نمی‌دانم تابستان چه سالی ملخ به شهر ما هجوم آورد. زیان‌ها رساند. من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادی‌ها شدم. راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم. وقتی میان مزارع راه می‌رفتم، سعی می‌کردم پا روی ملخ‌ها نگذارم. اگر محصول را می‌خوردند پیدا بود که گرسنه‌اند. منطق من ساده و هموار بود.
اگر یک روز طلوع و غروب خورشید را نمی‌دیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت. من سال‌ها نماز خوانده‌ام. بزرگترها می‌خواندند، من هم می‌خواندم. در دبستان ما را برای نماز به مسجد می‌بردند. روزی در مسجد بسته بود. بقال سرگذر گفت:”نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید.
مذهب شوخی سنگینی بود که که محیط با من کرد و من سال‌ها مذهبی ماندم، بی‌آنکه خدایی داشته باشم.



هنوز در سفرم | سهراب سپهری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
روانشناس‌ها چنان راحت تجویز می‌کنند گذشته را کنار بگذارید! یا به گذشته فکر نکنید! که گاهی با خودم می‌اندیشم شاید آنها در دنیای ما و با عواطف انسانی زندگی نکرده‌اند. گذشته شامل لحظاتی است که ما آنها را دقیقه به دقیقه زندگی کرده‌ایم، آنقدر که ناخودآگاه به حافظه‌مان چسبیده‌اند و به شکل عضو ثابتی از زندگی درآمده‌اند که بدون آن حافظه لنگ می‌زند! مثل این که از شما بخواهند معده‌تان را درآورید و بدون آن زندگی کنید! نمی‌شود! چون حیات‌تان بدان وابسته است.

بیهوده | کریستین بوبن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
وقتی کسی به همدلی نیاز دارد اطمینان بخشیدن و یا نصیحت کردن معمولا آزاردهنده است. دخترم به من درسی داد که قبل از گفتن هر نصیحت یا اطمینان بخشیدن، از وجود چنین تقاضایی اطمینان یابم؛ یک روز وقتی در آینه نگاه می‌کرد گفت: من به زشتی یک خوکم گفتم: "تو زیباترین مخلوقی هستی که خدا تاکنون بر روی کره زمین قرار داده است.
و او با اوقات تلخی نگاهی به من انداخت و فریاد کشید: "اه، بابا!" از اطاق بیرون رفت و در را هم به هم کوبید بعداً فهمیدم که او به جای اطمینان بخشیدن بی‌موقع من، همدلی می‌خواست. می‌توانستم بپرسم: "آیا تو امروز از قیافه ظاهری‌ات احساس ناامیدی می‌کنی؟"

زبان زندگی | مارشال روزنبرگ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
کودک گرسنه بود... شیر می خواست... اما مادر خودش هم گرسنه بود، شیر نبود و نوزاد گریه می کرد.دشمن نزدیک بود...با سگ ها....اگه سگ ها صدایی میشنیدن،هممون میمردیم.گروهمون حدود سی نفر بود...می فهمید؟بالاخره تصمیم گرفتیم....هیچ کس جرئت نکرد دستور فرمانده رو منتقل کنه،اما مادر خودش قضیه رو حدس زد.
قنداق نوزاد رو تو آب فرو برد و مدت زیادی همون جا نگه داشت....نوزاد دیگه گریه نمی کرد...هیچ صدایی نمی اومد....ما نمیتونستیم سرمون رو بالا بگیریم.نه می تونستیم تو چشمای مادر نگاه کنیم، نه تو چشمای همدیگه...

جنگ چهره زنانه ندارد | سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
یکی از سرهنگ های ما عقیده دارد به مجرد اینکه کسی کور می شود، باید او را کشت، داشتن جسد به جای آدم کور وضع را بهتر نمی کند. کور بودن با مردن یکی نیست، بله، اما مردن با کور بودن یکی است. همان عصر وزارت دفاع با وزارت بهداری تماس گرفت، می خواهید آخرین خبر را بشنوید؟ سرهنگ مورد اشاره ی ما کور شد. جالب است حالا بدانیم درباره ی عقیده ی مشعشع خودش چه فکر می کند، فکرش را کرد، یک گلوله توی مغزش خالی کرد. اسم این را می گذارم نگرش با ثبات. ارتش برای دادن سرمشق همواره آماده است.

کوری | ژوزه ساراماگو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
مدت‌هاست که می‌دانم بیشتر زن‌هایی که برای فال‌ پیش من می‌آیند، منتظر چیزی نیستند یا مدت‌ها از زمانی‌ که منتظر بوده‌اند گذشته؛ چندان امید و رمقی هم برای‌ چشم به راه بودن ندارند یا چندان باور و اعتقادی به وقوع‌ یک معجزه. بعضی‌های‌شان هم از جهت دیگری منتظر نیستند؛ چون آن قدر به همه چیز رسیده‌اند که دیگر فال‌ گرفتن برای‌شان حکم یک تفریح را دارد، یا شاید صدقه‌ دادن به من.
اما دخترهای جوان این‌طور نیستند. آن‌ها با اشتیاق‌ منتظرند؛ منتظر همه چیز؛ منتظر یک آدم جدید، یک کار جدید، یک قیافه ی جدید، یک هدیه ی غیر منتظره، یک شاخه ی گل، یک سبد گل غول‌آسا، یا منتظر یک تلفن، یک پیشنهاد، یک شکلات ... و خلاصه هر چیزی برای آن‌ها با حس انتظار، تعریف می‌شود.

چهار چهارشنبه و یک کلاه گیس | بهاره رهنما
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
متکلمان بسیاری زبان ها می گویند: "ساعت پیدا شده است" ، گویی ساعت خود بطرز معجزه آسا پیدا شد و این ما نبودیم که با فعالیت خود آنرا پیدا کردیم. هنوز اصطلاحاتی چون "مقدر بود" یا "سرنوشت چنین می خواست" یا "شانس کمک کرد" به گوش ما می رسد. اما مردم ساده به ندرت ازخود می پرسند که کی مقدر می کند یا سرنوشت چیست یا شانس چه عاملی است.
این تقدیر، این سرنوشت، این شانس همان نیروی "نادیده" ای است که آن چنان انسان ابتدایی را می هراساند. این واژه ها هنوز از زبان ما بیرون نرفته اند. ما امروز به نیروهای مرموز معتقد نیستیم، ولی بقایای زبان مردم باستان که بوجود آن نیرو اعتقاد داشتند، در زبان های ما مانده اند.

چگونه انسان غول شد | ایلین سگال
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
خيال كرده‌ايم كه در زمين خودمان دانشگاه ساخته‌ايم و نيرو می ‌پرورانيم و آينده‌سازان، مملكت را زير و زبر مى ‌كنند و انقلابِ فرهنگی و توسعه‌ علمی و مشتی محكم. اما ديديم كه اولين سوراخِ پذيرش كه باز شد، بهترين نيروهایمان ،ظرفِ سه سوت كندند و رفتند و به قولِ متواتر فرار كردند...
اصلا فراری در كار نيست.فرار از كجا به كجا؟ جهان سوم موظف است تا مقطعِ كارشناسی، برای جهانِ اول نيرو تربيت كند، ارشد و دكترايش را هم شايد بعدتر به برنامه‌مان اضافه كنند! بعد حضراتِ از ما بهتران خودشان دست به گزينش و انتخاب می‌زنند و چاق و چله‌ها را سوا می‌كنند. به همين راحتی.

نشت نشا | رضا امیرخانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
میل ما به شک کردن ممکن است به وسیله‌ی این احساس درونی تضعیف شود که رسوم اجتماعی حتماً پایه و اساس درستی دارند، حتی اگر دقیقاً ندانیم این پایه و اساس چیست، زیرا بسیاری از مردم مدتی طولانی به آنها پایبند بوده‌اند. نامعقول به نظر می‌رسد که جامعه ما به شدت درباره عقایدش دچار اشتباه باشد و فقط ما از این امر آگاه باشیم.
ما شک‌های خود را فرو می‌خوریم و از گله پیروی می‌کنیم، زیرا نمی‌توانیم خود را پیشگام حقایق دشواری بدانیم که پیش از این ناشناخته بوده است.

تسلی بخش های فلسفه | آلن دوباتن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
تندیس درد، سایه تاریکی ست که «من درونی»، آن را می‌گستراند و در حقیقت از نور آگاهی شما می‌هراسد؛ می‌ترسد که کشف شود. ماندگاری تندیس درد به یکی دانستن ناآگاهانه خویش با آن و همچنین ترس ناخودآگاه شما از رویارویی با دردی که در درونتان به سر می‌برد، بستگی دارد.
اما چنان چه با آن رو به رو نشوید، اگر نور آگاهی‌تان را بر درد نتابانید، مجبور خواهید شد که بارها و بارها دوباره آن را زندگی کنید.
ممکن است تندیس درد به نظرتان هیولای خطرناکی بیاید که تاب دیدن آن را نداشته باشید، اما به شما اطمینان می‌دهم که این تندیس، شبحی خیالی‌ست که نمی‌تواند در برابر قدرت حضورتان دوام یابد.در برخی تعالیم معنوی آمده است که تمامی دردها در نهایت توهمی بیش نیستند و این مطلب حقیقت دارد.

نیروی حال | اکهارت تله
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
عقب
بالا پایین