سر در کف پایت نهم، ای یار یگانهبا من بمان و سايہ ي مهر از سرم مگير
من زندہ ام بہ مهر تو اي مهربان من
یگانه
روزی که درآیی ز درم مس*ت شبانه
در صورت خوبان همه نوریست الهی
از شمع رخت میزند آن نور زبانه
- اوحدی
شمع
سر در کف پایت نهم، ای یار یگانهبا من بمان و سايہ ي مهر از سرم مگير
من زندہ ام بہ مهر تو اي مهربان من
یگانه
گفتم که نور چشمه خورشید از کجاستمرغ شب با سایهٔ مهتاب اگر سرخوش بود
من خوشم با سایهٔ زلف خیالانگیز او
خورشید
باشد که روزگار بچرخد به کام دلای باد بامدادی خوش میروی به شادی
پیوند روح کردی پیغام دوست دادی
روزگار
مستانه سروِ قامتِ او در خرام شدای روح من در قلب تو، چون جان تو در جسم تن
این جا نداند هر کسی تا من تو ام یا خود تو من
سلام
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادمز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند، دل کند یاد
شیرین
دلم گرفته از خیال راهی به ما نمی دهددر این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
خیال
تا پای چشمه رفتیم، ل*ب تشنه بازگشتیم
حیف دهان ما بود آبی به این زلالی
مستان سبو شکستند از بند و گشت رستند
ما دستگیر گشتیم با شیشه های خالی
عکس
در دل کسی که راه هوا وهوس دهدچراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا، نه
خِرد که قید مجانین عشق میفرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه
تاوان