دلنوشته [ حمید سلیمی ]

گفتم من دوستت دارم، خودخواهانه و فقط به خاطر خودم. من دوستت دارم که خودم یادم برود جهان چه تهی و تاریک است. دوستت دارم که یادم باشد صدای پایی هست که با همه صداها فرق دارد به گوش من. دوستت دارم که باران شوی و بباری و خشک نشوم مثل آخرین درخت در آخرین کویر. دوستت دارم که جهان رنگ بگیرد و باد معطر شود به بوی خوش موهات، دنیا را مس*ت کند و برقصاند. دوستت دارم فقط برای این که وقتی دوستت دارم زیباتر می شوم، رهاتر می شوم، آرام ترم، خودم را بیشتر دوست دارم. گفتم من دوستت دارم، و مومنم که این دوست داشتن با همه شراره هایی که دارد، نه حقی برای من ایجاد می کند و نه تعهدی برای تو.

?حمید‌ سلیمی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‏یک رنجِ کُشنده زندگی هم کم‌بودن است. دور ماندن. نگفتن. نخواستن. یک شیوه کُشنده از زوال تدریجی: تو یک بار در عمرت برای یک نفر کافی نیستی و بعد از آن دیگر مهم نیست چند مومن به دینت ایمان بیاورند. برای ابد، پیامبر مصلوب ساکتی هستی که آخر هر نماز، خودش را و خدای خودش را لعنت می‌کند.
-حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Kallinu
نزدیک خونه من، یه خیابون خیلی شلوغ هست، خیلی شلوغ که میگم یعنی همیشه ترافیک آدم و ماشین برقراره. تو این خیابون بی قانون، یه مرد میونسال حدودا پنجاه ساله هست، با موهای با ماشین تراشیده شده و صورت دفرمه و شلوار جین آبی روشن کهنه . گاهی می بینمش، کف دستاشو سفت فشار میده روی گوشش و تندتند از این سر خیابون میره به اون سر. طوری محکم گوشهاشو گرفته که انگار داره خودش رو از شنیدن چیزی محافظت می کنه یا از چیزی می گریزه، خبری شاید، صدای آشنایی، نمی دونم. امروز دیدمش، چشم تو چشم شدیم، لبخند زدم لبخند زد. گفتم خوبی؟ نشنید ولی بلند گفت می ترسم. و به سرعت رفت. اگه نمی رفت، بهش می گفتم من هم می ترسم، از صداها، از رنگها، از تاریکی، از نور، از آدمها، از یادها، از رویاها، از بودن ها، از نبودن ها. بعد ازش میخواستم یادم بده با دستام دروازه های گوشها رو ببندم و با لبخندی بی معنا و تهی، خیابون های شلوغ رو رد کنم تا برسم به یه کوچه خلوت و بن بست. تو سایه بشینم و بقیه عمرم رو به دیوار آجری تکیه بدم، بی هیج صدایی و بی هیچ تماشایی و بی هیج تمنایی...

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Kallinu
من خاطرات تو بودم،

خاطرات تلخ و شیرینت.

بگو کدام دست،

کدام بوسه،

کدام تن مرا از ذهن تو خط زد؟

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
میدونی، نهنگا خیلی بدبختن

هرچی گریه کنن دل دلبرشون واسشون نمیسوزه

فکر میکنه آب دریاست رو‌ صورتشون.

اینه که یهو نهنگه دلش میپُکه میاد میشینه تو ساحل و میمیره.

من میدونم.

من خودم یه نهنگ مرده ام...

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: Kallinu
حالا به دستهایم که نگاه می کنم، خون هزارعطش رویشان مانده. هزار رویا. هزار فکر زیبای بلند. هزار خواهش. هزار فردا بهار خواهم ساخت. هزار "آه ماه نو، زیبای روز و سال، گنجشک بوسه ات را به ل*ب خشکیده ام پر بده". به دستانم که نگاه می کنم، به پوست تیره و لک های سفید که نگاه می کنم، به انگشتهای کم رمقم، می بینم نوازش و شراره را یکسان خلق کرده اند. گاه کلمه نوشته اند و از برکتشان خالقانه به دنیا نگریسته ام، گاه لای موهای کسی گم شده اند و شیفته کلمه مقدس زن شده ام، هی العلیا. گاه کم آورده اند و شکر زهر شده به کامم. گاه نتوانسته اند و از هر باران اردیبهشت خالی مانده اند و فاتح نبوده اند، سرداران شکست خورده بوده اند در مصاف روز و روزگار. دستهایم. جانداران مغموم ساکت. نهنگ های دورنگ شده پیر. شاخه های سالخورده نیاز. شاخه های بلند خشم. دستهایم. دستهای خسته ام. دستهایم که حالا دیگر برای چنگ زدن به هر ریسمان نجاتی ناتوانند. از هم خسته تر که بشویم، عاقبت یک روز می برم یک جای شهر گمشان می کنم، خلاص شویم از هم. انگار که هرگز هم را ندیده باشیم. بعد به نبودنشان عادت می‌کنم. مثل همه کسانی، مثل همه چیزهایی که دوست داشته‌ام.......

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: Kallinu
نکنه یکی بیاد برات شعر بگه منو یادت بره؟ هان؟ نکنه بلدتر باشه تو رو؟ نکنه قشنگ باشه، دلت بلرزه؟ نکنه بیاد دستاتو بیگیره محکم، خلاص شی از فکر من؟ نکنه اصن منو یادت رفته؟ نکنه دلت نخواد یه وقتایی در شبانه روز - بیست و چهارساعته ها لامصب - بیشینی به من فک کنی که تموم وجودم خواستنت بود؟ نکنه یکی بیاد دست ببره تو موهات، زیر گوشت پچ پچ کنه دلت بلرزه واسش؟ نکنه بری بغلش؟ نکنه دستات یخ کنه بری قایمشون کنی تو دستای یکی دیگه؟ نکنه یادت نباشه من رو؟ نکنه یکی بیاد بیشتر از من واست بمیره، سبک شیم پیشت؟ نکنه دستاتو باز کنی اون مدلی، ب*غل بخوای ازش؟ نکنه مژه هاتو بیشتر از من دوست داشته باشه؟ نکنه نگاش کنی، از اون نگاها که منو می کشت؟ نکنه یکی بیاد خل و چل نباشه، همچی موقر و درس حسابی باشه عاشقش بشی؟ بدم میاد از این آدم حسابیا...

میگم نکنه راست میگن این اهالی؟ نکنه اصن یادت نیست؟

ننداخته باشی دور اون دیوونه بازیا رو، اون بوس و بغلا رو؟

یادته اصن اون منِ یاغی رو که آروم شده بود تو بغلت؟ یادته. یادت نیست؟ یادته.

درسته هیچی نمیگی، صدات نیست، دستات نیست، ولی یادته. یعنی باس فک کنیم یادته وگرنه که چه کاریه راه بریم تو شهر؟

نفس بکشیم به هوای کی؟ یادته...

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Kallinu
عاقبت یک روز هم یک جای دنیا از کنار هم می گذریم.

وانمود میکنیم ندیده ایم. نشناخته ایم. نخواسته ایم. دور می شویم.

دو نهنگ غمگین، گم شده در اقیانوس غریبه ها...

سهم ما همین رد شدن است عزیزدلم...

همین نداشتن است...

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نگفتم برات ، یعنی یارو دکتر جدیده گفته نگم .

اگه میشد برات بگم، تعریف می کردم شبایی که بارون میاد این نبودنت میشه دق، می شینه بیخ گلوی ما.

هی فکری این یارو جدیده حواسش هست بهت؟ بلده با تو راه بره زیر بارون؟ بلده تو رو بخندونه؟

نکنه یه وقت تو رو برنجونه از خودش؟ نکنه بلد نباشه؟ بلده دستاشو بندازه دور کمرت قربون صدقت بره؟

گم بشه تو چشات، وقتی می خندی؟

بلده . بلد هم نباشه، تو یادش میدی.

شبایی که بارون میاد ما می شینیم اینجا کنج آسایشگاه، ماییم و این دیوونه قدیمیه که میشناسی و چند تا دیوونه دیگه.

یکیمون آواز میخونه، بقیه یاد خودشون میفتن، یاد دلبر، یاد بیکسی. نوبتی می میرن تا صبح. سخت میگذره شبای بارونی.

نگفتم اینا رو که دلت بگیره. نگرانتم، نباید باشم، دکتر زیاد بهم میگه، ولی هستم.

دلت اگه گرفت، موهاتو باز کن، یه جایی که باد خوب بیاد وایسا.

عطر موهات که برسه به من، می دونی که دیوونم، شهرو به هم می ریزم، خودمو میرسونم بهت.

همیشه بخند. دیوونه که نمرده، میاد می خندونتت.

همین.خلاص ......

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
جَدیدیه از مَن بهتره...

میدونم...

دیدم تو عکسا...

ببَخش اگه نبودم

اونی که میخواستی‌...

دوس داشتم باشم،

"بلد نبودم" : )

_ حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 3)
عقب
بالا پایین