بیوفایی شهرت...
یکی از چیزهایی که آدم را معتاد خودش میکند و بعد هم، میگذارد و میرود، شهرت است... .
همیشه از داشتن شهرت میترسیدم. هرچند که میطلبد و اگر درونمایهاش را هم داشته باشی، خیلی زود هم معروف و شهرهی شهر میشوی.
اما مگر این بیپیر وفا دارد؟!
خیر؛ با همان سرعتی که آمده بود رخت سفر بسته و میرود. حالا هی آدم برای نگه داشتنش دست و پا بزند و جامه بدَرد.
تنها چیزی که آدم در این چرخهی پوچ بهدست میآورد: تبدیل شدن زندگیاش به یک نمایش بیمخاطب است. پردهی سنگین و قرمزرنگ شهرت که کنار میرود، صحنه خالی و تنها بازتاب صدای خودش در سکوت میپیچد.
آدمهای بسیاری بودند و هستند که شهرت پیرشان کرده و شاید گمان ببرند که دیگر کسی آنها را نمیبیند.
اما تنها چیزی که حقیقت دارد، بیوفایی شهرت است.
بازگشت به صفحه اصلی
تنهایی یعنی…
وقتی به این فکر میکنی که
به کی بگی داری از درون میشکنی،
کسی رو پیدا نکنی و
در نهایت با تکههای شکسته شدهی خودت
یه گوشه غمبرک بزنی.
بازگشت به صفحه اصلی
خب تا همینجاش و بلدم...
یه وقتایی برای داشتن چیزی، حسابی جون میکنی. با همهی وجودت میری دنبالش، بهش میرسی… ولی بعد، خیلی راحت از دستش میدی. واقعیت اینه که تو تا آخرین لحظه خیلی ذوق مرگ بودی ولی به وقتش با خودت میگی «خب من فقط تا همینجاش رو بلد بودم» و بعدش میری سراغ بعدی. باز دوباره با پشتکار بیشتر زور میزنی که یکی دیگه رو به دست بیاری.
این ماجرا برای همهچی صدق میکنه؛
شغل، رشتهی تحصیلی، یه چیز ساده مثل یه اکسسوری، و حتی عشق…
مثال بارز ترش میشه این که یکی هست با کلی سختی هفت سال پزشکی میخونه، ولی وقتی میبینه طاقت اون همه مسئولیت و فشار کاری رو نداره، یکهو ول میکنه و میره دنبال نقاشی. یکی دیگه هزار تا شغل رو امتحان میکنه، ولی هیچجا بند نمیمونه. یکی هم عاشق میشه، اما وقتی رابطه به مرز واقعی شدن میرسه، جا میزنه.
مردم چی...
دیده میشوم؛ اما نه…
یک احساس مبهم، میگوید مرا میبینند؛ اما نه انگار کسی حواسش نیست.
کوچکتر که بودم، همیشه بچهی با اعتماد به نفسی بودم. تک نوهی دختری و اولین دختر بودم. کسی که همیشه میان جمع، دیده میشد. پر از توجه، پر از دیده شدن. اگر صحبت میکردم و کسی گوش نمیداد، یکی آن وسط پیدا میشد تا به همه بگوید:«هیس ملیحه داره حرف میزنه، خب عزیزم بگو…»
به مرور دیگر دیده نشدم و حتی تمایلی به دیده شدن نداشتم. دچار نوعی حس بیگانگی و دوگانگی شدم. من کی هستم؟ چرا کسی دیگر منتظر نمیماند که من حرف بزنم؟ چرا دیگر کسی صدایم را نمیشنود؟ گویی انتظار دارم سکوتم را هم بشنوند.
انتظار زیادیست میدانم.
اما بگو که مرا میبینی، چون گاهی احساس محو شدن دارم. انگار یک شبه تبدیل به گریفن(یکی ازساکنین هتل ترانسیلوانیا) شدم.
شاید به واسطهی- عینک عجیب و...
مرگ خاموش آدمها
آدمها میتوانند بمیرند اگر چیزی که عمری با آن نفس میکشیدند، بگیری!
از یک نویسندهی ژانر فانتزی قدرت تخیل...
از نویسنده ژانر عاشقانه، احساسات عمیق...
از یک شاعر زاویه متفاوت نگاهش به کلمات و اشیا...
از یه نویسندهی مذهبی اعتقادات و باورهایش را...
پس اگر قصد دارید کسی را بکشید، حتماً جهان درونش را از او بگیرید.
این خیال یا خود فریبی نیست. واقعیت تلخی از دنیای آدمهاست، جهان کوچک درون ذهنشان کاملا حقیقی و مرگ اجتناب ناپذیر است، گاهی آدمها میمیرند، ولی از نو در جهانی تازه متولد میشوند. این چرخه از کنترل شما خارج است و شما هیچ کمکی نمیتوانید به آنها بکنید.
همانطور که در مرگ واقعی هم صدق میکند، در این مرگ خاموش هم فقط میتوانیم تماشایش کنیم.
پس چه باید کرد؟
فقط از تمام زمانی که او در کنارتان زندگی میکند، لذت...
دو چهرهی درونگرایی
گاهی تو فقط یک آدم درونگرا هستی...
ویژگیای که هم معایب خودش را دارد و هم مزایا.
اما گاهی درونگرایی با کمالگرایی و مردمگریزی دست به دست هم میدهند و آنجاست که حتی کوچکترین مزایا هم رنگ میبازد و به بزرگترین عیبها بدل میشود.
در حالت معمول یه آدم درونگرا ممکن است که کمرو، خجالتی و یا حتی مغرور بهنظر برسد؛ ولی اگر فرصت معاشرتی با او پیش بیاید، همهی نگاهها نسبت به او عوض میشود.
چون او دایرهی دوستان کوچکی دارد و رابطهای عمیق و صمیمی با آنها برقرار میکند.
خودآگاه است و زمان بیشتری را نسبت به دیگران، صرف شناخت خویش میکند؛ همین باعث تمرکز بیشترش شده و از او شنوندهی خوبی میسازد که کلماتش را سنجیده و پرمحتوا بیان میکند.
اما وقتی درونگرایی با کمالگرایی و مردمگریزی گره میخورد، ماجرا طور دیگری پیش میرود...
بیخبر
آدمها بیخبر عاشقت میشوند، بیخبر از تو دل میکنند و بیخبر هم متنفر میشوند.
البته این که این سه حالت را همزمان از طرف یکنفر تجربهکنی چیز نادریست... .
بعضیها آن را به دلدادن تعبیر میکنن و بعضی دیگر، میگویند:«طرف دیوانهست».
خلاصه از این کارهای بیخبری پشت سرت زیاد انجام میدهند و جالبش اینست، انتظار دارند که تو از تمام اینها باخبر باشی.
داشتم فکر میکردم که ایکاش مدیریت احساس آدمها هم مثل مدیریت تاپیکهای درون انجمن بود، یک اشتراکگذاری فعال میکنی و برای ابد از شر نفهمیدنشان خلاص میشوی.
هرچند که حتی اگه اشتراکی هم فعال شود سرآخر یکی پیدا میشود که بگوید: «تو من را درک نمیکنی».
بعضیها هم مثل مادرم، درون چشمشان اسکنر دارند گویا، تا ریزترین جزئیات را مثل- مو از ماست- بیرون میکشند؛
لکن من هنوز نمیفهمم که...
مامانم وقتی کوچیک بودم بهم میگفت ملی، وقتی در یه خونهای بازه نباید توی حیاطشونو نگاه کنی، پرسیدم چرا؟!
یادم نمیاد که چه مثالی زد ولی…
همیشه فکر میکنم که سر یه آدم رو توی خونههای با در باز بردین و حیاطشون پراز خونه و اگه بهش نگاه کنم منم میکشن تو و سرم و میبرن.
البته این چیزی نبود که واقعاً الان میخواستم بگم. همیشه خودم و توی موضوعاتی دخالت دادم که عملاً به من ربطی نداشته و شاید آخرش فقط خودم و تو هچل انداختم.
مثلا پادرمیونی برای دوستت که به رابطهاش برگرده و یا جواب دادن به کامنتی که احتمالا هیچ ربطی به تو نداشته.
کلا انگار یاد نگرفتم اینم همون در باز خونهای که نباید بهش سرک بکشم.
بازگشت به صفحه اصلی
راست میگی، شاید خودمم بعضی وقتا حس کرده باشم که پر حرفی کردم، یا که بهتره دیگه چیزی نگم. smilies
ولی نمیتونم خب؛ حناق میگیرم.c54c27_25ndke-hanghead
پس پرحرفیای من و ببخشید و -4-+=_
گوشاتونو بگیرین. 252927_25228
البته قول نمیدم ناراحت نشم.Lagh
بازگشت به صفحه اصلی