراد‌های مکرر خودداری کنید
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید

نویسنده: @(SINA)
ناظر: @دیدگـــانــــــــــدیدگـــانــــــــــ عضو تأیید شده است.
لینک اثر:
 
سلام
پارت جدید ارسال شد -118-"{}
 
@(SINA)
سلام
لطفا در طول روز سه پارت بیشتر قرار ندید تا من پارت‌ها رو بررسی کنم.
تعداد پارتی که میزارید هم لطفاً بگید.
فکر کنم امروز پنج پارت گذاشتید پس لطفاً تا شنبه پارت گذاری نکنید تا من بررسی کنم
با تشکر 🌿
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
@(SINA)
سلام
لطفا در طول روز سه پارت بیشتر قرار ندید تا من پارت‌ها رو بررسی کنم.
تعداد پارتی که میزارید هم لطفاً بگید.
فکر کنم امروز پنج پارت گذاشتید پس لطفاً تا شنبه پارت گذاری نکنید تا من بررسی کنم
با تشکر 🌿
چشم
به غیر از مقدمه، فقط چهار پارت تا الان فرستادم. سه پارت رو دیروز ارسال کرده بودم.
ممنون -118-"{}
 
نیمه‌شب بود، روی تخت کنار ریگان نشسته بودم،(نقطه ) نفسش آروم و یکنواخت بود، (نیازی به ویرگول نیست) اما من نمی‌تونستم بخوابم. ( نقطه ویرگول)کابوس‌ها هنوز از گذشته‌ی تلخ نمی‌گذشتند.
متوجه این جمله نشدم؟
کابوس‌ها هنوز از گذشته‌ی تلخ نمی‌گذشتند.
در کل این جمله رو متونید این مدلی بنویسید
کابوس‌هایم از گذشته تلخم نمی‌گذاشتند.

هیولاها، آزمایشگاه، آخرالزمان، خیانت دوستم و...، همه با هم روی ذهنم هجوم می‌آوردن،(و) مثل موجی که هیچ‌وقت فرو نمی‌نشست.
بلند شدم، دستم رو روی دیوار سرد کشیدم و راهی دستشویی شدم. آب سردی که روی صورتم پاشیدم،
نیازی به ویرگول نیست بیشتر از هر چیزی من رو به واقعیت بیدار کرد.
بیشتر از هر چیزی من رو به واقعیت بیدار کرد.
این جمله یه جوریه، اون معنیه که باید رو نمیده
مثلا میتونی به جاش بزاری
بیشتر از هر چیزی من را خواب غفلت بیدار کرد
یه چیزی تو این مایه‌ها
شش ماه از اون حادثه‌ی وحشتناک برلین گذشته بود. ریگان با این‌که نمی‌تونست بچه‌دار بشه، باهام ازدواج کرد و زندگی جدیدی ساختیم.(نقطه ویرگول) اما حتی با این همه، نمی‌تونستیم مثل گذشته باشیم.
هنوزم کابوس‌ها مارو تعقیب می‌کنند، تنها حدود پونصد هزار نفر روی زمین زنده بودند و دولتی که به اسم حفاظت از بازمانده‌ها شکل گرفته بود،
نیازی به ویرگول نیست نمی‌تونست کاری بکنه.
همین موقع، ریگان با قدم‌های آرومش دم در دستشویی اومد. صدای شیرین و آرامش‌بخشش، حتی وسط این کابوس‌ها، قلبم رو کمی آروم کرد.
-‌ چی شده؟
-‌ هیچی عزیزم، برو بخواب، منم الان میام.
لبخند نصفه‌ای زد و گفت:
- به من دروغ نگو.
به سختی گفتم:
- هنوزم کابوس می‌بینم، ریگان... ریگان من نمی‌تونم گذشته رو فراموش کنم. متاسفم که تو هم... تو هم حالت این‌طوری شده.
دست‌هاش روی شونه‌هام رفت.
(نقطه ویرگول) نگاهم کردم و نفس عمیقی کشید و گفت:
- آروم باش.
(نقطه ویرگول)نترس، تا وقتی من کنارتم می‌جنگیم.
چشم‌هاش پر از نور خسته‌ی امید بود، همون نوری که هنوز وسط این تاریکی کم‌سو می‌تپید؛ و من... من هنوز می‌دونستم این تازه شروع ماجراست.
ریگان آروم سمت تخت برگشت، اما من هنوز جلوی آیینه خم شده بودم و به چشم‌های خسته و گودافتاده‌ام نگاه می‌کردم. یه قطره آب از چونه‌ام چکید و توی سکوت خونه صداش پیچید و نمی‌دونم چرا، حس کردم اون صدا زیادی بزرگ بود. زیادی واضح.
صداش پیچید و نمی‌دونم چرا، حس کردم اون صدا زیادی بزرگ بود. زیادی واضح.
تیکه اخر این قسمت رو میتونی این جوری بنویسی
صداش پیچید و نمی‌دونم چرا، حس کردم اون صدا زیادی بزرگ بود یا شاید هم زیادی واضح بود.


انگار خونه برای یک لحظه نفسش رو حبس کرده بود.
چند ثانیه بعد، چراغ‌های ضعیف خیابون،
( به جای ویرگول میتونی از کلمه البته استفاده کنی) اگه می‌شد ( میشد) اسم اون خرابه‌ها رو خیابون گذاشت؛ دو بار چشمک زدن و خاموش شدن و بعد دوباره روشن شدن.( نقطه ویرگول) بعد انگار لرزیدن.
چیزی که من رو نگران کرد این نبود، این بود که برق ادینبرو ماه‌هاست ثابت‌تر از این حرفاست
حرف‌هاست. ژنراتورهای مرکزی معمولا مشکلی ایجاد نمی‌کنند.
اما امشب... امشب همه‌چی یه جور دیگه بود. به سمت پنجره رفتم.
(و) از لابه‌لای شیشه‌ی ترک‌خورده بیرون رو نگاه کردم. شهر هنوز خواب بود. نقطه ویرگول باد سرد اسکاتلند از میان خرابه‌ها رد می‌شد و صدای زوزه‌مانندش توی کوچه‌های متروک می‌پیچید.
یه سایه از آخر خیابون رد شد.
نقطه ویرگول خیلی سریع، خیلی بی‌صدا، و خیلی... غیرعادی. پلک زدم.ویرگول شاید فقط توهم بود. نقطه ویرگول شاید ذهن خسته‌ام داشت باهام بازی می‌کرد.
اما اون حس لعنتی دوباره ته دلم پیچید، حسی که ماه‌ها پیش بارها تجربه کرده بودم. صدا زدم:
- ریگان... ریگان بیداری؟
ریگان با موهای پریشون و چشم‌های نیمه‌باز از تخت بلند شد.
- چی شده؟
لحظه‌ای سکوت کردم.
نقطه ویرگول دلم نمی‌خواست الکی باعث ترسش بشم.نیازی به نقطه نیست اما تو سکوت شهر، یه صدای خش‌خش بلند شد. انگار چیزی روی آسفالت خیس کشیده می‌شد.نقطه ویرگول نه زیاد، فقط یک‌بار.
ولی اون یک‌بار کافی بود قلبم یه ضربه‌ی اضافی بزنه. به ریگان نگاه کردم.
ویرگول اونم شنیده بود.نقطه ویرگول چشم‌هاش این رو می‌گفت. آروم زیرلب گفتم:
- فکر کنم... فکر کنم چیزی بیرونه.
ریگان با ترس خفیفی که سعی می‌کرد پنهونش کنه، کنارم ایستاد.
- حیوون معمولیه نه؟
نفسم گیر کرد.
- امیدوارم.
اما ته ذهنم می‌دونستم که هیولاها برنمی‌گردن. مگه این‌که یه کسی بخواد برگردونتشون.
نیازی به نقطه نیست و من همون لحظه، همون‌جا،نیازی به ویرگول نیست فهمیدم این سکوت شش‌ماهه...
فقط آرامش قبل از طوفان بود.
اثرتون مشکل زیادی نداره و واقعا اثر تمیزی دارید فقط چندتا نکته بهتون گفتم که میتونید به سلیقه خودتون ویرایش کنید لطفاً بعد از ویرایش بهم اطلاع بدید تا چک کنم
 
آخرین ویرایش:
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
پتو رو کنار زدم و کنار ریگان برگشتم. نفسش هنوز گرم بود، بوی شام شب قبلش هنوز روی بالشتش حس می‌شد میشد. آروم دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم، لحظه‌ای نگاهش کردم و دوباره خودم رو توی پتو پیچیدم. سکوت خونه مثل یه لحاف نرم دورم پیچیده بود، اما نمی‌تونستم فراموش کنم، اون سایه‌ای که دیده بودم چی بود.
صبح شده بود.
(و) اینجا لا گذاشتن یه و میتونی متنت رو روان‌تر کنی نور ضعیف خورشید از پنجره‌های ترک‌خورده‌ی خونه توی آشپزخونه افتاد و وقتی وارد شدم، بوی بیکن و تخم‌مرغ تازه فضا رو پر کرده بود. ریگان با لبخند نیمه‌خواب‌آلود کنار اجاق بود و داشت برای من صبحونه آماده می‌کرد.
- خب، صبحونه‌ات آماده‌ست.
گفت و یک چنگال به سمت من دراز کرد و با خنده گفتم:
- خوشمزه به نظر می‌رسه.
میرسه
فعل‌های کوتاه مثل شد زد به می میچسبند حالا اینجا میرسه هم جزه فعل‌های کوتاه‌.
مزه‌اش از چیزی که فکر می‌کردم خوشمزه‌تر بود. از پشت به ریگان نزدیک شدم، دستم رو دور شونه‌هاش انداختم و یه لحظه بدون این‌که هیچ‌چیز عجیب باشه، فقط یه حس آرامش رو تجربه کردم. ریگان سرش رو روی شونه‌ام گذاشت و یه خنده‌ی آروم کشید.خنده‌ی آرومی کرد.
اینجا باید با متن لحظات رو به هم وصل کنی نه با کلمه‌ی بعد پایین توضیح میدم.
بعدش رفتم تلویزیون رو روشن کردم، روی کاناپه نشستیم. ریگان دستش رو دور گردنم انداخت و چند لحظه‌ای اون‌جا موندیم،
این قسمت خیلی متن خشک و سادست یعنی مثل یه خاطره نویسیه یا فقط کلماتی برای گذشتنه که اصلا جلوه قشنگی نداره
تو میتونی با بازی و اضافه کردن احساس و حس به جملات این متن رو به یه متن جذاب تبدیل کنی
به عنوان مثال:
میز صبحانه رو باهم جمع کردیم و دستش رو کشیدم به سمت کاناپه بردم بعد از روشن کردن تلویزیون کنارش نشستم و...
همینجوری لحظات رو تعریف کن نه با کلمات رد کن‌.

نگاه‌هامون قفل شد و حس کردم حتی تو این دنیای خراب، هنوز می‌تونیم با هم باشیم، حتی اگه همه‌چی دور و برمون تاریک باشه.
اما همین موقع، یک خبر عجیب از تلویزیون پخش شد:
اما همین موقع، یک خبر عجیب از تلویزیون پخش شد:
باز اینجا این جمله اما همین موقع به جای این اون لحظه رو توصیف کن. مثلا
چشم‌هایم خیره در نگاه زیبایش در گردش بود که با شنیدن صدای گوینده خبر از تلویزیون نگاه جفتمان به ان سمت کشید شد.

اینجوری حتما نباید این متن رو بزاریا من این متن‌های پیشنهادی رو میزارم که بیشتر متوجه بشی و تفاوت رو ببینی.
- گزارش ویژه: منابع خبری تایید کردند که در شیکاگوی آمریکا، برخی بازماندگان ناشناخته زنده مانده‌اند. دولت حفاظت از بازمانده‌ها هنوز جزئیات کامل رو اعلام نکرده، اما ظاهرا گروهی توانسته‌اند خود را از خطرات گذشته نجات بدهند و با وجود کمبود منابع، ارتباطاتی برقرار کنند... .
چشم‌هام گرد شد.
نقطه ویرگول ریگان هم متوجه شد که چیزی در صدا و لحن گزارش هست که غیرعادیه. سکوتی کوتاه بین‌مون افتاد، ولی هر دو می‌دونستیم که دنیا هنوز امن نیست و اون آرامش صبحگاهی، نیازی به ویرگول نیست دوباره با بوی تهدید تازه‌ای مخلوط شد، نیازی به ویرگول نیست و اون آرامش گرم صبحگاهی با اولین جمله‌ی گزارش، مثل بخاری که رو شیشه فرود میاد، شروع به محو شدن کرد.
تصویر تلویزیون ناگهان تغییر کرد.
نقطه ویرگول صدای همهمه، موج دریا، باد.
چند نفر دور یه مرد جمع شده بودند؛ یه مرد حدودا سی‌ساله، خیس و لرزون با پوست گندم‌گونش زیر چراغ بنفش اورژانسی ساحل، کبودتر از چیزی بود که باید می‌بود. چشم راستش نیمه‌بسته بود و خون خشک‌شده زیرش تا استخون گونه‌اش رسیده بود.
ل*ب‌هاش می‌لرزید، به‌معنای واقعی.
ل*ب‌هاش به معنای واقعی می‌لرزید ✅
یکی از خبرنگارها، نفس‌نفس‌زنان پرسید:
- آقا... آقا چی شده؟ چطور با این قایق نیمه‌شکسته رسیدی این‌جا؟ این خون... اینا چیه رو بدنت؟
مرد انگار داشت با خودش می‌جنگید. روی زمین افتاده بود، انگشت‌های خونی‌اش رو تو هوا تکون داد و با صدایی که نصفش گریه بود و نصفش خش‌دار گفت:
- وحشتناک بود، اونا برگشتن... اونا دوباره برگشتن.
صدای موج، انگار حرفش رو تایید می‌کرد. همه‌ی افراد اطرافش خشک‌شون زد. یکی گفت:
- کیا برگشتن؟ چی داری میگی؟
مرد تند گفت:
- هیولاها، اونا که... اونایی که سال پیش حمله کردن.
چشم‌هاش از وحشت برق زد:
- اونا برگشتن، دوباره حمله کردن و همه رو کشتن.
یکی از افرادی که اون‌جا جمع شده بودند خندید:
- مگه واکسن نزدین؟ هنوزم واکسنش هست بابا. چرا دروغ میگی؟
مرد سریع با عصبانیتی که از ترسش عمیق‌تر بود، فریاد زد:
- همه‌مون واکسن زده بودیم!
ویرگول چندتا دوز!نقطه ویرگول همه! نیازی به علامت تعجب نیست اما... . حالا علامت تعجب
نفسش برید.
- اما اونا برگشتن و... واکسن کاری نکرد، هیچ کاری!
 
آخرین ویرایش:
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
فعل‌های کوتاه مثل شد زد به می میچسبند حالا اینجا میرسه هم جزه فعل‌های کوتاه‌.

اینجا باید با متن لحظات رو به هم وصل کنی نه با کلمه‌ی بعد پایین توضیح میدم.

این قسمت خیلی متن خشک و سادست یعنی مثل یه خاطره نویسیه یا فقط کلماتی برای گذشتنه که اصلا جلوه قشنگی نداره
تو میتونی با بازی و اضافه کردن احساس و حس به جملات این متن رو به یه متن جذاب تبدیل کنی
به عنوان مثال:
میز صبحانه رو باهم جمع کردیم و دستش رو کشیدم به سمت کاناپه بردم بعد از روشن کردن تلویزیون کنارش نشستم و...
همینجوری لحظات رو تعریف کن نه با کلمات رد کن‌.



باز اینجا این جمله اما همین موقع به جای این اون لحظه رو توصیف کن. مثلا
چشم‌هایم خیره در نگاه زیبایش در گردش بود که با شنیدن صدای گوینده خبر از تلویزیون نگاه جفتمان به ان سمت کشید شد.

اینجوری حتما نباید این متن رو بزاریا من این متن‌های پیشنهادی رو میزارم که بیشتر متوجه بشی و تفاوت رو ببینی.

ل*ب‌هاش به معنای واقعی می‌لرزید ✅
سلام
ویرایش انجام شد. خسته نباشید -118-"{}
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
ناگهان با دست خونی‌اش محکم به صورت خودش ضربه زد،( نقطه ویرگول)انگار می‌خواست کابوسی رو از مغزش بیرون بندازه.
چند نفر از جمعیت جا خوردند، یکی زیر ل*ب گفت:
- این معتاد به نظر میاد.
(نقطه ویرگول ) ولش کنین هذیون میگه.
ولی مرد هذیون نمی‌گفت.
(نقطه ویرگول)تو اون چشم زخمی،نیازی به ویرگول نیست

یه چیزی بود؛ یه صداقت وحشتناک. (و)یک حقیقتی که هیچکس نمی‌خواست باورش کنه. صداش افتاد اما ترسش نه:
- اونا بزرگ‌تر شده بودن. (نقطه ویرگول)هیولاها این‌بار قرمز بودن، پر از ورم، بدن‌شون انگار می‌سوخت.
لحظه‌ای مکث کرد.
- مردم... اون مردم تبدیل نمی‌شدن... .
گلوش خشک شد:
(این قسمت به نظر یه باید توصیف انجام می‌دادی تا متنت به یکت دیالوگ محور نره) مثلا(گلوش خشک شد و صدایش خش‌دار اما باز ادامه داد)
- اونا می‌مردن، و هیولاها... .
به زحمت کلمه‌ها رو پیدا می‌کرد.
گاهی باید با کلمات بازی کنی جمله‌ها رو انقدر کنار هم بچینی تا اونی که میخوای پیدا بشه:
به زحمت جمله‌هایش رو سرهم می‌کرد، انگار کلمات در ذهنش گم شده بودن.

- همه‌شون رو خوردن.
چند نفر عقب رفتند.
(نقطه ویرگول)
حتی صدای موج هم یه لحظه انگار آروم شد.
انگار حتی موج‌ها هم برای لحظه‌ای ساکت شدند.
این جمله بهتر نیست ؟
(من فقط دارم پیشنهاد میدم انتخاب و نوشتن جمله با خودته)
مرد نفس‌نفس‌زنان ادامه داد، انگار داشت سینه‌اش رو از قفل یک طناب نامرئی آزاد می‌کرد:
مرد طوری نفس‌نفس میزد انگار داشتن سینه‌اش رو از قفل یک طناب نامرئی آزاد می‌کردن.
نظرت؟
- من دویدم، دویدم تا ساحل پورتو پیریت.(نقطه ویرگول)بعد یه قایق شکسته پیدا کردم و پرید‌م توش.
اشک تو چشم‌هاش جمع شد.
- من تنها کسی‌ هستم که زنده موندم.
بقیه هیچ‌چیزی نمی‌گفتند.
(و) فقط نگاه می‌کردن،(نقطه ویرگول)مثل آدم‌هایی که خبر پایان دنیا رو از زبون یک دیوونه می‌شنوند،نیاز به ویرگول نیست)ولی ته دلشون می‌فهمن که اون دیوونه نیست.
مرد آخر سر سرش رو بالا آورد و مستقیم به دوربین خیره شد. با چشم‌هایی که انگار به ته جهنم نگاه کرده بودند:
- اونا دارن میان... اونا دارن میان.
تصویر لرزید و صدا قطع شد، و من روی کاناپه خشک زده بودم.
(و) نبضم سنگین شد. (نقطه ویرگول)انگار دنیا دوباره داشت نفسش رو حبس می‌کرد. یه‌هو(به جای کلمه‌ی هو میتونید از کلمه‌ی دفعه استفاده کنید )
بخش هواشناسی روی صفحه پرید، با اون لبخندهای مصنوعی و اعداد و نمادهای خورشید و ابر. انگار دنیا داشت از عمد تظاهر می‌کرد که همه‌چیز خوبه.
بخش هواشناسی روی صفحه پرید جملش یه جوریه، نه؟
مثلاً هنوز چشم از صفحه تلویزیون نگرفته بودم که مجری اخبار هواشناسی با اون لبخند مصنوعی و اعداد و... ادامه‌ی متن رو مینویسی همینطوری
این بهتر نشد؟
زیر ل*ب گفتم:
- یعنی چی شد؟
نقطه ویرگول ریگان! این عجیب نبود؟
ریگان دست‌هام رو گرفت.
نقطه ویرگول گرمای دستش وسط این لرز بدجوری لازم بود.
با صدای آرومش گفت:
- هیچی نیست آرمین، احتمالش زیاده یه معتاد مورفینی بوده.
کمی مکث کرد.
- سعی کن زیاد بهش فکر نکنی.
نفس عمیقی کشیدم، اما زبونم ته دلم می‌گفت نه.
نقطه ویرگول اینا همون نشونه‌هایی‌ هستند که همیشه ازشون می‌ترسیدیم.
ریگان بلند شد و سمت آشپزخونه رفت، پیش‌بندش رو بست و شروع به مرتب کردن خونه کرد. صدای بشقاب‌ها و تکون خوردن میز به شکل عجیبی آرام‌بخش بود. من کاپشنم رو برداشتم و لباس‌هام رو پوشیدم.
- ریگان من میرم بیرون، آشغالا رو بزارم بعدش برم خرید.
ریگان گفت:
- باشه مواظب خودت باش.
در رو باز کردم، یه موج هوای سرد تو صورتم زد.
هوا خاکستری بود،نقطه ویرگول نه این‌که ابری باشه، انگار رنگ دنیا رفته بود.
خیابون ساکت بود.نقطه ویرگول زباله‌ها رو کنار سطل بزرگ آهنی گذاشتم، ضربه‌ی فلز به فلز تو اون سکوت مثل تیر تو مغز آدم فرو می‌رفت.
- چخبر آقای رستمی؟
برگشتم؛ خانم کربی بود، همسایه‌ی پیرمون. موهای سفیدش از زیر شال خاکستری‌اش بیرون زده بود، دستش به عصا بود و لبخند نیم‌بندی داشت که بیشتر از مهربونی، خستگی توش دیده می‌شد. گفتم:
- عه سلام خانم کربی.
نقطه ویرگول بله همه‌چیز مرتبه.
مکث کردم.
اینجا نیاز به توصیف در مورد حالتش داره مثلا کتکم رو مرتب کردم یا چند قدم جلو اومد یا هر چیزی که توصیف موقعیت اون موقع باشه
- خبر جدیدی نشد؟ این‌که کی قراره آذوقه بیارن؟
عصای دستش رو کمی جابه‌جا کرد و گفت:
- گفتن تا آخر هفته. البته اگه مثل دفعه‌ی قبل عقب نندازن.
بادی سرد از بین خونه‌ها رد شد. برگ‌های خشک‌شده‌ی درخت‌ها روی زمین کشیده می‌شدند و صدای خش‌خش‌شون می‌پیچید.
اون‌طرف خیابون،
نیازی به ویرگول نیست ون مشکی همسایه، همون که از سه ماه پیش خراب اون‌جا خوابیده بود،نیازی به ویرگول نیست زیر قطره‌های بارون ریز، انگار بیشتر فرو رفته بود.
یک گربه‌ی سیاه از پام رد شد، بچه‌اش هم دنبالش دوید و سمت کوچه‌ی بن‌بست رفتند؛ جایی که همیشه تاریک بود، حتی وسط روز.
کنار تیر برق، ماشین قراضه‌ی زردی پارک بود؛ از همون‌هایی که از اولین حمله‌ها جون سالم به در نبرده بودند و پلیس هم دیگه وقت نکرده بود اون رو جمع کنه. پنجره‌اش شکسته بود و پر از برگ و خاک شده بود.
چند نکته رو بهتون بگم:
اول در رابطه با جمله‌هاتونه؛ جمله نه بابد خیلی طولانی باشه که خواننده خسته بشه نه کوتاه که جمله رو زشت بکنه شما میتونید برای جلو گیری از کوتاهی جمله‌هاتون از نقطه ویرگول استفاده کنید.

نکته دوم توصیفات تون هست؛ توصیفات مثل نمک داخل غذاست زیاد بشه غذا شور میشه کم بشه غذا مزه نداره باید توی انجام توصیفات دقت کنید که کی و کجا استفاده کنید.

موفق باشید 🌹
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
به خانم کربی گفتم:
باز اینجا قبل از گفتم بهتره یا فضا سازی کنی یا توصیف انجام بدی
- مواظب خودتون باشین.
لبخند زد.
- تو هم همین‌طور پسرم.
راهم رو سمت ماشین خودمون
(کلمه‌ی خودمون به نظرم اینجا کاربردی نداره گرفتم. خیابون نیمه‌خراب، آسفالت ترک خورده، فروشگاه‌های کوچیک همه با شیشه‌های چسب‌زده و درهای لق. آدم‌هایی که رد می‌شدن، سرشون توی یقه و نگاه‌شون سنگین بود، انگار دنیا هنوز بهشون بدهکار بود.
کل این قسمت توصیفات بهم ریخته بود که جلوه‌ی زیبایی ندارهباید یه جوری این جملات رو بهم وصل کنی.
خیابون نیمه‌خراب با آسفالت ترک خورده و چاله‌هایی که دسته کم از چاه نیستند؛ فروشگاه‌های کوچیک همه با شیشه‌های چسب‌زده و درهایی که در لولا لق میزند و آدم‌هایی که سرشون توی یقه و نگاه‌شون سنگینی میکرد، انگار دنیا هنوز بهشون بدهکار بود.
سوار ماشینم شدم و سمت فروشگاه بزرگ کاسکو راه افتادم.
جاده خلوت بود، خیلی خلوت.
نیاز به خیلی خلوت دومی نیست میتونی به جای در مورد منظره با چیزای دیگه بنویسی
چندتا دوچرخه‌سوار از دور رد شدند. چند نفر فرد نظامی هم کنار یک کلیسا ایستاده بودند، لباس‌های ریخته‌شده‌ی بازیافتی تنشون بود و تفنگ‌هایی که معلوم بود تعمیرات صدباره روشون انجام شده بود.
باز این قسمت مثل متن بالا توصیفات بهم ریختست اینار خودت بهم وصلشون کن ببینم چه میکنی😁
وقتی به کاسکو رسیدم، در بزرگ فلزی‌اش با صدای تق باز شد. نقطه ویرگول بوی سرد یخچال‌های خاموش و غذاهای بسته‌بندی‌شده‌ای که ماه‌ها فقط جابه‌جا شده بودن تو دماغم نشست.
چند نفر داخل بودن؛ یک خانواده با چسب روی بازوشون که نشونه‌ی آخرین توزیع حمایتی بود، یک مرد گنده که داشت کنسرو لوبیاهای باقیمانده رو می‌شمرد و یک دختر جوون پشت صندوق که خستگی تو چشم‌هاش موج می‌زد.
این قسمت نیاز به توصیف تک تک افراد نبود، این توصیف خواننده رو خسته میکنه.
یه نام بردن کوتاه کافیه
چرخ رو برداشتم و وسط قفسه‌ها راه افتادم.
نمی‌دونم چرا... ولی هر قدمی که می‌رفتم، حس می‌کردم دنیا داره خودش رو برای یه ضربه‌ی دیگه جمع می‌کنه، یه ضربه خیلی بزرگ‌تر از قبلی.
به سمت قفسه‌های روغن رفتم. چندتا بطری برداشتم، اونایی که ته قفسه مونده بودن، غبار گرفته، اما هنوز قابل استفاده بود. بعد سمت تنقلات رفتم؛ چند بسته شکلات تلخ، دو بسته بادام، چند تا بسته بیسکوییت سفت که بیشتر به آجر شباهت داشتند تا غذا.
به بخش نوشیدنی‌ها رفتم و چند بسته آب‌معدنی برداشتم. عجیب بود؛ قفسه‌ها تقریبا خالی بودند، اما مردم انگار دیگه میلی به برداشتن آخرین تیکه‌ها نداشتن، شاید چون همه می‌دونستند هر لحظه ممکنه مجبور بشن همه‌چیز رو رها کنند و فرار کنند. داشتم می‌چرخیدم سمت صندوق که ناگهان صدای داد و بی‌داد پشت سرم پیچید.
-‌ اون بسته مال منه گفتم!
-‌ تو سه تا برداشتی!
ویرگول نوبت منه لعنتی!
برگشتم؛ یه زن و یه مرد وسط راهروی کنسروها درگیر شده بودن. صورت مرد قرمز شده بود، زن چنگش رو دور یه بسته کنسرو گوجه سفت کرده بود.
یه مامور با جلیقه‌ی زره‌ای نزدیک‌شون شد.
- آروم باشین! هر دوتاتون برید عقب.
مرد یه‌هو
( یه‌دفعه) چرخید و با مشت تو صورت مامور زد. نقطه ویرگول مامور روی زمین پرت شد و مردم جیغ زدن. مرد پرید روش و با زانوش روی سینه‌اش نشست و شروع به خفه کردنش کرد.
زن یه تیکه فلز بزرگ که احتمالا از یه قفسه کنده شده بود رو با دو دست بلند کرد و فریاد زد:
- بسه دیگه!
و با تمام قدرت روی سر مرد کوبید.
بار اول...
بار دوم...
بار سوم...
صدای فلز روی استخوان مثل شکستن هندونه‌ای بود که نباید می‌شنیدی.
نقطه ویرگول مرد روی زمین ولو شد و خون تو شکاف‌های کاشی‌ها پخش شد.
زن نفس‌نفس می‌زد،
میزد بعضی‌ها گریه می‌کردن. مامور روی زمین ناله کرد و بعد چند نفر کمکش کردند. من فقط یه لحظه ایستادم و بعد سریع چرخ رو گرفتم و سمت صندوق رفتم.
رز پشت صندوق نشسته بود؛ دختر ریزنقش با موهای کوتاه قهوه‌ای که همیشه یه لبخند کوچیک گوشه‌ی لبش داشت، ولی الان چهره‌اش مثل گچ سفید شده بود. گفتم:
-‌ هی رز! سالمی؟
-‌ خدایا! این مردم دارن دیوونه میشن.
مکثی کرد و ادامه داد:
- رد کن کارتت رو، باید زودتر برم.
شروع به اسکن و حساب کرد، دست‌هام می‌لرزید. کارت رو گرفتم و عقب رفتم و همون لحظه یکی رو دیدم که باورم نمی‌شد.
نمیشد
- رودریک! خودتی؟
رودریک با اون هیکل گنده و کت چرمی پاره‌پاره‌اش برگشت.
نقطه ویرگول لبخند زد،(و) جلو اومد و محکم بغلم کرد.
- آرمین! مرد حسابی!
نیازی به ویرگول نیست کجا بودی؟ فکر کردم امروز نمیای.
لطفاً بعد از ویرایش اطلاع بدید
قلمتون سبز 🌿
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
عقب
بالا پایین