میان این جوانی ، پیرترینم.‌ خیر ، موی سفید و دست به عصایی در کار نیست!
 
امیدوارم وقتی
یک روزِ هزارساله را تحمل می‌کنی،
کسی باشد که آخرِ شب
شانه‌ات را لم*س کند
و بگوید طاقت آوردی،
تمام شد، حالا استراحت کن
🍂
 
من به انتظار تو در دامن صحرا
بی تاب می نشینم، تا سینه ی پهناور دشت و چشمان تابان و بی فروغ خورشید،مرا در آغو*ش کشد و من سردی تنهایی را زیر بار طعنه های هر روزه حس نکنم.
 
نشست تو ماشين؛
دستاش مي لرزيد،
بخاري رو روشن کردم.
گفت ابراهيم، ماشينت بوي دريا ميده...
گفتم ماهي خريده بودم.
گفت ماهي مُرده که بوي دريا نميده!
گفتم هر چيزي موقع مرگ بوي اون جايي رو ميده که دلتنگشه...
گفت من بميرم بوي تو رو ميدم؟
شيشه رو کمي دادم پايين و با انگشتم زدم به سيگار تا خاکسترش بيوفته بيرون. گفتم تو هيچوقت نميميري، لااقل برا من...
گفت تو بميري بوي چي ميدي؟
گفتم تا حالا پرنده به آسمون گره زدي؟
گفت نه، گفتم من بوي پرنده اي رو ميدم که آسمونش رو گم کرده بود،
گفتم تو اولين بار منو به آسماني که نداشتم گره زدي، من بعد مرگ بوي مه و ابر، بوي بارون، بوي ماهِ کامل رو خواهم داد، بوي يه روز برفي رو که دستات براي هميشه تو جيب هاي پالتو من گم شد..
بوي جاده هاي تکاب به بيجار، بوي دارچين، بوي تمام کودکاني که کنار گردنت به خواب رفته بودند،
کودکاني که خواهران کوچک تو و بازمانده هاي ل*ب هاي من از جنگ جهانيِ بوسيدنت بود...
گفت ابراهيم بس کن اشکم در اومد و ماشين توو بخار نفس هاي گرم و گريه هاش گم شد...

•سيامک تقي زاده
 
عقب
بالا پایین