مشاعره | مشاعره مشروط |

با من بمان و سايہ ي مهر از سرم مگير
من زندہ ام بہ مهر تو اي مهربان من

یگانه
سر در کف پایت نهم، ای یار یگانه
روزی که درآیی ز درم مس*ت شبانه

در صورت خوبان همه نوریست الهی
از شمع رخت می‌زند آن نور زبانه
- اوحدی

شمع
 
بزم بی دردان اگر روشن ز شمع است و چراغ
گوهر شب تاب ما در ظلمت شبها دل است.
غرق
 
ازین دریا که غرق اوست جانم
برون جستم ولیکن در میانم
بسی رفتم درین دریا و گفتم
گشاده شد به دریا دیدگانم


رها
 
صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو
به جهان کی دید صیدی که بترسد از رهایی
مولانا‌

جدایی
 
به‌ من‌ گفته‌ است‌ از‌ هم‌ چند‌ روزی‌ بی‌خبر‌ باشیم
همین یعنی
جدایی ، منتها آهسته آهسته ...


دلشکسته
 
دلی که دید که غایب شده‌ست از این درویش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش

دل شکسته مروت بود که باز دهند
که باز می‌دهد این دردمند را دل ریش

مهتاب
 
مرغ شب با سایهٔ مهتاب اگر سرخوش بود
من خوشم با سایهٔ زلف خیال‌انگیز او


خورشید
 
مرغ شب با سایهٔ مهتاب اگر سرخوش بود
من خوشم با سایهٔ زلف خیال‌انگیز او


خورشید
گفتم که نور چشمه خورشید از کجاست
گفت از طلوع طلعت عاشق گداز من

باد
 
ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی
پیوند روح کردی پیغام دوست دادی

روزگار
 
ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی
پیوند روح کردی پیغام دوست دادی

روزگار
باشد که روزگار بچرخد به کام دل
باشد که غم خجل شود از صبر قلب ما

قلب
 
ای روح من در قلب تو، چون جان تو در جسم تن
این جا نداند هر کسی تا من تو ام یا خود تو من

سلام
 
ای روح من در قلب تو، چون جان تو در جسم تن
این جا نداند هر کسی تا من تو ام یا خود تو من

سلام
مستانه سروِ قامتِ او در خرام شد
طوق گلوی فاختگان خط جام شد
هر چند عشق، دشمن کام است، از آن دولب
قانع نمی توان به جواب سلام شد

فریاد
 
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند، دل کند یاد

شیرین
 
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند، دل کند یاد

شیرین
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

باران
 
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر

نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر

خیال
 
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر

نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر

خیال
دلم گرفته از خیال راهی به ما نمی دهد
در این زمان بی کسی راهی نشان نمی دهد
به این غریب بی کسم کسی ندا نمی دهد
ل*ب تشنه عشق است و دل اما امان نمی دهد

تشنه
 
تا پای چشمه رفتیم، ل*ب تشنه بازگشتیم
حیف دهان ما بود آبی به این زلالی

مستان سبو شکستند از بند و گشت رستند
ما دستگیر گشتیم با شیشه های خالی

عکس
 
تا پای چشمه رفتیم، ل*ب تشنه بازگشتیم
حیف دهان ما بود آبی به این زلالی

مستان سبو شکستند از بند و گشت رستند
ما دستگیر گشتیم با شیشه های خالی

عکس
بلبل به چمن زان گل رخســـار نشــان دید

پروانه در آتش شد و اســرار عیــان دیــد

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید

یعنــی همــه جا عکس رخ یار توان دیــد

پروانه​
 
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا، نه

خِرد که قید مجانین عشق می‌فرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه

تاوان
 
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا، نه

خِرد که قید مجانین عشق می‌فرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه

تاوان
در دل کسی که راه هوا وهوس دهد
آیینه را به دست پریشان نفس دهد

تاوان عمر رفته ز گردون توان گرفت
گر آب رفته ریگ روان بازپس دهد

فرزانه
 
عقب
بالا پایین