من از انتظار تو
تمام پاییز را...
قدم زده ام؟!
تو به دنبال کدام بهاری...
که این قدر بی پروا...
از پاییز عاشقانه ی من
عبور کرده ای...
آن هم بدون
هیچ رد پایی!
جمعهها را باید قاب گرفت !
درست مثل همان عکسهای قدیمی...
و خاک گرفتهی روی دیوار ...
انگار جمعه ها ...
ماندگارترین روزهای آفرینشاند !
تلخیها و شیرینیهایش، ...
قاب میشوند ...
و میچسبد به دیوار خانهی دلت ...
مثل لبخندهای مادر بزرگ ...
در آن عکس قدیمی. ...
یا مثل گریه های من در آغو*ش مادر، ...
که با دیدنش در عکسهای قدیمی، ...
همیشه لبخند میزنم ...
مرد و زن هم ندارد، ...
جمعهها باید کسی را داشته باشی ...
که تو را در آغو*ش بکشد !
جمعهها را باید عاشقانه گذراند؛ ...
تا غروبش دلگیرت نکند.
باید دست در دستهای گرم تو گذاشت ...
و جادهها را یکی یکی فتح کرد ...
آخر باید یکی را داشته باشی ...
تا با بوسههای بی هوایش به تو بفهماند ...
که جمعهها عشق تعطیل نیست؛ ...
لعنتی تازه سر آغاز عاشق شدن است ...
و اینجا...
صبح...
از ساحت مقدس
لبخندهای تو
ثانیه می شمارد!
کسی آن سوی جهان تو
افق را...
در پس دوستت دارم های تو
به سحر کشانده؛
تا بیایی
گره بگشایی...
آدم های عاشق را ...
از راه رفتن هایشان بشناس...
آرام و آهسته راه می روند
از بس با چشم هایشان
دیده اند که عشق
از آن ها فرار کرده
حتی می ترسند
قدم از قدم بردارند...
خوبم ...
شبیه گلدانی ...
ڪه در ڪنار پنجره ی یڪ خرابه
به گل های سرخ باغ خیره شده است
خوبم...
شبیه کشتی متروکه ای در خشکی...
ڪه می داند دیگر به آب نمی افتد
خوبم...
شبیه گرامافونی ڪه در کنج خانه
سال هاست سکوت کرده است
خوبم و دلتنگی هنوز مرا از پا...
درنیاورده است...
نیامده بود...
و اما من
مرده بودم...
عشق همیشه
آمدن...
بوسیدن...
در آغو*ش کشیدن
یا ماندن نیست...
عشق گاهی...
نیامدن توست...
و انتظاری که میکِشم
و انتظاری که می کُشد...
آدم های کمی هستند که می دانند...
تنهایی ِ یک نفر حرمت دارد...
همین طور بی هوا ...
سرشان را پایین نمی اندازند ....
و بپرند وسط تنهایی آن فرد..!
چون خوب می دانند که اگر آمدند،
باید بمانند...
تا آخرش باید بمانند...
آنقدر که دیگر تنهایی وجود نداشته باشد....
و گرنه مسافرها ....
همیشه موقع خداحافظی،
تنهایی را هزار برابر می کنند...
میگن هر آدمی ...
یه زندگیِ گذشتهای داره...
تویِ یه عالم دیگه ...
تویِ یه جسمِ دیگه ...
راست و دروغش رو نمیدونم !
اما اگر راست باشه...
من تویِ زندگیِ قبلیم...
حتما چشمهات بودم
و تو ، قلبِ من ...
شاید واسه همینه ...
از پشتِ این همه سکوتِ تو ...
خیلی چیزها رو می دونم...
چون حتما یه بار...
یه جایی...
با تو زندگیکردم
و با تو دنیا رو دیدم ...
که الان قلبم ...
فقط برای تو می زنه و
چشمهام ...
فقط دنیایِ تو رو میبینه ...