پلهای پشتسرت را خراب نکن.
دنیا جنگل نیست؛ قانونی دارد، چرخهای دارد؛ نامش را هرچه میخواهی بگذار: کارما، تقدیر، قضا و قدر... .
امروز تجربهای پیش آمد که یادم انداخت حقیقتی را بار دیگر مرور کنم.
این مصرع به من یادآوری کرد که در روابط انسانی ــ چه با دوستان و چه با کسانی که اکنون از آنان دلگیر یا دوریم ــ همیشه باید ملاحظه و احترام را نگاه داشت.
چرا که چرخ روزگار همواره در گردش است. دوست امروز میتواند دشمن فردا باشد و دشمن دیروز، در بزنگاهی، نزدیکترین دوست. از همینرو هیچ پلی را که از آن گذشتهای، ویران مکن؛ شاید روزی دوباره محتاج به عبور و برگشت شوی.
جالب است؛ اگر این واقعه رخ نمیداد، شاید هرگز توان بخشیدن پیدا نمیکردم. اکنون تنها میدانم او در شرایط دشواری قدم میزند و امیدوارم روزی معنای درونم را دریابد.
بیایید حرمتها را نگاه...
انزجار
چطور شد؟!
تنافر بیسابقهای را در خودم احساس میکنم؛
نمیدانم چه شد که حتی از شنیدن صداهایشان هم بیزار شدم.
این دلزدگی، به هر جملهای که به تو ختم میشود، چون تیغههایی خونین هجوم میآورد.
از تو دور میشوم.
پناه میبرم به دل سیاهی شب، با وعدهی سکوتی اجباری؛ اما در همان سیاهی، گویی صداها بیشتر میشوند. هر ضرب، مانند ضربات صدای ساعت، خودش را بیرون میکشد.
تیک تاک
تیک تاک
و من، هنوز هم گیر افتادهام میان این صداهای بیانتها… .
بازگشت به صفحه اصل
یه جا خوندم نوشته بود:« به اندازهی آدمها دست نزنید.»
راستش، حقیقت همینه که نباید…
زیاد از حد کسی رو دوست داشته باشی که مبادا یه روز ازش انتظار داشته باشی شبیه همون بتی رفتار کنه که ازش توی ذهنت ساختی.
نباید بیش از حد از ظاهر کسی تعریف کنی که وقتی دیدیش شبیه اون الههای نباشه که از دور میدیدی!
نباید آدمهارو اونطور که میلمون میکشه و نیاز داریم سیقل بدیم. باید همونطور که هست بپذیریمشون و یادمون نره. هیچ چیز ابدی نیست!
بازگشت به صفحه اصلی
سوار بر حباب باوری سرگردان
از عمق به سطح اشتیاقم بالا آمدم،
تا به آن عادت کردم.
حباب ترکید
و اندوه دوباره مرا به تاریکی خود فرو برد.
بازگشت به صفحه اصلی
۴ شهریور، سلام...
چه آشنا میای به چشم من!
من و تو از یه جایی به بعد همسفر شدیم.
هرسال وقتی بهم میرسیم، یه جوری میشم.
انگار اومدی که یادم بیاری، سن و سالی که همیشه میخواستم بهش برسم هم با بقیه فرقی نداره.
بهت تبریک میگم، فقط از روی عادت.
تولدت مبارک🎈
بازگشت به صفحه اصلی
بیصدا در خود فرو رفتم، هماندم که فهمیدم، آنکس که مرا میدید، دیگر برایش اهمیتی ندارم.
فهمیدم آدمها تنها زمانی حرفت را میفهمند که سودشان بخواهد؛ بنا برضررشان بگذاری، تو را مقصر میپندارند.
بازگشت به صفحه اصلی
به عقیدهی من اعتماد، به اعتبار نیست.
بعضی آدمها اعتبار بالایی دارند، اما همین که به آنها اعتماد میکنی آن چهرهی خود را نشانت میدهند.
ذات آدمها خیلی چیزها را تغییر میدهد.
پس چطور باید اعتماد کرد؟
شاید نباید بعضی چیزها را فهمید. گاهی باید چشمت را ببندی و ذات کثیف آدمها را هم نزنی.
آنوقت، میتوان گفت: اعتبار میتواند اعتماد بیاورد.
بازگشت به صفحه اصلی
شاید…
شاید، آسمان هم پیر شده باشد.
شاید زمین دیگر نشاط گذشته را نداشته باشد.
شاید اینبار مقصر انسان نیست!
شاید زمان دیگر حوصلهی تپیدن را نداشته باشد.
شاید حتی خدا هم بهانهگیر و لجباز شده باشد.
شاید نسل تازه، با جهانی پیر و خسته طرف است؛ جهانی که دیگر توان درک کردن ندارد.
دیدی؟ به همین سادگی…
شاید دیگر نباید به هیچچیز امیدوار بود.
بازگشت به صفحه اصلی