♣به نام خدا♣

داستان کوتاه در کنار این برکه از fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان

نام داستان کوتاه: در کنار این برکه
نویسنده: فاطمه مقدسی (Fatemeh_mgs) کاربر کافه نویسندگان
ژانر: تخیلی، عاشقانه، تراژدی
ناظر: @TEIMA
ویراستار: @SARA_M

مشاهده فایل‌پیوست 55210
خلاصه داستان کوتاه در کنار این برکه:
بین همه‌ی سردی‌ها، پیدا کردن جایی برای کمی خستگی در کردن، غیر ممکن بود؛ تا اینکه دلم رو روزی برای یافتن حقیقت، به دریا زدم!


انجمن رمان و رمان نویسی کافه نویسندگان مرجع اصلی تایپ و دانلود رمان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
••مقدمه

ما معمولاً نسبت به کسایی که صادقانه عاشقمون هستن، بی‌رحم و سنگدل هستیم؛ چون مطمئنیم که هر چقدر زندگی رو بهشون زهر کنیم، باز هم بدون ما جایی نمی‌رن، تنهامون نمی‌ذارن و بازم منتظرمون می‌مونن.

علی میرزایی

••

- رامین کاش یکم تندتر بری! جاده خلوته؛ پس می‌تونی گاز بدی.
داشت چیپس می‌خورد و دهنش پر بود؛ نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه چیزی بگه، همون‌طور به راهش ادامه داد. می‌دونم ا‌ز این طرز برخوردهام خوشش نمیاد؛ همیشه وقتی این‌طوری باهاش حرف می‌زنم می‌بینم که محل نمیده؛ یعنی، دوست نداره!
ماشین زهرا و میثم پشتمون بود؛ قرار بود با اونا جمعی بریم سفر؛ اونم شمال! جایی که تا به حال نیومده بودم. البته برادرای رامین، یعنی مهدی و امیر هم تو یه ماشین دیگه، پشت زهرا اینا باهامون اومده بودن؛ رامین برادراش رو خیلی دوست داره؛ واسه اینکه اونا هر کاری کنن بازم برادرای اون هستند. پنجره ب*غل دستیم رو پایین می‌کشم؛ جاده چالوس چه هوای عالی‌ای داره؛ مخصوصا وقتی مه‌ آلوده. هواش کمی سرده و این بیشتر به دلم می‌چسبه؛ چون من عاشق سرما و برف هستم، ولی رامین سرماییه؛ از سرما بدش میاد. حواسم به این نبود که رامین از این هوا بدش میاد. یک‌دفعه شنیدم که گفت:
- اون بی‌صاحاب رو بالا بکش!
تا حالا از این کلمه‌ها به این صراحت تو حرفاش استفاده نکرده بود؛ سریع پنجره رو بالا می‌زنم.
- رامین؟! حواست هست چی می‌گی؟
سرفه‌ای می‌کنه و بدون اینکه نگاهم کنه، می‌گه:
- خب... ببخشید! یه لحظه گفتم مریض میشی و نگران شدم.
می‌دونستم دروغ می‌گه؛ چون خوبِ خوب می‌شناسمش. یه لحظه نزدیک بود اشکام تو چشمام جمع بشه که یه نفس عمیق کشیدم و بی‌خیال گریه کردن شدم.
نزدیک‌های شب بود که به روستایی رسیدیم و رامین نگه داشت؛ کاپشنش رو پوشید و سریع از ماشین پیاده شد و تو حین اینکه داشت زیپ کاپشنش رو بالا می‌کشید، رو بهم کرد و گفت:
- از ماشین بیرون نمی‌یای تا من بیام!
سریع پرسیدم:
مگه کجا می‌ری؟
می‌رم ببینم میشه جایی واسه خواب پیدا کرد یا نه.
می‌خواستم ازش سوال بعدی رو بپرسم که درب رو محکم بست و با صدای کمی بلند، داداشش؛ امیر رو صدا زد؛ از تو آیینه ب*غل، به امیر که از ماشینش پیاده شده بود و داشت دوون دوون پیش رامین می‌اومد نگاه می‌کنم؛ وقتی بهم رسیدند، رامین به سمت روستا اشاره کرد و باهم داخل روستا رفتن. هیچ خبری از ماشین و اینا نبود. تو فکر عجیب بودن حال و هوای روستا بودم که ویبره‌ی گوشیم رو تو جیبم حس کردم؛ از تو جیب کتم درآوردمش و سریع روشنش کردم؛ زهرا بود؛ بهم پی‌ام زده بود؛ بازش می‌کنم و می‌خونم؛ نوشته بود:
- چه‌طوری میمون؟ میثم می‌گه چرا دوستت اعصاب نداره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین