نه ساعتی به وقت زمستان
برای احساساتم وجود دارد
و نه ساعتی به وقت تابستان
برای شوق و شور من!
همه ی ساعت های دنیا
در یک زمان به صدا در می آیند
وقتی که قرار من و تو از راه می رسد
همه ی ساعت های دنیا
در یک زمان از صدا می افتند
وقتی که بارانی ات را برمیداری و دور می شوی!
رویاهای هلاک شده ی جوانی ام را پس بده،
من هم
همه ی دختران سنگدل و گل های زنگ زده و ستاره های کور را
به تو پس می دهم...
ای تبعیدگاهی
که اسم سرزمین بر خود گذاشته ای !
چگونه فراموش کنم
که جوانی من
چطور سرد و خاموش گذشت؟
چه راه ها
دوشادوش آن کس رفتم
که اصلا دوستش نداشتم
و چه بارها دلم هوای آن کس کرد
که دوستش داشتم
حالا دیگر راز فراموشکاری را از همه ی فراموشکاران بهتر آموخته ام
دیگر به گذشت زمان اعتنایی نمی کنم
اما آن بوسـه های نگرفته و نداده
آن نگاه های نکرده و ندیده را
چه کسی به من باز خواهد داد؟