اگه می تونستم آخرین روز زندگیم و لحظه مرگم رو خودم انتخاب کنم،
میخواستم تو غروبِ جمعه در یکی از روزهای پاییزی در رشت وقتی که بارون میباره و در خیابونی خلوت و تهی از آدم ها بدون چتر قدم میزنم و در حال بیاد آوردن آخرین تصویر مانده در ذهنم از لبخندِ تمام افرادی که در زندگیم زمانی دوستشون داشتم اتفاق بیفته. و یه آهنگ ملایم پخش بشه.
همین.
پايانى براى قصه ها نيست،
نه بره ها گرگ ميشوند،
نه گرگها سير،
خسته ام از جنس قلابى آدمها!
دار ميزنم خاطرات كسى را كه
مرا آزرده!
حالم خوب است،
اما گذشته ام درد ميكند!
آدميزاد نه ناگهان بلكه ذره ذره يك چيزهايى را مى اندازد دور. چيزهايى را كه زندگى كرده بود، عشق ورزيده بود، به راحتى كه نه، با تكه اى از خودش مى اندازد دور. ديگر او را، تو خطاب نمیكند، موهايش را كوتاه نمیكند، شب ها شعر و موسيقى گوش نمیكند، روزها دل از آواز خواندن مى كشد..
آدميزاد، ذره ذره لابه لاى زندگانى مى ميرد، و همه گمان مى كنند ناگهان مُرده است..
شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم..
ولی در باطِن کمترین زخمِ زبان
یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده
ساعتهایِ دراز فکر مرا به خود مشغول می داشت
و خودم خودم را میخوردم .