میدانی آدم همیشه هم نباید وفادارباشد..!
وفاداربودن به یک رابطه ی یک طرفه فقط آدم راکوچک وبی غرور میکند...
باید باجسارت بود،
بایدتمام دوست داشتنت را قورت بدهی،
روبه رویش بایستی وبگویی دیگرنمیخواهمت!
هرچقدرهم سخت باشد،
هرچقدرهم بی قرارشوی...
وروزها خودت را درخانه حبس کنی!

هیچوقت به هیچ آدمی این اجازه راندهید که به دلیل خالی بودن روزهایش از آدم سمت شمابیاید...
به آدم هایی که مدام در رفت وآمدند اعتماد نکنید.
"ميروند" برای پیداکردن آدمی بهترازشما
"برميگردند"به دليل پيدا نكردنِ آدمِ بهتر...
اما اینبار شما اجازه ندهید...
اجازه ندهید بازیچه اینچنین آدم هایی بشوید
مگر چندبار زندگی می کنیم ،
شماحق دوس داشته شدن را دارید...!

?المیرا دهنوی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
این که هر وقت ماهی را از آب بگیریم تازه است درست، اما همیشه هم به کار نمی آید.

بعضی چیزها، بعضی کارها، بعضی حرف ها هستند که اگر وقت مناسب نداشته باشیمشان و انجام ندهیم و نگوییمشان، بی فایده می شوند.

بیات می شوند. از دهن می افتند. درست مثل یک لیوان چایی مانده و سرد و تلخ و بی رمق.

مثل گیاهی که فقط یک بار در عمرش گل بدهد و اگر آن یک بار بگذرد جز برگ های پژمرده چیزی نصیبش نمی شود.

مثل این همه حرف نگفته که هر شب در سرم تکرار می شود. تکراری بی فایده و بی ثمر.

انگار بخواهم مدام آب تازه به تنگ یک ماهی مرده بریزم و در خیالم به این امید باشم که ببینم زنده می شود و دم می جنباند.

یا هی خاک گلدان شکسته ای را عوض کنم به هوای ریشه دادن یک شاخه ی خشکیده. خودم خوب می دانم از این کوچه ی بن بست به جایی نمی رسم.

جز حاشیه ی همین حرف های نگفته که باز هی تکرارشان می کنم و زنده شان می کنم و شاخ و برگشان می دهم اما فقط در خیال.

باید دنبال راه چاره ای باشم. باید یک روز تمام عزم ِ خود را جزم کنم و زل بزنم در چشمانت و بگویم : نرو !

بعد جرات‌اش را داشته باشم و پشت‌بندش توضیح دهم که نرفتن‌ات را نه برای خودم ‌، بلکه برای دیگران می‌خواهم.

باید یک‌روز پشت کنم به تمام آدم‌های نیم‌بند ِ شهر و از بالای بلندترین برج حوالی‌ام ‌، قِی کنم هرچه که در سر دارم.

باید دنبال ِ راه چاره باشم . راه ِ چاره ای که به خودم بفهماند ‌، ماندن ‌، خیلی عزیزتر از برگشتن است.



| مهدی صادقی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
این روزها هم به مهاجرت فکر میکنم.
مثل قبل تر ها هم که به آن فکر کرده بودم و می دانم که قرار است باز هم به آن فکر کنم.
نمی‌دانم چه زمانی می رسد که دیگر هیچ چیزی مرا به ماندن وصل نکند و من تمام دلبستگی هایم را با تمام سختی هایش و خودم را از قید و بند نوستالژی هایم رها کنم و دور شوم.
و من نمی‌دانم تاریخ وقوع آن روز را.هیچ نمی دانم فقط می دانم که انگار هر لحظه بیشتر از قبل دارم به آن نزدیک می شوم.
و به راستی به قول شفیعی کدکنی

ای کاش، آدمی وطنش را

مثل بنفشه‌ها

در جعبه‌های خاک

يک روز می‌توانست

هم‌ راه خويشتن ببرد هر کجا که خواست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
می‌گفت عشق مثل یک بیماری میمونه
که تو هر آدمی یک جور بروز میکنه؛
یکی بدبین میشه
یکی مهربون میشه
یکی غمگین میشه
یه سری هم از ترس واگیردار بودن
رها می کنن میرن!
من تنها حسی که دارم دلتنگیه،
ولی یه سوال مثل خوره افتاده تو سرم،
اگه دیگه دلتنگ کسی نشم چی؟

?روزبه معین
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ترس‌ها این قدرت را دارند که ما را سر جای‌مان میخکوب کنند . و بدتر آن‌که همیشه مَهیب‌تر و عَظیم‌تر از واقعیتی هستند که پشتِ لایه‌ی ضخیم‌شان پنهان شده . ناشناختگیِ حقیقتی که آن‌سوی ترس‌ها در انتظارمان نشسته ، پای پیش رفتن‌مان را سست می‌کند . چطور بدون این رابطه ، این شخص ، این شغل ، این امنیت فعلی دوام بیاوریم ؟

"چطور با یک تغییر بزرگ کنار بیاییم؟" چطور بحران را پشت سر بگذاریم؟ همه‌ی این‌ها ذر‌ه‌های تَرس را می‌سازند و بزرگ می‌کنند . من بارها از گرداب مکنده‌ی ترس به خودم پیچیده‌ام . هر بار نگران چیزهایی بوده‌ام که از دست می‌دهم . اما می‌دانستم شبیه بچه‌ای که برایش آمپول تجویز شده راه فراری ندارم . ادای آدم‌های قوی را درآورده‌ام . ادای آدمی جان‌سخت ، رویین‌تن و شکست‌ناپذیر . بعد از گذر از گرداب ، سکوت و سکون است . موقعیت تازه آن‌قدرها ویرانگر نیست که تصور می‌کردم و نمی‌دانی که آدمی چه‌اندازه سازگار شدن را بَلد است . که همه‌ی ما بارها بعد از یک تغییر بزرگ و یک بحران سخت دوباره برخاسته‌ایم . چون که چاره چیست ، « جز زیستن و ادامه‌ی زندگی؟ »

[ نعیمه بخشی ]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

می دآنی جانم ، همه ی ماا یک نفر را داریم که هیچ وقت نمی توانیم با کسی مقایسہ اش کنیم . همان کسی که بر عکس تمام آدم ها ، بی سرو صدا می آید تا بماند ، تا بشود مالک ابدی

قلبمان . همان کسی کہ تمامش ، فرق دارد با تمامِ مردم این سیاره ی خاکی .
حس دوست داشتہ شدن ، از طرف اورا ،
می توان با تمام وجود لم*س و درک کرد .
همان حسی کہ از جنس صداقت است و نشان
از علاقہ ی قلبی واقعی دارد .
بدون آنکہ چیزی بگویی ، از نگاه هایت ، آشوب درون قلبت را واو بہ واو میخواند و خودش را بہ آب و آتش میزند تا انقلاب درونت را
فرو بنشاناند .
"دوستت دارم" گفتن هایش شعار و یا ادعآ نیست بلکہ بہ زبان اوردن عشقیست کہ
هر ثانیہ ثابتش میکند .
آری جانم ، تورا میگویم .
تویی کہ با یک نگاهت کودتایی را در کشور قلبم ایجاد کردی کہ هیچ مخلوقی قادر بہ فرو نشاندن آن نشد . تویی کہ بہ من ثابت کردی فرق داری با تمام کسانی کہ تا کنون ، ادعای عاشقی کرده اند .
میدانم کہ میدانی ، حضورت برای حضورم در این دنیا ، چون نفس نیاز است . نباشی یک دقیقہ کہ ن ، بہ یک پلک زدن خواهم مرد .
جماعت را بیخیال چشم دیدن دونفره هایمان را ندارند . اما من قول میدهم کہ تا پای جان پایبند بہ عهدمان باشم .
پس بمان در کنار منِ عاشق ، تا کامل کنیم این پازل عشق را.

#حنانه_سعادتی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

من نمی‌تونم به دوست داشتن وادارت کنم. یعنی هیچکس نمی‌تونه. اما اگه یه کار از من بر نیاد اینه که دیگه دوستت نداشته باشم، حتی اگه برم، حتی اگه گورم رو گم کنم.
کاش نگفته بودم دوستت دارم. اما نه، کاش بیشتر گفته بودم.
حالا میگم. دوستت دارم. دوستت دارم. صدبار... هزار بار.
میدونم با هر بار گفتنش انگار آتیش میریزه تو سینه‌َم اما باز میخوام بگم. میخوام قبل از رفتن یه بار دیگه دستهات رو بگیرم.
فقط یه بار...

?مصطفی مستور
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
«تمام کردن» درجایی که فکرش را نمی‌کنی، در وقتی که فکرش را نمی‌کنی‌ اتفاق می‌افتد. نه پس از یک دعوای سخت یا قهر طولانی.
نه در اتاق مشاور خانواده یا روانکاو. نه در زمانی که از نفرت سرشاری یا از خشم به خود می‌پیچی. تمام کردن شاید هنگام نوشیدن یک لیوان چای به سراغت بیاید، پشت میز کار شلوغِ انباشته از اوراق اداری، بی‌مقدمه و بی‌هوا؛ مثل سردردی که مدت‌ها بی‌وقفه ادامه داشته و اکنون ناگهان درمی‌یابی دیگر وجود ندارد.
ناگهان می‌بینی همان‌طور که درد دیگر نیست، «او» هم دیگر نیست.
«نبودن»اش هم دیگر نیست.
تنها دل‌پیچه‌ای احساس می‌کنی؛ مثل وقتی که از چرخ و فلک پایین می‌آیی و هنوز گیجی از تمام شدن همه چیز. «دیگر تمام شد؟!» از خودت می‌پرسی، دور و برت را نگاه می‌کنی و پی کسی می‌گردی که بگوید «نه، مگر می‌شود؟ هنوز ادامه دارد!»
در حالی که چنین کسی وجود ندارد، و ادامه‌ای هم، و همه چیز تمام شده است.
گاهی می‌توانید چشم بچرخانید – در اداره، در مترو، در اتوبوس، در خیابان – و آدم‌ها را خوب نگاه کنید.
بعضی‌هایشان همان‌طور که دارند چای می‌نوشند، یا خط زرد لبه‌ی سکو را لگد می‌کنند، یا به دستگیره‌ی آویزان از میله‌ی اتوبوس خیره مانده‌اند، یا با غریزه راهشان را از لابه‌لای ازدحام آدم‌ها باز می‌کنند و به پیش می‌روند، دارند «تمام» می‌کنند - آرام، ساکت، بی‌صدا - یک رابطه را، یک عشق را، یک زندگی را. شاید برای همیشه.

-حسین وحدانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‏به نظرم، آزاردهنده‌ترین وجه «تنهایی»، خودِ تنهایی نیست: افراد بالاخره راهی برای پُرکردنِ اوقات‌شان پیدا می‌کنند. آزاردهنده‌ترین وجه «تنهایی»، احساسِ تعلق‌نداشتن است. آدمِ تنها برای این پرسش جوابِ خوشایندی ندارد: چرا من به هیچ‌کس/هیچ‌جا تعلق ندارم؟
ابراهیم سلطانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زمان همه چیز را درست نمی‌کند، زمان خیلی چیزها را خراب می‌کند. مثلا انحنای کودکانه‌ی گونه‌های آدم را، مثلا چشم‌ها را، خطوط باریک ل*ب‌ها را، شادابی و نشاط را، جوانی را...
گذر زمان، خیلی چیزها را از هم می‌پاشد، این را از پدربزرگ پیری بپرس که به تماشای عکس‌های کودکیش نشسته، از مادری بپرس که هنوز احساسات کودکانه دارد اما در خیابان، غریبه‌ها "مادر" خطابش می‌کنند.
گذر زمان خوب نیست، آدم‌ها را پیر، خانه‌ها را مخروبه و برگ‌ها را زرد می‌کند. گذر زمان از کودک‌ها پیر و از درخت‌های سبز، الوار می‌سازد.
من از گذر زمان می‌ترسم. از اینکه روزی آنقدر شکسته شوم که شیطنت و رهایی، از چشم‌هام بعید باشد، که لبخند بزنم و همه بدانند جنس این لبخند با لبخندهای واقعی فرق دارد، که صدام، که نگاهم، که دست‌هام؛ به لرزش افتاده‌باشد، که افسوس روزهای رفته، بزرگترین دارایی من باشد. می‌ترسم به اندازه‌ی کافی شیطنت نکرده‌باشم.
من از گذار زمان می‌ترسم...

#نرگسصرافیانطوفان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین