عاشقانه پُرتوقع بودن…
کسی گفت: «نداشتن توقع از دیگران، سبب موفقیت و پیشرفت آدم است.»
اما راستش را بخواهید، بیتوقع بودن هم همیشه خوب نیست. مثلا اگر آدمی در محبتکردن و عشقورزیدن بیتوقع شود، کمکم از یاد میبرد که «رابطه» یعنی رفتوبرگشتِ احساس. و شاید از روی کمبودِ محبت خودت، آنقدر به اطرافیانت ببخشی که ظرفشان پُر شود و تو را به تنهایی ابدی محکوم کنند.
پس باید در دریافتِ عشق کمی پُرتوقع بود.
با اینحال، نمیشود راه افتاد و کاسهی گداییِ محبت از هرکسی به دست گرفت تا علاقهات را بفهمد، یا درک کند چه اندازه از خودت را بخشیدهای.
برای همین، سکوت میکنی.
نه از رضایت، بلکه از ضرورت.
نوعی سکوت اجباری تا نه طلبکارِ عشق شوی، نه گدای آن. و شاید همین سکوت است که آرامآرام، شکل تازهای از درک را درونت میسازد و به تو یاد میدهد که:
«محبتت را...
کارما…
نور کمجان خورشید از پنجرهی نیمهباز اتاق، بر روی میز افتاده بود و اطراف فنجانِ قهوهسرد، سایهای محو و کدر بر سطح چوبیاش کشیده بود. چند قطرهی خشکشدهی قهوه، مانند لکهای کشیده، بر لبهی چینی فنجان جا خوش کرده بود. ملودی آرام گیتار، در فضا میپیچید و زیرلب با آن زمزمه میکردم:
- لا لا، لا لا… امم...
تصویر آن روز از ذهنم بیرون نمیرفت، هنوز برایم زنده بود و تداعی میشد.
آن روز، با شانههایی افتاده و بیرمق زیر باران ایستاده بود. لباسهای نازکش خیس و به تن لرزانش چسبیده بود. هقهق میکرد و میگفت:« یه روز میفهمی چه عذابی کشیدم!» و من، بدون هیچ تردیدی به او گفتم:«نمیخوام بیشتر از این بهم دل ببندی...»
با آن که همیشه مطمئن بودم همان بهترین انتخابم بود. اما حالا… این من بودم که دلتنگِ خاطراتِ آن عشقی بودم که هرگز وجود نداشت، کسی...
یه وقتهایی هم هست اونقدر حوصلهت سر میره که راه میافتی و از یه گوشه گند میزنی به تموم روابطتت با آدمها، و وقتی به خودت میای که دیگه کار از کار گذشته.
حتی در بعضی موارد میشینی کلاهت رو قاضی میکنی و از خودت میپرسی: واقعا لازم بود اونطوری واکنش نشون بدم؟!
امان از فکر کج.
امان از گمان بد.
نذاشته و برداشته اونهارو قضاوتشون میکنی، ازشون فاصله میگیری و خودت رو کمرنگتر میکنی. بنظرم که این یکی دیگه کلا درمان نداره.
باید به تنهایی عادت کنی.
بازگشت به صفحه اصلی
به توچه هم نظریست!
بعضی وقتها باید بذاری یه حرفایی رو دلت سنگینی کنه و بترکی، مثل الان من... .
میدونی همیشه نمیشه جواب هرکسی رو داد. یا در برابر نفرت پراکنیشون حرفی زد. چند وقت پیش یکی من و قضاوتی کرد که خب ازش انتظار هم داشتم، چون بعضی آدمهای کوتهفکر که به راحتی روی دیگران اسم میذارن و سعی میکنن توجه تورو جلب کنن. یا به قولی تو رو به حرف بکشن که توی غیبتهاشون شرکت کنی. این آدمها اصلا ارزش این رو ندارن که براشون وقتت رو هدر بدی یا باهاشون معاشرتی داشته باشی. بقول دوستم نباید فکرم رو درگیرش بکنم چون حرفهاش هیچی از ارزشهای من کم نمیکنه.
خب راسش بعضی وقتها میدونم که طرف فقط اومده تا از سر حسادت یا عقدههای درونی خودش، چیزهایی که بقول خودش: فقط چون نمیخواسته چیزی روی دلش بمونه ترجیح داده بیادو آشغالای ذهنش رو روی من تخلیه...
یه جا خوندم نوشته بود.
از رئیس یا ارشد خود، عاقلتر، باهوشتر و بهتر عمل نکنید.
اول تشویق میشوید بعد هم اخراج! biggrin_"
حالا فهمیدم چرا معلمای مدرسه ازم بدشون میاومد!_nea"_
بازگشت به صفحه اصل
زمستان هم میگذرد اما...
- او هم از قماش شماست، چنگی بر دل نمیزند. شاید باید این زمستان را هم بیهیزم سر کنیم.
زن شال ضخیم نمدی را به دور خودش پیچید. رد نفسهایش در هوا پخش شد و زودتر از آنکه خودش بفهمد، در مه غلیظ محو گشت. دستهای یخزدهاش را بههم مالید و در جیبهایش چپاند. پنجههای پایش را درون چکمههای چرمی پوسیدهاش باز و بسته کرد تا خون در رگها دوباره راه بیفتد و سرمای گزنده کمتر نیش بزند. نگاهش به سمت او برگشت؛ اوشانکا را تا روی پیشانی پایین کشیده و گوشهایش را روی تاجش گره زده بود و سرگرم بستن بار و بنه بر پشت قاطر زبانبسته؛ با حرص در جواب حاضر جوابیهایش گفت:
- زمستان مگر بیهیزم میگذرد مرد. کمی بیشتر التماسش را میکردی.
مرد چوب شکستهای را که بر آن چند قرقاوول و یک خرگوش کوهیِ شکارش را آویزان کرده بود، بر روی شانه...
جاودانگی در آخرین لحظه…
همهی آدمهای بزرگ، روزی با «آخرین»شان شناخته شدند؛ آخرین شعر، آخرین نغمه، آخرین رمان یا آخرین تابلو.
انگار زندگی هر کسی نقطهای دارد که در آن میدرخشد، و بعد آرام عقب مینشیند، تا جا برای ماندگاریِ همان لحظه باز شود.
گاهی فکر میکنم: پیش از مرگ، سهم من چه خواهد بود؟
چه ردِ درخشانی بر این خاک میگذارم؟
شاید شاهکار من نه شعری باشد و نه ترانهای،
بلکه لحظهای کوتاه، نگاهی صادق یا واژهای ساده که قلبی را نجات دهد.
زندگی آدمی پر است از آخرینها؛
اما شاید مهمتر از همه، آن آخرینیست
که ما را جاودانه میکند.
بازگشت به صفحه اصلی
کمی آرام بگیر ای جان من...
ظهر بود و ماهی، میهمانِ سفرهمان.
رقصِ شعله، حیاتش را میگرفت و ما، بیخیالِ این وداع، طعمِ او را مزه میکردیم.
تا شب دو گالن آب نوشیدم؛
گویی بیابانی خشک در درونم فریادِ تشنگی میکشید.
قسم خوردم که دیگر ماهی نخورم…
اما نه از سرِ سیری، که از بیمِ یک مکاشفهی عمیقتر. میانِ هر جرعه آبی که فرو میبردم، این فکر چون آذرخشی ذهنم را میشکافت:
شاید این عطشِ سوزان، این طلبِ سیریناپذیرِ آب… از آنِ من نبود. شاید این تشنگی، بازتابِ جانِ تشنهی ماهی بود که در دایرهی بیرحمِ زندگی، آخرین قطراتِ حیاتش را نثارِ سفرهی ما کرده بود.
آب، دیگر فقط آب نبود. هر جرعه پارهای از قصهای دیگر بود. قصهی موجودی که در زیستِ خود با آب پیوندی دیرینه داشت و حالا، بیصدا، در وجودِ من ادامه میجست.
شاید آب، تنم را سیراب میکرد. شاید هم...