انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان



محبوبه ی من...
اگر روزی درباره ی من پرسیدند
زیاد فکر نکن
فقط گلویت را پر از باد کن و به آنها بگو:
دوستم دارد
دوستم دارد
دوستم دارد

دلبندم...
اگر پرسیدند:
چرا موهایت را کوتاه کرده ای
و چگونه توانستی شیشه ی عطری را بشکنی
که ماه ها نگهداری اش کرده بودی
و مانند تابستان سایه ساری خنک
و بویی خوش
در شهر ما می پراکند
به آنها بگو: موهایم را کوتاه کرده ام
زیرا آنکه دوستش دارم اینگونه می پسندد.

شاهبانوی من...
اگر با هم به رقص برخواستیم
و فضای پیرامون مان
سرشار از درخشش و نور شد
آنگاه همه گان تو را پروانه ای پنداشتند
که میخواهد پرواز کند
همچنان آرام برقص
بگذار بازوانم مانند تختخوابی تو را به میان بکشد
آنگاه با غرور به آنها بگو:
دوستم دارد
دوستم دارد
دوستم دارد

محبوب من
وقتی برایت خبر آوردند
که من هیچ قصر و غلامی ندارم
و دارای گردن آویز الماسی نیستم
که با آن گردن کوچکت را بپوشانم
با غرور به آنها بگو:
مرا کافی است که
دوستم دارد
دوستم دارد

محبوب من...
آه ای محبوب من
عشقم به چشمانت خیلی بزرگ شده است
و بزرگ خواهد ماند

| نزار قبانی |
 
آخرین ویرایش:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان



اگر جنگ نبود
تو را به خانه ام دعوت میکردم
و میگفتم:
به کشورم خوش آمدی
چای بنوش خسته ای
برایت اتاقی از گل میساختم
و شاید تو را در آغو*ش میفشردم
اگر جنگ نبود
تمام مین های سر راه را گل میکاشتم
تا کشورم زیباتر به چشمانت بیاید
اگر جنگ نبود
مرز را نیمکتی میگذاشتم
کمی کنار هم به گفتگو مینشستیم
و خارج از محدوده دید تک تیر اندازان
گلی بدرقه راهت میکردم
اگر جنگ نبود
تو را به کافه های کشورم میبردم
و شاید دو پیک را به سلامتیت مینوشیدم
و مجبور نبودم ماشه ای را بکشم
که برای دختری در آنور مرز های کشورم
اشک به بار می آورد
حالا که جنگ میدرد تن های بی روحمان را
برای زنی که
عکسش در جیب سمت چپم نبض میزند
گلوله نفرست.

| نزار قبانی |
 
آخرین ویرایش:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان



مردم از عطر لباسم می فهمند
معشوق من تویی
از عطر تنم می فهمند
با من بوده ای
از بازوی به خواب رفته ام می فهمند که زیر سر تو بوده
دیگر نمی توانم پنهانت کنم
از درخشش نوشته هام می فهمند به تو می نویسم
از شادی قدم هایم، شوق دیدن تو را
از انبوه گل بر لبم بوسهٔ تو را
چه طور می خواهی قصهٔ عاشقانه مان را
از حافظهٔ گنجشکان پاک کنی؟
و قانع شان کنی که خاطرات شان را منتشر نکنند؟

| نزار قبانی |
 
آخرین ویرایش:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان



اگر...
اگر زنی گفت که تا همیشه دوستت دارد
تو بهترین مردان هستی
و پیش از تو کسی را نداشته است
و پس از تو نیز کسی را نخواهد داشت
گفته اش را باور نکن
زیرا برای زنان یک دقیقه یعنی همیشه ی تا ابد

| نزار قبانی |
 
آخرین ویرایش:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان



تو مانند کودکانی محبوبِ من!
که هرقدر به ما بدی کنند بازهم دوستشان داریم...
عصبانی شو!
حتی وقتی عصبانی می‌شوی دوست‌داشتنی هستی...
عصبانی شو!
که اگر موج نبود دریاها نبود...
طوفان باش...
ببار...
که قلب من همیشه تو را می‌بخشد.
عصبانی شو!
من مقابله به مثل نخواهم کرد
که تو کودک بازیگوشِ پرغروری هستی
چگونه با این کودکی
از پرندگان انتقام می‌گیری؟
اگر روزی از من دل‌زده شدی
برو
و من و سرنوشت را متهم کن
اما من،
همین من،
اشک و اندوه برایم بس است
که سکوت خودْ عظمتی است !
و اندوه خودْ عظمتی است...
اگر ماندن خسته‌ات می‌کند
برو
که زمین،
زنان و بوی خوش دارد
و سیاه‌چشمان و سبزچشمان...
و هر وقت خواستی مرا ببینی
و هر وقت مثل کودکان!
به مهربانی‌ام احتیاج داشتی،
هر وقت که خواستی به قلب من برگرد...
که تو هوای زندگانی من!
و آسمان و زمین منی...
هر طور می‌خواهی عصبانی شو
هر طور می‌خواهی برو
هر وقت می‌خواهی برو...
اما حتماً یک روز برمی‌گردی
روزی که شاید فهمیده باشی !
وفا چیست...

| نزار قبانی |
 
آخرین ویرایش:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان



هر بار
که ‌ترانه ای ‌برایت سرودم
قومم‌ بر من تاختند!
که چرا برای میهن شعری نمی‌سرایی؟
و آیا زن چیزی‌ به جز‌ وطن است...؟

| نزار قبانی |
 
آخرین ویرایش:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان



می ترسم،
می ترسم
به آنکه دوست می‌ دارم
بگویم
"دوستت دارم".
بی تردید؛
** که از سبو
سرازیر شود
اندکی از آن کاسته می‌شود!

| نزار قبانی |
 
آخرین ویرایش:
بگذار دوستت بدارم
تا از اندوهِ بی‌کرانِ درونم
رهایی یابم.
تا از روزگار زشتی و تاریکی برَهَم.
بگذار دمی
در بسترِ دستانت بیارامم.
ای شیرین‌ترین آفریده‌ها!
با عشق می‌توانم
هندسه‌ی جهان را دگرگون کنم،
می‌توانم در برابرِ این پریشانی
تاب آورم...

نزار قبانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
«‏اﻧﺎ ﻻ ﺃﻣﻠﮏ ﻓﯽ ﺍﻟﺪﻧﯿﺎ، ﺇلّا ﻋﯿنيك ﻭ ﺍﺣﺰاني.»
من در اين دنیا جز چشم‌های تو و غم‌هایم هیچ ندارم.

‏⁧- نزار قبانى
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلتنگ شده‌ام! به من بیاموز که ریشه‌ی عشقت را از ته بزنم. به من بیاموز که اشک چطور جان می‌دهد در خانه‌ی چشم. به من بیاموز که قلب چگونه می‌میرد و دلتنگی خود را می‌کشد.

- نزار قبانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین