محفل ادبی [خوانـدنشـان می چـسبد !]

هنوز وقتی کسی شبیه لبخندت می‌خندد،
دلم می‌ریزد…
نه از شوق، از زخمی که هنوز خوب نشده.
اگر روزی برگشتی،
رد خون را در صدایم دنبال کن…
جایی میان “دوستت دارم”‌هایی
که دیگر جرأت گفتنش را ندارم

دلنوشته سطرهایی برای هیچکس / @زهرا سلطانزاده
 
می شود هُلم بدهی!
محکم!!
که سر بخورم ، پرت شوم در آغوش پنج سالگی؟
می شود مقنعه ی کج و ماوجم را سر کنم
و بنشانی ام پشت همان نیمکت های زهوار در رفته ی هفت سالگی؟
می شود همه ی بهارها را پیک نوروزی حل کنم
و شکوه نکنم از خستگی...
می شود معلم بدم باشی و جریمه ام کنی...
مداد لای انگشتم بگذاری... ،
حسنک کجایی را بیست بار بنویسم و
تمام فکرم این باشد که آخر قصه حسنک کجا بود...
اما هرگز به بیست سالگی نرسم... ؟
می شود تصمیم کبرا را ده ها بار با هم دوره کنیم
و تصمیم بگیریم آرزوی بزرگ شدن نداشته باشیم...؟
که پایمان نرسد به سی سالگی...!
می شود خورشید فردا را
از دریچه ی زرد و نارنجی های دفتر نقاشی ببینیم...
و جهانِ تاریک بزرگ شدن را نبینم...
می شود کفش های بچگی‌مان را بپوشیم ،
دستم را بگیری حوالی کوچه های کودکی قدم بزنیم...
راستی!
می شود همینجا گم بشویم و
فردای بچگی‌مان را
نبینیم ... ؟!


:)
 
آیینه‌یِ قدیمی تصویرِ چهره‌ای را منعکس می‌کند که متعلق به جوانیِ گمشده است؛ خطوطِ خستگی نقشِ جغرافیایِ روزهایِ سخت را نشان می‌دهند. چین و چروک‌هایمان، حکایت از یک دوراهی دارد که انتخابِ دشوارِ آن، مسیرِ کنونی را رقم زده است. نگاه کردن به گذشته، نوعی خودآزاریِ شیرین است که از آن نمی‌توان گذشت.

دلنوشته‌ی پژواک دریغ | به قلم @سونی
 
به قولِ نزار قبانی:

کاش کسی بود که چشم‌هایمان را می‌فهمید؛
وقتی ناراحت می‌شدیم به سینه‌اش
اِشاره می‌کرد و می‌گفت:
اینجا وطنِ توست...♡
 

حتی دعاهایِ شبانه‌یِ من، بویِ التماس برایِ دیده نشدن می‌دهند.
من اسیرِ یک دوربینِ مداربسته‌یِ فکری هستم که تمامِ حرکاتِ روانم را زیرِ نظر دارد.
این خالی شدنِ مُستَمرِ انرژی، برایِ پر کردنِ حفره‌هایِ توقعاتِ بی‌پایانِ آن‌هاست.
آن‌ها از من می‌خواهند که در قالبِ پازلِ ناقص آنان، خود را به زور جا دهم ...

دلنوشته شبهاتِ مُکَرر| به قلم @"اقیــانــــــوس
 
وقتی با من حرف میزد
صدایش چون مرهمی
بر زخم هایم می‌نشست؛
چون شانه ای آرامم می کرد،
و انگار آغوشی بود

که در بَرَم می‌گرفت...!
 
امشب باز هم، خودم را در پسِ آوارِ ناگفته‌ها جا گذاشتم؛
میان جمله‌هایی که هرگز بر زبان نیامدند،
و بغض‌هایی که در گلو خشکیدند، پیش از آنکه فرصتِ ترکیدن بیابند.
صبح‌ها با خستگیِ جان‌فرسای شبِ پیش بیدار می‌شوم،
و شب‌ها با سایه‌ی سنگینِ اضطرابِ فردا به خواب می‌روم.
دل‌تنگِ خودم هستم،
برای همان منِ ساده و صادقِ پیشین،
که بی‌توقع می‌خندید،
و تمام غصه‌هایش را با نوک مداد بر سپیدی کاغذ می‌ریخت.

دلنوشته از من، به من
به قلم @FARNIA
 
بگذار

دوستت بدارم

تا از اندوه دور بمانم

تا از تاریکی بِرَهم

تا از زشتی دور شوم

بگذار دمی در کف دستان تو بخوابم

ای امن ترین مکان ها...


| نزار قبانی |
 
دوست داشتن
یعنی
وقتی جهان شلوغ است
کسی
به زمزمه‌های کوچکِ تو گوش کند
به شادی‌های عجیب
به سلیقه‌هایی که بلند نیستند
عشق
همین دیدنِ آرام است

نه تصاحبِ پرسر و صدا.


صدیقه بیگلری (پناه)
 
هرکه را به هرشکلی که دوست داری
دوست داشته باش،
اما من را به آن شکلی که
بوسه هایش فراوان است
و

خنده هایش بسیار...
 
عقب
بالا پایین