امیر می‌گوید : خیلی چاق شده‌ای مثل بوفالو. از دخترهایی که قلمی‌اند و توی خیابان راه می‌روند خوشم می‌آید، باریک و ظریف. می‌خندم! به پوست بازویم دست مي‌کشم، لطیف و نرم است...وقتی دستم را برمی‌دارم فکر می‌کنم پوست یک کرگدن را دارم، پوست کلفت یک کرگدن را که ضربه‌ها روی تنش مثل نوازشند! می خندم! ازدواج اگر دوام بیاورد، پوست زن شروع می‌کند به کلفت شدن. ظاهرا حساس و لطیف است ولی کلفت شده است.
این زن نه غش می‌کند نه بیهوش می‌شود، نه شب و روز غصه می‌خورد، نه زمین را چنگ می‌زند، نه شب‌ها گرسنه می‌خوابد و نه می‌خواهد خون دخترهای قلمی را بریزد.

پرنده من | فریبا وفی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گفتی که تورا برای آن از خودم جدا می کنم که بی اندازه دوستت دارم. البته حالت طبیعی قضیه آن است که آدم در کنار یار محبوبش بماند و از او حمایت کند اما تو درست خلاف این را عمل کردی. دلیلش این بود که خوار شمردن عشق شورانگیز میان مرد و زن در تو سر زده بود. فکر می کردی که من تو را به جهان حسی می بندم و لاجرم آرام و قرار نداشتی تا خود را وقف رستگاری روحت کنی! نوشته ای خداوند بالاتر از همه چیز خواهان زندگی پارسایانه بنده است. چه سخت است باور به چنین خدایی... نه، من به خدایی که از آدم قربانی می خواهد باور ندارم. من به خدایی که زندگی زنی را به باد می دهد تا روح مردی را رستگار کند ایمان ندارم!

زندگی کوتاه است | یوستین گردر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گهگاه، کارم که تمام میشد می‌رفتم سینما. سینما رفتن همیشه برای من واقعه‌ی بزرگی‌ است. شاید کمی ذرت بوداده بخرم و اگر دور و برم کسی باشد که نگاه کند مقداریش را روی زمین بریزم. دوست دارم ردیف جلو بنشینم، دوست دارم پرده‌ی سینما تمام دیدم را بگیرد و هیچ چیز نباشد که حواسم را از آن لحظه پرت کند. آن‌وقت دوست دارم آن لحظه تا ابد طول بکشد. باور نمی‌کنید چقدر تماشای چیز‌ها را از آن بالا و اغراق‌شده دوست دارم. می‌شود گفت بزرگ‌تر از زندگی، اما من هرگز معنی این عبارت را نفهمیدم. بزرگ‌تر از زندگی چیست؟ اینکه ردیف جلو بنشینی و به صورت دختر زیبایی به بزرگی یک ساختمان دو طبقه نگاه کنی و ارتعاش صدایش پاهایت را ماساژ دهد یادآور اندازه‌ی زندگی‌ست. پس ردیف جلو می‌نشینم. اگر با گردنی گرفته سالن را ترک کنم جایم خوب بوده است. مرد **‌ای نیستم. مردی هستم که دلش می‌خواست به بزرگی زندگی باشد.


تاریخ عشق | نیکول کراوس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بیرون از پنجره، بارانی که پاییز برای باریدنش، از صبح تا آن لحظه، این دست آن دست کرده بود، بالاخره بارید. و ملیحه در سه‌شنبه‌ای خیس، زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتا سر لاغریش ریخته شده بود از خانه بیرون رفت. باران با صدای پارچه روی چتر می‌بارید. پاییز خودش را به آبی می‌زد. باد، چادر را از تن ملیحه دور می‌کرد و چتر را از دستش می‌کشید و او که نمی‌توانست هم چتر و هم چادر را نگه دارد و نمی‌خواست هیچکس مگر پدربزرگ، او را در پیرهنی پر از برگ نارنج ببیند، دسته چتر را ول کرد. همین که پدربزرگ در را وا کرد ملیحه احساس کرد در تمام دنیا چیزی بنام لبخند وجود دارد.

یوزپلنگانی که با من دویده اند | بیژن نجدی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دایی محمود آدم جالبی بود. هفتاد و چند سالِ پیش از دهات میآد تهران و میره سربازی. یه روز که قاطی باقی سربازا وسط پادگان به خط شده بود، میشنوه که فرمانده داره از ساختن یک دیوار بزرگی دور پادگان صحبت می‌کنه. میپره جلو و میگه قربان من بنایی بلدم. فرمانده اول یک سیلی می‌زنه در گوشش و بعد میگه از امروز شروع کن. هر چی کارگر و مصالح خواستی بگو، دستور بدم برات حاضر کنند.
دایی محمود آستیناشو بالا میزنه و شروع میکنه به کشیدن دیوار، ولی چون خیلی رِند و طمعکار بوده از هر دو تا کامیون آجری که سفارش می‌داده یکیشو شبونه رَد می‌کرده توی بازار و می‌فروخته. همین میشه که بعد از سربازی اون قدر پول داشته که می‌تونسته برا خودش توی بازار حُجره بِخره. ولی حُجره نمیخره. به جاش پول هاشو بر می‌داره میره هند، پارچه گرون قیمت زری و ترمه و حَریر میخره و می‌آره این جا. یک انباری اجاره می‌کنه پارچه ها رو میریزه اون تو . بعدش میره اداره بیمه که تازه توی کشور تاسیس شده بود، همه پارچه ها رو به بالاترین قیمت بیمه می‌کنه. دو هفته بعد انبار پارچه های دایی محمود اتیش می‌گیره و همه چیز اون می‌سوزه. کارشناس‌های بیمه میان آتیش سوزی رو تایید می‌کُنند و خسارت کامل می پردازند. حالا نگو که دایی محمود همه پارچه‌های گرون قیمت رو شبونه خارج کرده بوده و به جاش چیت و چلوار، اون تو چیده بوده. این جوری ثروت دایی محمود دو برابر شد. اون در ادامه زندگیش خیلی از این کارها کرد ولی هیچوقت من ندیدم هیچکس ازش بد بگه همه دایی محمود رو دوست داشتند و توی این دنیای بزرگ حتی یک دشمن هم نداشت به این ترتیب من از همون بچگی فهمیدم که اگه توی این دنیا حق یک نفر رو بخوری یک دشمن پیدا می‌کنی اگه حق پنج نفر رو بخوری پنج تا دشمن پیدا می‌کنی،ولی اگه حق همه رو به طور مساوی بخوری هیچ دشمنی پیدا نمی‌کنی و همه با احترام ازت یاد می‌کنند!



ویزای کوه قاف | علیرضا میر اسدالله
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یک مستبد ابله با زنجیرهای آهنی می‌تواند بردگان‌اش را به انقیاد درآورد؛ اما سیاستمدار حقیقی، آنان را با زنجیری از ایده‌های خودشان به مراتب محکم‌تر به بند می‌کشد؛ او اولین حلقه‌ زنجیر را به سطح ثابتِ عقل وصل کرده است و از آن جا که از حلقه‌های بافته‌ این زنجیر بی‌خبریم و تصور می‌کنیم خودمان آن را ساخته‌ایم، این زنجیر به مراتب محکم‌تر است؛ ناامیدی و زمان، زنجیرهای آهنی و فولادی را می‌فرساید اما نمی‌تواند هیچ گزندی بر پیوند عادیِ ایده‌ها وارد آورد، بلکه آن را مستحکم‌تر نیز می‌سازد؛ بر الیافِ نرم مغز، بنیانِ تزلزل ‌ناپذیرِ استوارترین امپراتوری ‌ها بنا می‌شود.

مراقبت و تنبیه | میشل فوکو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی که درمان نیست و آخرین امید را از آن برید زاری از پس مصیبت گذشته نزدیکترین راه برای جلب بدبختی های دیگر است آنچه روزگار می ستاند نگهداریش محال است، اما شکیبایی لطمات سرنوشت را به بازی می گیرد کسی که مالش را دزیده اند و لبخند می زند، خود چیزی از کف دزد می رباید؛ و آن کس که بیهوده افسوس می خورد از مایه ی خود می دزدد.


اتللو | ویلیام شکسپیر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاید برخی کسان نمی توانند دیگر هیچ انتظاری از اشخاصی داشته باشند که با ایشان زندگی می کنند. افرادی هم هستند که مزدور صفت به دنیا آمده اند و هیچ خوبی ای در حق دوستان و نزدیکانشان نمی کنند. چون این وظیفه شان است در حالی که با خدمت به غریبه ها خود ستایی شان ارضا می شود.


باباگوریو | انوره دو بالزاک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ما می‌توانیم خودمان و زندگی را بیش از حد جدی بگیریم.
وقتی به اتفاقات جدید سرگرم‌کننده فکر می‌کنید، عمدا لبخند بزنید.
بجای ناسزا گفتن به گربه، به این‌که پای‌تان روی گربه رفته بخندید؛
بجای ناراحت شدن از کسی که چیزی را دیر آورده، به او بخندید و با او شوخی کنید؛
خنده‌دار بودن توقف دستگاه ضبط فیلم، پیش از فاش شدن راز قتل را ببینید! خلاصه، جنبه خنده‌دار مسائل را ببینید. آن‌وقت حال‌تان بهتر می‌شود!

صفر تا صد/کریستین وایلدینگ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در خاکسپاری من، به عزاداران نگاه کن. بعضی‌شان حتی مرا خوب نمی‌شناختند، ولی آمده بودند. چرا؟
هرگز پرسیده ای وقتی دیگران می‌میرند چرا مردم جمع می‌شوند؟ چرا احساس می‌کنند باید این کار را بکنند؟
برای این که جان آدمیزاد، در عمق وجودش می‌داند که همهٔ زندگی‌ها همدیگر را قطع می‌کنند. این که مرگ فقط یکی را نمی‌برد، وقتی مرگ کسی را می‌برد، شخص دیگری را نمی‌برد.
در فاصلهٔ کوتاه بین برده شدن و برده نشدن، زندگی خیلی‌ها عوض می‌شود. می‌گویی باید تو به جای من می‌مردی. ولی در طول زندگی‌ام روی زمین، انسان‌هایی هم به جای من مرده‌اند. هر روز این اتفاق می‌افتد. وقتی صاعقه یک دقیقه بعد از رفتن تو می‌زند، یا هواپیمایی سقوط می‌کند که ممکن بود تو در آن باشی. وقتی همکارت مریض می‌شود و تو نمی‌شوی.
فکر می‌کنیم این چیزها تصادفی است. ولی برای همه‌شان تعادل وجود دارد. یکی می‌پژمرد، دیگری رشد و نمو می‌کند. تولد و مرگ بخشی از یک کل است.

?در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند ?میچ آلبوم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین