دلنوشته عباس معروفی | انجمن کافه نویسندگان

تا به حال کسی
تو را با چشم هاش نفس کشیده ؟
آنقدر نگاهت می کنم
که نفس هام
به شماره بیفتد
بانوی زیبای من !
جوری که از خودت فرار کنی
و جایی جز اغو*ش من
نداشته باشی .

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از این تنهایی هزارساله خسته ‌ام
از این که صدای تو را بشنوم , خیال کنم وهم بوده
این که هرچی بخواهم بخرم می گویم حالا نه
صبر می کنم وقتی آمدی
از این اجاق خاموش
این قابلمه ها ، ماهیتابه ها
این ** که هنوز بازش نکرده ام
گیلاس های خاک گرفته
بشقاب های دلمرده
این فیلم که قرار بود با هم ببینیم
متکایی که سرت را می گذاشتی
خودم که بهانه جو شده
از این انتظار خسته ام
همینجا نشسته ام بر زمین و فکر می کنم
چه خوب که زمین گرد است عشق من
می روی
آنقدر می روی که باز
آنسوی زمین می رسی به من ... !

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به انگشت هایت بگو
ل*ب های مرا ببوسند
به انگشت هایت بگو
راه بیفتند روی صورتم
توی موهام
قدم زدن در این شب گرم
حالت را خوب می کند
گل من!
گاهی نفس عمیق بکش و
نگذار تنم از حسودی بمیرد ...

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلم می‌خواست
بین شب‌ها و روزهات
بین دست‌ها و نفس‌هات
بین بوس‌ها و ل*ب‌هات
چنان سرگردان شوم
که نفهمم دنیا کدام طرف می‌چرخد
چرا می‌چرخد
نارنجی
دلم می‌خواست بین خنده‌ها و موهات
اسم تو را صدا کنم
و وقتی گفتی جانم
جانم را از نبودنت نجات دهم
با یک نگاه

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تصویرهای تو
مثل شعله‌های آتش
نامکرر است
سبز آبی کبود من!
نارنجی!
آدم که از تماشای آتش سیر نمی‌شود
می‌شود؟
خیال کن من آتش‌پرستم

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به سکوت خو می‌گرفت
و آن قدر بی حضور شده بود
که همه فراموشش کرده بودند.
انگار به دنیا آمده بود که تنها باشد.

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باور کن همه دنیا فقط تویی
و برخی دوستان
بقیه هم تکراری‌اند..‌

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حالا اتاق ساكت است.
تختخوابت را با همان
رو تختي صورتي رنگ ساده پوشانده ايم
و به هيچ كس اجازه نمي دهيم روي آن بخوابد.
خود من هم تا كنون نخوابيده ام.
من زمين را بيشتر دوست دارم.
و كتاب هايت را همان طور كه بوده،
گذاشته ايم باشد،
فقط يك قفل به شيشه ي كتابخانه ات اضافه كرده ايم.
عكست را هم توي يك قاب طلايي رنگ گذاشته ايم
و بالاي كتابخانه ات نصب كرده ايم. بعد پرده هاست....
هميشه مهربان بودي
اما آن روزها سرت را خوب به كإرهاي من گرم مي كردي.
ما عادت كرده بوديم كه پدر نداشته باشيم
اما هنوز بعد از اين چهار سال نتوانسته ام
عادت كنم كه خواهر نداشته باشم.

|عباس معروفي|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از خودم برایت بگویم؟
از خانه، از خیابان
شهر، صدای پایِ ما، شب؟
از کجا برایت بگویم
عشق من!
جایی ڪه تو نیستی، گفتن دارد؟

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
توی دلم گفتم
عزیز دلم
با نگاهت مرا بدوز
به هرجا که دلت می‌خواهد بدوز
به زندگی ، به مرگ ، به عشق
به هرچه دوست داری
در برابر نگاهت من ابر می‌شوم
دود می‌شوم که بتوانی مثل باد بازی‌ام بدهی
نفس گرمت را روی تنم فوت کن
ببین چه‌جوری ناپدید می‌شوم

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین