دلنوشته عباس معروفی | انجمن کافه نویسندگان

حضورش برایم هیچ اهمیتی نداشت
اما غیبتش،
خیلی آزار دهنده بود...!

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
و با
چه قید بگویم
که دوستت دارم؟!
که تا ابد
که همیشه
که جاودان
که هنوز...

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همین جوری
دو تا نگاه در هم گره می خورد
و آدم دیگر نمیتواند
در بدنِ خودش زندگی كند...
می خواهد پر بكشد!!

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ای لعنت به من
لعنت به تو
چه کاری بود که با دلِ هم کردیم...

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اینکه هر وقت
خودم را در آینه می‌بینم ؛
یاد تو می‌افتم ،
یعنی چقدر عاشق توام ؟
کجای تنم دنبالت بگردم
که نباشی ؟!

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همانقدر که نرگس پیام‌آور بهار است،
تو بهارآور خیالی
گفته بودم؟

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی خدا می خواست
تو را بسازد
چه حال خوشی داشت
چه حوصله ای ...

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شواهد امر
می‌گوید
که تو نیستی
باور نکن
خورشیدکم!
پس این روشنای لامذهب
که هر صبح می‌آید
هر شب ستاره‌ها را
در سر تاریکم
برق برق برق می‌زند
چیست؟
راستش
شواهد امر
مثل سگ دروغ می‌گوید.

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هَمین كه میدانم
كسى شبیه تو نیست ؛
چقد دلهُره‌ آورتر از
نبودنِ توست ..

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
روزگار نکبتی شده
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺩﻟﺶ می‌خواهد
ﻣﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮه‌ﻫﺎﺵ ﭼﻨﮓ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯﺩ
ﻭ ﺁﻧﺠﺎﻫﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﺮﺩﺩ

|عباس معروفی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین