دلنوشته ی دخترها دیوانه‌اند| مهدیه بحرینی کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع regina
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
نام دلنوشته: دخترها دیوانه اند..!
نام نویسنده: مهدیه بحرینی
ژانر:
عاشقانه
ناظر : @حورا
مقدمه:
آری، دخترها کاملا دیوانه‌اند. اگر دیوانه نبودند که عاشق نمی‌شدند!
اگر هم عاشق نمی شدند؛ قلبشان برای خودشان بود.
و اگر قلبشان برای خودشان بود؛ برای کسی نمی‌تپید که بویی از عشق نبرده.
اگر قلبشان برای خودشان بود رها نمی‌شدند...​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بسمِ آنکه قلمی را ثمر بخشید... .
108025_aa934bde3f917d6d5e0a65a29c2bfe98_bpkd.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

b.14_rdon.gif

پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و شرایط تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" را با دقت مطالعه کنید.
| قوانین کلی تایپ |
| قوانین دلنوشته نویسی |
__________
برای دسترسی به تاپیک‌هایی مثل درخواست جلد، نقد و تگ و یا انتقال به متروکه، لطفا از تاپیک راهنما استفاده کنید.
| راهنمای جامع تالار |
__________
لطفا بر اساس فونت و آموزش‌های ذکر شده در تالار توسط مدیران، در تاپیک خود پست گذاری کنید.

| آموزش پارت گذاری |
__________
همچنین پس از ارسال حداقل 25 پست به جز پست مدیریت، پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی‌های لازم نیز انجام شود.
| اعلام اتمام اثر ادبی |

46_4ni1.gif

ا با آرزوی درخشش قلم شما ا
[ارادتمند شما؛ مدیریت تالار ادبیات]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلتنگی واژه ی عجیبی است!
نگاهش که می‌کنی‌ قلبت فشرده می‌شود...
به ناگاه دلتنگ می‌شوی، دلتنگ کسی که نیست!
دلتنگ که می‌شوی؛ زمین به آسمان برود یا آسمان به زمین برسد، فرقی به حال تو نمی‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلتنگ کسی که می‌شوی، کافی است به آسمان نگاه کنی، او را می‌بینی
عجیب است اما به هر کجا که می‍نگری توهم بودنش را می‌زنی.
حتی گاهی در ناخودآگاهت صدایش را نیز می شنوی!
می‌شوی عین مرغ پر کنده!
پر پر می‌زنی و ذره ذره‌ی جانت را فدای لحظات می‌کنی تا او برسد.
اما گاهی خیلی زود دیر می شود برای بودن‌ها، دیدن‌ها، دوستت دارم‌ها...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلتنگ کسی که می‌شوی، حتی اگر به آینه نیز نگاه کنی انعکاس او را در چشمانت خواهی‌دید!
اصلا... اصلا دلتنگی را هم باید مثل آنابل درون محفظه ای نگه داری کنیم و اجازه ی بیرون آمدن را به او ندهیم شاید اینگونه دیگر حسش نکنیم...
دلتنگ که می‌شوی، قلبت می‌خواهد سینه‌ات را سوراخ کند و بیرون بپرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرش هم من نفهمیدم چرا قلب در کاری که به او مربوط نیست دخالت می‌کند؟
مگر کارش پمپاژ خون نیست؟
پس چرا هر ناخالصی دیگری را همراه با خون به بند بند وجودمان روانه می‌کند؟
قلب زبان نفهم...:‌)
 
آخرین ویرایش:
چشمانش فصل جدیدی را در زندگی دخترک باز کرد.
دستانش نسیم خنکی بود که پوست دخترک را نوازش می‌کرد.
موهایش، موهای دخترک را می‌گویم! همچو آبی بی‌کران مواج بود.
فرشته‌ای بود از جنس خاک...
فرشته‌ای بود که بال نداشت!
روحش همچون پرنده‌ای بود که شب ها از دام و اسارت رهایی می‌یابد.
چشمانش چمنزار بود و انعکاس آفتاب در آن همانند الماس می‌درخشید.
بوی تنش عطر شکوفه‌های گیلاس بود و گردنبندی از یاقوت سرخ بر گردنش خودنمایی می‌کرد.
دخترک مضطرب بود.
نگاهش اطراف را می‌کاوید.
صدای غرش رعد و برق دختر را ترساند.
هوا ابری بود. ابرها در آسمان زار می‌زدند.
آسمان با شدت می‌بارید و چاله‌های پارک را پر از آب می‌کرد.
کتانی‌های طوسی رنگش گلی شدند؛ اما او نیامد.
سایه‌ای از دور به سمت دخترک می آمد.
نه، خودش نبود!
دخترک برق نگاهش را می‌شناخت.
بوی عطرش را می‌شناخت...
ساعت‌ها منتظر ایستاده بود؛ دریغ از یک زنگ.
یک دفعه ورق برگشت.
دخترک سرد شد؛ سردِ سرد!
شعله‌ی وجودش خاموش شد و جایش را به سرما داد.
عشق جایش را به نفرت داد...
آری؛ این شیطان بود که او را پسندید...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یادت می‌آید که دیروز در ساعت11:22:08 کجا بودی؟
فکر می‌کنم که داشتی در باغ ذهنت؛ لابه‌لای درختان خیالت قدم می‌زدی و از صدای خش‌خش برگ‌های امیدت که خزان زده بود؛ فقط اندکی لذت می‌بردی! البته فکر کنم! می‌دانی از کجا فهمیدم؟ از آنجایی که تو همیشه برای رفتن همیشه برای رفتن به آنجا
عجله داری و یادت می‌رود که بند کفش‌هایت را ببندی و جوراب نارنجی رنگت را به پا کنی.
یادت می‌رود موهایت را شانه بزنی تا با آهنگ باد نرقصند.
یا مثلا یادت می‌رود لباس گرم بپوشیی؛ هرچه باشد پاییز است دیگر!
حالا بگذریم!
زیر درخت نارون سر به فلک کشیده‌ات نشستی؟
گفته بودی هرگاه که به آنجا می‌روی؛ زیر سایه‌اش می‌نشینی و به گذشته فکر می‌کنی...
راستش را بگو؛ اصلا به آنجا رفته بودی؟ شاید چیزی یا کسی مهم
شاید به قلمرو چشمانت رفته بودی تا آبی بی‌کران دریا را در آن رویت کنی!
شاید هم رفته بودی که قهوه‌ای داغ شکلات را با طلایی عسل ترکیب کرده و روحت را در قهوه‌خانه‌ی پاییز ملاقات کنی!
باور کن دست خودم نیست؛ نمی‌دانم چرا هرگاه که تو را این‌گونه آشفته و پریشان می‌بینم، کنجکاو می‌شوم...
شاید کسی یا چیزی مهم‌تر از آن‌جا را پیدا کرده‌ای که برای رفتن اینقدر عجله داشتی!
یادت می‌آید؟
خودت معنی پاییز را به من فهماندی و در فراسوی باورهایم تابلوی قدم‌هایت را به یادگار گذاشتی!
خودت تب تند تابستان را برایم نقش زدی... تابلوی مدیترانه‌ای چشمانت هنوز در گوشه‌ای ذهنم می‌تپد!
فیلم عروسی زمستان هنوز در حافظه‌ی دوربین نگاهم موجود است!
مزه‌ی شیرین بهارنارنج هنوز زیر زبانم است...
یادت می‌آید؛ بچه که بودیم هرگاه به دامان طبیعت قدم می‌گذاشتیم تاب‌بازی فراموش‌مان نمی‌شد؟!
هنوز هم دلم می‌خواهد دست کودک درونم را بگیرم و با هم به گردش یک روز شیرین در جنگل‌های گیلان برویم...
خنجر رعد و غرش ابر هنوز هم مرا می‌ترسانند!
هنوز هم دلم می‌خواهد همچو آهو از ل**ب جوی زندگی بگذرم و به همه‌ی آن‌هایی که نشسته‌اند و به گذر عمر بر باد رفته‌اشان نگاه می‌کنند؛ بی‌اعتنایی کنم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چقدر ساده بودم من؛ مثل وقتی که تا نبودی امکان نداشت زیر باران بروم!
تا نبودی، نمی‌خندیدم.
اما تو می‌آمدی؛ با دلبری تازه، خیس از باران، با لبی خندان...
موهایت خیس خیس بود!
جذاب‌ترین نقاشی خدا بودی دیگر!
موهای خیست روی پیشانی‌ات را پوشانده بودند... دلبری در روز روشن؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به چه سان از دل بی‌نوای من دلبری می‎‌کنی؟!
مگر نمی‌دانی که دلم بی‌طاقت است؟!
نمی‎‌گویی قلبم از کار می‌افتد؟!
چرا می‌خندی؟!
درد زدی و نمی‌خواهی درمان کنی؟
می‌خواهی داغ بنشانی بر دلم؟
ولی بخند؛ خنده‌ات درمان است و اخمت درد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دردی که در دلم نشانده‌ای را هیچ مسکنی درمان نمی‌کند!
داغی بر پیشانی قلبم زدی که هرکه مرا می‌بیند، از تو می‌پرسد...
براستی که عاشق، حد و مرز برای خود نمی‌تراشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سخن از عشق که به میان می‌آید، دلم می‌گیرد...
گریزانم از عشق!
دلم فراق را تحمل نخواهد کرد:)
ممکن است بگویی:
- خودم یک تنه عاشقی می‌کنم. مثل یک مرد، مردانه می‎‌خواهمت...
جواب من تلخندی بیش نیست!
مردانگی که به ریش و سبیل و هیکل گنده کردن نیست!
من از تو مردانه‌تر برایت جنگیدم ولی تو نفهمیدی...
این شعر را شنیده‌ای که می‌گوید؛
وای از آن روز، تو عاشق شوی و من معشوق/ پدری از تو درآرم که خدا می‌داند...
راستش را بخواهی اهل تلافی نیستم، ولی توقعاتم بالا رفته! دیگر تو را نمی‌خواهم، فقط تنهایی برایم کفایت می‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یادم می‌آید روزی یک نفر از من پرسید:
- من موندم چرا اینقدر برات جذابه؟ آخه از نظر من زیاد هم جذاب نیست!
گرهی میان ابروهایم نشست و با احساسی که از قلبم برخواسته بود گفتم:
- قضیه ربطی به منحصر بفرد بودن یا نبودن نداره، این که برای من از همه‌ی آدم‌های دنیا جذاب‌تر هستش برای این هست که قلبم فقط اون رو تو خودش جا داده، بدونِ اینکه من بخوام!... این قلبمِ که نمی‌ذاره هیچ کس دیگه‌ای رو توش راه بدم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلم را به آن راه می‌زنم، انگار که عاشقت نیستم!
گفتی فراموشت کنم...
عشق که دلیل و منطق سرش نمی‌شود..!
گفتم:
- هزاران تئوری مختلف هم که برای جدایی‌مان به هم ببافی، باز هم دوست داشتنت را گوشه‌ی ذهنم نگه می‎‌دارم:‌)
هنوز هم گوشه‌ی قلبم خاک می‌خوری! پس کی دست از منطقت خواهی‌کشید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چشم که باز می‌کنم، خود را در میان انبوهی از تنهایی می‌یابم.
وهم و ترس بر من چیره می‌شوند و به قعر اقیانوسی از سکوت فرو می‌روم.
صدای تیک‌تاک ساعت به گوش می‌رسد، شاید او نیز همانند من از تنهایی وحشت دارد که از خودش صدایی اینچنین بروز می‌دهد.
صدایی آهسته در ذهنم هشدار می‌دهد؛ این آرامش قبل از طوفان است... به آن دل نبند!
گمان ‌کنم علاقه‌ی چندانی به این آرامش نداشته باشم، اما دنیا همیشه اینگونه نمی‌ماند! شاید روزی حاضر شدم برای همین آرامش جان بدهم!
کسی چه می‌داند در پس پرده‌ی سرنوشت چه می‌گذرد؟
شاید شما در خواب هستید که این این جملات را می‌خوانید! شاید هم من توهم بیداری زده ام...
کسی چه می‌داند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نمی‌دانم چه شد یکدفعه دلم به دلت گره خورد...
نگاهم که به نگاهت خورد، غرق شدم در چشمانت و هنوز که هنوزه نای دست و پا زدن ندارم!
انگار همه‌ام را فلج کرده‌ای تا فقط به تو نگاه کنم. نمی‌دانم چه شگردی است ولی هرچه هست، قربانی‌ات را فدایت می‌کند و هر لحظه این را در گوش او زمزمه می‌کند:
- من برنده‌ام... حال دیگر تو نیز از آن منی!
زهر چشمانت، پادزهری بجز خودت ندارد و من آگاهم که هیچ‌گاه درمان نخواهم شد، چرا که تمام من غرق نداشتنت شده!
ندارایی تو، چه متناقض نمایی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گل اطلسی من!
هم‌اکنون که تو را به خاطر می‌آورم، فرسخ‌ها از من دوری!
تو را نمی‌دانم، ولی من دلم بدجور هوای عطر تنت را کرده.
وقتی می‌گویم دلم هوایت را کرده یعنی؛ باید در هوای تو باشم تا سازم کوک شود! سازی که کوک نباشد وبال گردن است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اگر روزی، جایی گذرت به من افتاد؛ می‌خواهم مثل غریبه‌ها با تو برخورد کنم!
خودت گفتی غریبه باشیم، نگفتی؟!
من هم می‌خواهم به خواسته‌ات عمل کنم...
می‌خواهم دلم را از حکومت برکنار کرده و عقلم را بر تخت سلطنت بنشانم!
ترازوی عدالت برای ما کارساز نیست، حتی اگر صد تن عذاب وجدان هم داشته باشی باز هم به پای احساسی که بخاطر تو کشتم نمی‌رسد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بنظر من آدم‌ها بی‌دلیل عشق نمی‌ورزند...
دخترها بی‌دلیل عاشق نمی‌شوند...
مردها بی‌دلیل مرد نامیده نمی‌شوند...
دوستی‌ها بی‌دلیل شکل و شمایل دوستی به خود نمی‌گیرند!
اگرچه به من نزدیکی ولی من حست نمی‌کنم... دیگر نه!
این‌ها را گفتم که به این‌جا برسم؛
یادت است دلیل دلباختگی‎‌ام را می‌پرسیدی؟
من می‌گفتم:
آخر مگر برای شیفتگی هم باید دلیل داشته باشی؟
تو هم می‌گفتی:
در این دنیا برای هرچیزی باید دلیل منطقی بیاوری! غیر از این باشد، من باورت نخواهم کرد...
می‌خواهم بگویم که خسته‌ام از عاشقی بی‌منطقم!
می‌خواهم بگویم که دیگر عاشقت نیستم! حالا که خوب دقت می‌کنم می‌بینم که از اول هم حسم به تو تنها برای آرامش دل بی‌منطقم بود... ولی حالا دیگر عقل حکم می‌کند که طنابش را ببرم!
برای من نشدی، پس برو... ارزانی همان‌هایی که ته مانده پسندند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چشم می‌بندم و تو را می‌بینم.
نه، دیگر نه!
نمی‌خواهم بار دیگر خامت شوم... نمی‌خواهم دوباره دلم را وارد زمین بازی‌ات کنی...
چشم باز می‌کنم تا دیگر در مقابلم تو را نبینم!
گرمای دستانت... دریای چشمانت...
همه و همه را از خاطرم خط می‌زنم.
دیگر دل در گرو تو ندارم... رشته‌ی خواستنم را پاره کردم!
قلبم را بیرون آوردم و تو را از آن بریدم... محل جراحت خونریزی می‌کرد ولی ارزشش را داشت.
درد عمیقی در سینه‌ام احساس کردم؛ درد جدایی نبود، بود؟
دلم بر سر زنان التماس می‌کرد که تو را از او جدا نکنم؛ بیچاره نمی‌دانست این تو نیستی، خیال توست که مثل توده‌ای سرطانی به او چسبیده.
عقلم بر تخت سلطنتش نشسته بود و این صحنه را با لذت هرچه تمام به صحنه‌ی اجرای حکم زل زده بود.
دلم را وصله زدم و حافظه‌اش را پاک کردم تا دیگر خیال تو به سرش نزند.
پایان تو، شروع من جدید است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین