کف دستای عرق کردهمو با استرس کشیدم به لباسم و زمزمه کردم
- یکم دیگه اعلام میکنن نتیجه هارو!
با آرامشی که توی اون لحظه بعید بود لبخند زد و سرشو کج کرد سمتم
+ دستتو میدی؟!
دستشو که که گرفت سمتم، با تعجب نگاهش کردم. من بخاطر اون داشتم از اضطراب میمردم و خودش...
انگار نه انگار!
منتظر بود هنوز؛ دستمو گذاشتم توو دستش، لبخندش وسیع تر شد...
+ حالا چه فرقی میکنه چی باشه نتیجه؟!
چه فرقی میکنه بشه یا نشه؟! چه فرقی میکنه چندبار و برای بار چندم قراره زمین بخورم؟!
این دستا بهم قوت قلب میده برای ادامه دادن، امید میده برای جانزدن، توان میده برای دوباره سرپا شدن...
نرم پشت دستمو بوسید
+ مهم همین با هم بودنه ست، مهم بودنته. بقیه شو راست و ریس میکنیم...
با هم!
لبخندش به منم سرایت کرد. چه آرامشی داشت دستاش!
صداش پر از حس خوب بود
+ استرس داری باز؟!
نیشم باز شد ناخودآگاه. استرسِ چی وقتی باهمیم، وقتی هیچ تلخی قرار نیست کمرنگ کنه شیرینِ بودنشو...
دستشو محکم تر گرفتم توی دستم.
- استرس؟! چی هست اصلا! خوردنیه یا پوشیدنی؟! چجوری نوشته میشه حالا؟!
خندید به حالتِ صورتِ پر از شیطنتم،
خندیدم از خنده ش...
خدا هم انگار خندید از خنده مون!
طاهره اباذری هریس