خوابگاههای پرستارها و مستخدمهای بیمارستان چند تا از پنجرههایشان را از دست داده بودند و آب به درونشان راه یافته بود. بند "ب" به طور معجزه آسایی دست نخورده مانده بود و هیچ نشانی از آسیب در آن دیده نمیشد. هرجا را نگاه میکردی، درختی را میدیدی که یا از ریشه درآمده بود و یا شکسته و تنه بدون روکشاش همچون دشنه بیرون زده بود. هوا باز هم سنگین بود، دلگیر و گرفته. باران همچنان نم نم میبارید. سطح ساحل پرشده بود از ماهیهای مرده. یک سفره ماهی روی زمین افتاده بود و نفس نفس میزد. بالههایش را تکان میداد و یک چشمش که باد کرده بود با غمی نهفته در ژرفای نگاهش به روی دریا خیره مانده بود.
در گوشه محوطه، مک فرسون و یکی از نگهبانها در حال برگرداندن جیپی بودند که از پهلو به زمین افتاده بود. وقتی موتور جیپ سرانجام بعد از پنجمین استارت روشن شد، مک فرسون و نگهبان با شتاب از دروازه به بیرون راندند. چند لحظه بعد تدی آنها را دید که از پشت ساختمان بیمارستان با شتاب به سوی بند "ج" میراند. پدر تدی دنیلز یک ماهیگیر بود. او در سال ۱۹۳۱، زمانی که تدی یازده سال داشت، قایقش را به بانک باخت. بقیهی عمرش را صرف اجاره کردن قایق دیگران کرد. زمانی که آنها کار داشتند همراه باراندازها، بار خالی میکرد، زمانی که کار نداشتند مسافتهای طولانی میپیمود. وقتی ساعت ده صبح به خانه بر میگشت، بر روی صندلی راحتی مینشست و دستهایش را کاملا صاف میکرد، با خودش گه گاه پچ پچ میکرد، مردمکهایش بزرگ و تاریک میشدند.
☆جزیره شاتر
☆دنیس لهین
و خوشحالی چیست، نیتن؟ طبق تجربه ی من، فقط هر از چندگاهی، لحظه ای مکث کردن بر چیزی است که در غیر این صورت، جاده ای طولانی و سخت است. هیچکس نمی تواند همیشه خوشحال باشد. ☆تابستان مرگ و معجزه
☆ویلیام کنت کروگر
مثل زمانی که آدم ها می گویند مثل یک بچه خوابیده اند. آیا منظورشان این است که خوب خوابیده اند؟ یا منظورشان این است که هر ده دقیقه در حالی که جیغ می کشیدند، از خواب پریده اند؟ ☆قتلگاه
☆لی چایلد
معمولا، هفت دقیقه که از حضور کسی در کنار او می گذشت، سردرد می گرفت، بنابراین شرایط را طوری آماده کرده بود که بتواند زندگی ای دور از جامعه داشته باشد. او تا زمانی که آدم ها آرامشش را به هم نمی زدند، هیچ مشکلی نداشت. اما متأسفانه، جامعه خیلی باهوش و فهمیده نبود. ☆دختری با نشان اژدها
☆استیک لارسن
وقتی هول می کنم، این کلمه ها را، با صدای بلند، به خودم می گویم. من اینجا هستم. معمولا احساس حضور ندارم. گویی همین حالاست که همراه باد گرمی محو شوم، باد مرا با خود ببرد و برای همیشه ناپدید کند و حتی تکه ناخنی هم از من به جا نگذارد. روزهایی هست که با این فکر از درون گرم می شوم و روزهایی هم باعث می شود یخ کنم. ☆چیزهای تیز
☆گیلین فلین
ایستاد. پیش خودش گفت چقدر سخت است آدم پدر و مادرش را به یاد نیاورد. باید از همین جا شروع کند. باید بگوید ممکن نیست کسی بتواند از تجربهی او حسّ روشنی داشته باشد. فقط ممکن است بگویند خُب البته سخت بوده است. فقدانِ کانونِ گرم خانواده و نمیدانم چه!... فقط همین. کافی نیست. کمی شبیه این است که آدم هیچ ملّیتی نداشته باشد و همهاش نگران است از او بپرسند اهل کجاست. ☆عشق و بانوی ناتمام
☆امیرحسین چهل تن
برشیازیک_کتاب
هیچکس از من نپرسید که در کدام خانه ، پشت کدام میز ، در کدام تختخواب و در کدام مملکت دوست دارم راه بروم ، بخورم . بخوابم و یا چه کسی را از روی ترس دوست داشته باشم..
سرزمین گوجه های سبز/#هرتا_مولر
عاشق شو جسپر. ...
هیچ لذتی بالاتر از عشق نیست!
لذت؟ !...
یعنی یه چیزی ...
مثل یه وان پر از آب داغ توی زمستون؟
آره...
دیگه چی؟
احساس میکنی زندهای...
با تمام وجودت زندگی رو حس میکنی..