نظارت همراه رمان باززایش | ناظر دیدگــــــــانـــــــــ

باز اینجا قبل از گفتم بهتره یا فضا سازی کنی یا توصیف انجام بدی

کل این قسمت توصیفات بهم ریخته بود که جلوه‌ی زیبایی ندارهباید یه جوری این جملات رو بهم وصل کنی.
خیابون نیمه‌خراب با آسفالت ترک خورده و چاله‌هایی که دسته کم از چاه نیستند؛ فروشگاه‌های کوچیک همه با شیشه‌های چسب‌زده و درهایی که در لولا لق میزند و آدم‌هایی که سرشون توی یقه و نگاه‌شون سنگینی میکرد، انگار دنیا هنوز بهشون بدهکار بود.

نیاز به خیلی خلوت دومی نیست میتونی به جای در مورد منظره با چیزای دیگه بنویسی

باز این قسمت مثل متن بالا توصیفات بهم ریختست اینار خودت بهم وصلشون کن ببینم چه میکنی😁


این قسمت نیاز به توصیف تک تک افراد نبود، این توصیف خواننده رو خسته میکنه.
یه نام بردن کوتاه کافیه

لطفاً بعد از ویرایش اطلاع بدید
قلمتون سبز 🌿
ممنون بابت وقتی که گذاشتین -118-"{} خیلی کمک کردین.
ویرایش انجام شد. خسته نباشید
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
چندتا دوچرخه‌سوار از دور رد شدند. چند نفر فرد نظامی هم کنار یک کلیسا ایستاده بودند، لباس‌های ریخته‌شده‌ی بازیافتی تنشون بود و تفنگ‌هایی که معلوم بود تعمیرات صدباره روشون انجام شده بود.
اگه میشه این قسمت رو یه بار دیگه ویرایش بزن توصیفات اضافه کن و کلمات رو بهم وصل کن
اگه تونستی اول اینجا بفرست بعد ویرایش بزن
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
اگه میشه این قسمت رو یه بار دیگه ویرایش بزن توصیفات اضافه کن و کلمات رو بهم وصل کن
اگه تونستی اول اینجا بفرست بعد ویرایش بزن
این چطوره؟
چند دوچرخه‌سوار از دور رد شدن؛ صورت‌هاشون خسته، لباس‌هاشون خیس و گلی و بسته‌های کوچیکی که با طناب به پشت زین‌ها بسته شده بود تلوتلو می‌خوردند.
کمی دورتر، کنار کلیسای سنگی و نیمه‌ویران چند سرباز ایستاده بودن؛ یونیفرم‌های وصله‌خورده و آفتاب‌سوخته تن‌شون بود و تفنگ‌هایی تو دست‌شون داشتن که از بس تعمیر شده بود، رد جوشکاری‌ها مثل زخم روی بدنه‌شون می‌درخشید.
 
بوی خاک و بنزین همیشه از لباس‌های رودریک بلند میشد؛ چون سه ماهه با هم چندبار تا بیرون شهر دنبال آذوقه و بازمانده‌ها رفته بودیم.
اینجا نیاز به توضیح بیشتر خودم به شخصه انتظار ادامه داشتم خیلی رو هواست
گفتم:
- هی مرد دیدی اون‌جا چی شد؟ مردم حالت نرمال ندارن دیگه!
چندتا مرد که نزدیک ایستاده بودن حرف‌هامون رو شنیدن.
اینجا نیاز به پردازش داره مثلا
چندتا مرد که نزدیک ایستاده بودن حرف‌هامون رو شنیدن و خودشون رو وارد بحث ما کردن.
یکی‌شون گفت:
- از وقتی اون خبر شیکاگو پخش شد همه ترسیدن. یه مهاجر بود... اون ونزوئلاییه... .
یک نفر دیگه با صدای لرزون ادامه داد:
- اون یارو گفت هیولاها برگشتن، گفت که دارن میان.
رودریک پوزخند زد، اما معلوم بود می‌ترسه.
- لعنت بهشون، فقط همین مونده دوباره اون هیولاها بیان ما رو تیکه تیکه کنند.
یه‌دفعه صدای تلویزیون بزرگ فروشگاه بلند شد و با
نوشته‌ی قرمز چشمک زد: «خبر فوری».
همه ساکت شدند.
نقطه ویرگول تلویزیون روی دیوار با نویز و تصویر لرزان، چهره‌ی گوینده‌ی اضطراب‌زده‌ای رو نشون داد که برگه‌هاش می‌لرزید و من اون لحظه فهمیدم که این فقط شروعشه.
تلویزیون جرقه زد، صدا خش‌خش کرد و تصویر گوینده برای یک لحظه تار شد، حتی از پشت صفحه هم میشد لرزش انگشت‌هاش رو دید؛ انگار هر کلمه‌ای که می‌خواست بگه براش سنگین بود... سنگین‌تر از اون چیزی که یک انسان باید تحمل کنه. او با صدایی که انگار هر لحظه ممکن بود بشکنه گفت:
- بینندگان عزیز، دقایقی پیش ویدیویی از کاراکاس پایتخت ونزوئلا دریافت کردیم. ویدئویی که... که اگه درست باشه... .
گلوش خشک شد.
نقطه ویرگول آب دهنش رو قورت داد و نفسش شکست:
- چند موجود عظیم‌الجثه در خیابان‌ها دیده شدن. موجوداتی با بدن‌هایی ورم‌کرده، قرمز و به شکلی باور نکردنی در حال خوردن مردم بودن. ما... ما مجبوریم هشدار بدیم که این تصاویر بسیار خشونت‌آمیزه.
صدای همهمه‌ی خفه‌ای در فروشگاه پیچید. حتی رز نفسش رو حبس کرد و رودریک ناخودآگاه یک قدم به جلو اومد و من فقط به نور لرزان صفحه زل زده بودم. گوینده ادامه داد:
- نکته‌ی وحشتناک‌تر این‌جاست که کنار اون موجودات چند سرباز دیده میشن. کاملا مسلح با زره‌ه‌های ضخیم و ماسک‌های شیمیایی سیاه. نکته اینه که... که این هیولاها به اون سربازها حمله نمی‌کنند. بلکه به‌نوعی ازشون اطاعت می‌کنند.
ل*ب‌هاش لرزید.
اینجا نیاز به ادامه داره
ل*ب‌هاش لرزید و قفسه سینش به شدت بالا پایین میشد چند بار اطرافش نگاه کرد را ادامه داد:
- ما الان ویدیو رو پخش می‌کنیم.
تصویر ناگهان برید و بعد جهنم روی صفحه باز شد. دوربین دستی بود و تصویر می‌لرزید و صدای جیغ، گریه و انفجار از هر طرف می‌اومد.
نقطه ویرگول آسمان کاراکاس دودآلود بود.(و) خیابون پر از ماشین‌های چپ‌شده، شیشه‌های خرد‌شده و لکه‌های تیره‌ای بود که هیچ‌کس نمی‌خواست بهش فکر کنه. بعد موجودات پیدا شدند. نقطه ویرگول یکی از اون‌ها از پشت یه اتوبوس سوخته بیرون اومد. قدش از سقفش بالاتر بود و پوستش انگار چند میلی‌متر زیر آتیش مونده بود. قرمز، بادکرده و ترک‌خورده. نقطه ویرگول رگ‌هایی سیاه با ضربان‌های تند زیر پوست می‌دویدند و دهنش مثل یه شکاف نابه‌جا باز میشد؛ با دندون‌هایی که انگار به‌طور تصادفی در جهات مختلف رشد کرده بودن. اون یه زن نیمه‌جان رو از زمین بلند کرد و یک ثانیه مکث کرد، بعد با یه حرکت بدنش رو مثل یک تیکه پارچه پاره کرد.
صدای خرد شدن استخوان حتی از پشت تلویزیون هم حس شد. مردمی که در ویدیو بودن فرار می‌کردن و تو همون حال از پهلو و از پشت، توسط موجودات دیگه‌ای گرفته می‌شدن. یکی از هیولاها از روی سقف ساختمونی پرید و با سرعتی غیرطبیعی خودش رو روی دسته‌ای از مردم انداخت.
اینبار توصیاتتون بهتر بود آفرین🌿
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
این چطوره؟
چند دوچرخه‌سوار از دور رد شدن؛ صورت‌هاشون خسته، لباس‌هاشون خیس و گلی و بسته‌های کوچیکی که با طناب به پشت زین‌ها بسته شده بود تلوتلو می‌خوردند.
کمی دورتر، کنار کلیسای سنگی و نیمه‌ویران چند سرباز ایستاده بودن؛ یونیفرم‌های وصله‌خورده و آفتاب‌سوخته تن‌شون بود و تفنگ‌هایی تو دست‌شون داشتن که از بس تعمیر شده بود، رد جوشکاری‌ها مثل زخم روی بدنه‌شون می‌درخشید.
خیلی خشکه لحنش به درد رمان نمیخوره بیشتر شبیهه خاطره نویسه.
اون متنی که من ویرایش زدم رو بخون ببین متوجه تغییر میشی یا نه
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
دوربین چرخید و اون‌وقت اون‌ها دیده شدند؛ سربازها. لباس‌های مشکی براق، زره‌های ضخیم و ماسک‌هایی با لنزهای سیاه بی‌روح زده بودن و آروم و بدون عجله توی خیابون قدم می‌زدن. انگار که وسط یه تمرین عادی باشند.نقطه ویرگول یکی از هیولاها به محض دیدن‌شون زوزه‌ای بم کشید و زانو زد. هیولای دیگه‌ای پر از خون تازه صورتش رو به سمت یکی از سربازها خم کرد، مثل سگی که منتظر دستور باشه و سرباز... سرباز فقط اشاره‌ای کرد.
هیولا به جهتی که اون نشون داد برگشت و با سرعت وحشیانه‌ای به سه نفر که بین جعبه‌ها و خرابه‌ها مخفی شده بودن حمله کرد.
دوربین لرزید و فیلم‌بردار جیغ زد، هیاهو اوج گرفت و تصویر قطع شد. فروشگاه در سکوتی مرده فرو رفت و من... من همون‌جا فهمیدم که دنیا با اون ضربه‌ای که حسش می‌کردم تازه شروع به نابودی کرده بود.
بعد درست مثل ترکیدن یک بادکنک در اتاقی بسته،
همه چیز منفجر شد. اول یه زن جیغ کشید و بعد یه مرد داد زد:
- اونا دارن میان این‌جا یا چی؟
و همین کافی بود.
نقطه ویرگول جمعیت مثل موجی ناگهانی از هم پاشید. چرخ‌دستی‌ها واژگون شدند، شیشه‌ها به زمین ریخت و رز با صورت رنگ‌پریده از جا پرید، کیف کوچیکش رو محکم گرفت و بین بقیه‌ی مردم ناپدید شد. چند نفر هل می‌دادن و چند نفر گریه می‌کردن؛ انگار که همین حالا اون هیولاها از پشت تلویزیون بیرون می‌اومدند.
قلبم محکم کوبید و رودریک شونه‌ام رو گرفت؛ محکم، طوری که انگشت‌هاش درد انداخت.
- آرمین! زود برو، انگار یه خطر دیگه در راهه
نمی‌دونستم چی بگم و فقط لحظه‌ای نگاهش کردم. چهره‌ی خسته‌اش و چشمانی که ترس در اون‌ها می‌لرزید و بعد سریع بغلش کردم. بغلش محکم‌تر از همیشه بود، انگار هر دو می‌دونستیم شاید این آخرین بار باشه.
-‌ مواظب خودت باش.
-‌ تو هم همین‌طور برادر.
از هم جدا شدیم و من با قدم‌های شتاب‌زده از فروشگاه بیرون زدم، اما بیرون از داخل هم بدتر بود. باد شدیدی می‌وزید و خیابون‌های خیس، انعکاس لرزان چراغ‌ها رو در خودشون می‌کشیدند. مردم از هر طرف خیابون می‌دویدن و ماشین‌ها با عجله ترمز می‌کردن و صدای آژیرها... آژیرهایی که از چند جهت هم‌زمان بالا می‌رفتند.
به ماشینم رسیدم و هنوز امیدوار بودم؛ اما وقتی خم شدم همه چیز فرو ریخت. لاستیک عقب کاملا خوابیده بود و شکاف عمیقی وسطش دیده میشد، مثل این‌که کسی با چاقو چند بار بهش ضربه زده باشه.
نقطه ویرگول در روی آسفالت رد پا بود، کوچک‌تر از یه بزرگسال. نفس عمیق کشیدم.
- لعنتی... .
هیچ راهی نبود و باید می‌دویدم. کیسه‌هام رو محکم گرفتم و شروع به دویدن کردم؛ اما زمین لیز بود و بارون نم‌نم ادامه داشت. یک پیچ رو که تند رد کردم کفش‌هام سر خوردند و پاهام از کنترل خارج شد و کف خیابون کوبیده شدم.
درد مثل برق از پهلو و زانوم رد شد.
نقطه ورگول کیسه از دستم پرت شد و همه چیز روی زمین پخش شد؛ آب‌معدنی‌ها قل خوردند و شکلات‌ها روی آسفالت افتادند و چند کنسرو تا چند متر جلوتر غلتیدند.
قبل از این‌که حتی بتونم بلند بشم چند سایه‌ی کوچیک از کنارم رد شدند؛ بچه‌ها.
سه پسر نوجوون با صورت‌های کثیف و لباس‌های خیس اومدن. هیچ‌چیزی نگفتند؛ نه عذرخواهی و نه توضیح.
نقطه ویرگول فقط دو تا از کنسروها و چند بسته شکلات رو برداشتن و فرار کردن.
- هی! وایسا... وایسا... .
اما صدای خودم خیلی ضعیف بود و اون‌ها خیلی سریع‌تر بودند.
این پارتت عالی بود توصیفات و فضاسازی کاملا انداز و بجا بود.
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
نفسم بریده بود و با بدن‌درد وسایلی که مونده بود رو یکی‌یکی جمع کردم. دستم می‌لرزید و زانوم تیر می‌کشید و هر لحظه حس می‌کردم یه چیز نامرئی داره پشت سرم بزرگ و بزرگ‌تر میشه.
همون ضربه‌ای که صبح حسش کرده بودم انگار داشت زیر پوستم نفس می‌کشید. کیسه رو محکم گرفتم و نیمه‌لنگ و خمیده سمت خونه راه افتادم.
کوچه‌ها تاریک‌تر از همیشه بودند.
نقطه ویرگول صدای سگ‌ها از دور می‌اومد، اما طوری می‌غریدند که انگار چیزی دیده باشن که انسان‌ها نمی‌بینند. چراغ‌های خیابون یکی‌درمیان خاموش شده بودند و باد بوی نمناک و تیزی رو روی پوست صورتم می‌کوبید و من... من با هر قدم بیشتر حس می‌کردم که دنیا داره خودش رو برای ضربه‌ی بعدی جمع می‌کنه؛ ضربه‌ای خیلی بزرگ‌تر.
نفس‌هام سنگین شده بود.
(و) انگشتم دور کیسه‌ی خرید قفل شده بود. به حصارهای چوبی کنار پیاده‌رو رسیدم؛ همون‌هایی که ماه‌ها بود کسی تعمیرشون نکرده بود. دستم رو روشون گذاشتم و فشار دادم و قدم‌هام رو تند کردم.نقطه ویرگول زانوم تیر می‌کشید و ضربان پیشونی‌ام با هر قدم بدتر میشد.
بالاخره ساختمون قدیمی و آجری خونه‌مون از پشت مه نم‌نم بیرون اومد. به سختی از ضایعات سر راهم عبور کردم تا این‌که جلوی در رسیدم و همون لحظه صدای خانم کربی که روی صندلی چوبی‌اش نشسته بود اومد.
- آقای رستمی! حالتون خوبه؟ خدای من چی شده؟
عینکش رو بالا داد و گفت:
- چرا از پیشونی‌تون خون میاد؟
نفس‌نفس زدم و یکی از کیسه‌ها رو زمین گذاشتم.
- چیزی نیست خانم کربی. فقط زمین خوردم.
عصای کنار دستش رو محکم گرفت و از جای خودش بلند شد:
-‌ پس چرا این‌قدر عجله داشتی؟
ویرگول چیزی شده؟
-‌ نه... نه چیزی نیست. فقط... فقط باید برم خونه.
اخم کرد ولی چیزی نگفت و فقط با نگرانی نگاهم می‌کرد. من کلید رو چرخوندم و وارد شدم.
(و) در رو که بستم انگار هوای گرم داخل خونه ناگهان سبک شد.نقطه ویرگول به دیوار تکیه دادم و بعد کم‌کم روی زمین سر خوردم. درد توی پاهام پیچید و نفسم برید.
اینجا جملت یه جوریه ببین این بهتر نیست
از دردی که توی پام پیچید نفسم برید.

ریگان از توی سالن بیرون اومد و من رو دید.
- آرمین؟!
بالای سرم رسید و زانو زد:
- خدای من چی شده؟
نقطه ویرگول حالت خوبه؟ اوه... اوه خدای من پیشونی‌ات، پات چی به روزش اومده؟
با دستم دیوار رو فشار دادم و به سختی حرف زدم:
- تلویزیون... تلویزیون رو دیدی؟ ریگان ما... ما با یه چیز عجیب... یه چیزی خیلی وحشتناک روبه‌روییم.
روبروییم مردم توی فروشگاه... مردم همه ترسیده بودن.
آروم دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بلند بشم.
- بیا بلند شو، بیا اول این وضع رو درست کنیم.
با کمکش بلند شدم و دستم رو دور شونه‌اش انداخت و آهسته سمت دستشویی رفتیم. کاپشنم رو درآورد و کنار انداخت و بعد شیر آب رو باز کرد، یک حوله خیس کرد و خون پیشونی‌ام رو پاک کرد.
نقطه ویرگول سردی آب لرز به تنم انداخت.
ریگان با دقتی که همیشه داشت گفت:
- آروم... آروم. فقط یه خراش کوچیکه ولی خوب باز شده.
بعد از کابینت باند و چسب زخم برداشت و در حالی که زخم رو می‌بست گفت:
- خب حالا میگی چی دیدی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- یه فیلم از کاراکاس پایتخت ونزوئلا پخش شد، اون موجودات... ریگان اونا دوباره برگشتن.
نقطه ویرگول اونا برگشتن و خیلی بزرگ‌تر و وحشتناک‌تر از قبل بودن.
ریگان چند لحظه مکث کرد و بعد سمت پذیرایی رفت.
- باید تلویزیون رو روشن کنم.
ولوم رو تا آخر بالا برد و صدای نویز و بعد صدای گوینده‌ی اخبار خونه رو پر کرد. نور آبی صفحه روی دیوارهای سرد و نیمه‌تاریک پخش شد.
من هم دست لنگم رو به دیوار گرفتم و آهسته بیرون از دستشویی رفتم و هر دوی ما با نفس‌هایی که نمی‌خواست از گلومون بیرون بیاد، به صفحه‌ای که داشت درباره‌ی پایان دوباره‌ی دنیا حرف میزد چشم دوختیم.
قلمت پیشرفت کرده و از اون بی‌حسی و خشک بودن در اومده افرین
قلمتون سبز🌿
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
اینجا نیاز به توضیح بیشتر خودم به شخصه انتظار ادامه داشتم خیلی رو هواست
این چطوره؟
بوی خاک و بنزین همیشه از لباس‌های رودریک بلند میشد؛ چون سه ماهه با هم چندبار تا بیرون شهر دنبال آذوقه و بازمانده‌ها رفته بودیم.
رودریک از اون آدم‌هایی بود که هیچ‌وقت لباسش رو نمی‌شست تا رد مسیر رو از دست نده. همیشه می‌گفت بوی خاک خیالش رو راحت می‌کنه که هنوز زنده‌ایم؛ که هنوز چیزی برای برگشتن هست.
 
عقب
بالا پایین