آخرین محتوا توسط م . صالحی

  1. م . صالحی

    اطلاعیه درخواست تگ فرعی | آثار تالار رمان

    سلام و درود درخواست تگ‌برای رمانم «امضای ابدی » دارم موضوع 'رمان امضای ابدی| م.صالحی' https://forum.cafewriters.xyz/threads/41730/
  2. م . صالحی

    نظارت همراه رمان امضای ابدی | ناظر: زهرا سلطانزاده

    سلام و درود بخشی از مطالبی که گفته بودید اصلاح کردم انشالله بقیه رو کم کم اصلاح میکنم فقط بعضی جاها خط تیره میذارم وقتی سیو میکنم باز به همون حالت نقطه تغییر می‌کنه
  3. م . صالحی

    نظارت همراه رمان امضای ابدی | ناظر: زهرا سلطانزاده

    سلام و درود نه والا اصلا ندیدمش ممنون ازتون میخونم موارد اصلاح میکنم
  4. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر به او خیره ماند و حرفی نمی‌زد. ابراهیم هم با لبخندِ پرشیطنتش داشت اذیتش می‌کرد. صدای زنگِ درِ خانه که بلند شد، ابراهیم گفت: -‌ می‌رم غذا رو بگیرم. این را گفت و از سالن خارج شد. پریچهر هم در این فاصله به اتاقش برگشت تا لباسش را عوض کند. وقتی وارد سالن شد، ابراهیم سرِ میزِ ناهارخوری منتظرش...
  5. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    در این چند روزی که نبودند، خدمتکار هم نیامده بود. برای همین، وقتی رسیدند، وقت شام بود و چیزی برای خوردن نداشتند. پریچهر سریع از بیرون غذا سفارش داد و خطاب به ابراهیم که هنوز سر پا ایستاده بود، گفت: -‌ چرا واستادین؟ بفرمایین بنشینین. ابراهیم به خودش آمد و گفت: -‌ می‌رم لباس عوض کنم. و به همان...
  6. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم آهی از سینه‌اش برخاست و باز سکوت کرد. پریچهر مردد پرسید: -‌ سوالم جواب نداشت؟ ابراهیم از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و گفت: -‌ اگه می‌تونستم وام بگیرم، پدرم رو از زیر تیغ نجات می‌دادم. مطمئناً جاسوست مفصل همه‌چیز رو برات توضیح داده. -‌ بله، گفت که اون مبلغ رو نتونستید وام بگیرید، چون اعتبار...
  7. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    جز حرف‌های معمولی، دیگر گفت‌وگویی بینشان پیش نیامد. ناهار را در رستورانی بین‌راه خوردند و وقتی وارد تهران شدند، تقریباً ساعت پنج عصر بود. ابراهیم، زهرا‌خانم و پسرش را به خانه‌ی خودشان رساند و سپس راهیِ خانه‌ی پریچهر شد. وقتی با هم تنها شدند، وقتِ خوبی بود که صحبت کنند. پریچهر، خسته، دستی به پشت...
  8. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    زهراخانم نفس عمیقی گرفت و به عقب تکیه زد و گفت: - فعلا که خطر از سرش گذشت. ابراهیم سوار ماشین شد و بدون هیچ‌حرفی ماشین تا جلوی فروشگاه راند و بعد خطاب به زهراخانم و پریچهر گفت: - چیزی می‌خواهید واسه‌تون بگیرم. زهراخانم سریع سفارش قهوه داد و پریچهر آب معدنی خواست. ابراهیم چشمی گفت و از ماشین...
  9. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم ابروی بالا برد و گفت: میگم احیاناً کار زن‌داداشم محبوبه که نیست؟ پریچهر کمی ماتش برد اما خودش را نباخت. چون می‌دانست ابراهیم فقط حدس می‌زند تا به جوابش برسد. زهراخانم هم گوش‌هایش تیز شد و منتظر ماند ببیند پریچهر چه جوابی به او می‌دهد! پریچهر با شیطنت گفت: جاسوسم در مورد همه خانواده‌تون...
  10. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    این را گفت و بعد از مدتی سکوت به سمت پریچهر رفت. پریچهر ایستاد و گفت: چی شده؟ ابراهیم نزدیکش که شد مدتی فقط نگاهش کرد و گفت: خواستم بگم، خیالت از من راحت! من مردی نیستم که بخوام باعث آزار زنم بشم تا... و لبخند کنج لبش نشست و موهای پریچهر را پشت گوشش راند و گفت: یا خودت می‌خوای یا اون‌کاری میکنیم...
  11. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم تشکر کرد و پریچهر گفت: دیگه چیزی احتیاج ندارید؟ گویا ابراهیم منتظر همین سوال بود تا لبخندش بازتر و پهن‌تر شود. پریچهر که همه حرفش از لبخندش خواندسریع شب‌بخیر گفت و به سوی اتاقش رفت و کمی در را به نشانه اعتراض محکم بست. ابراهیم همینطور که دراز می‌کشید با خودش گفت: ناسازگاری ولی رام میشی...
  12. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر وقتی از حمام بیرون آمد یک تی‌شرت گشاد و یک شلوار راحتی مشکی گشاد به پا داشت و موهای خیسش را درون حوله کوچکتری پیچیده بود. تازه یادش افتاده بود که پتو و بالش از اتاق برنداشته است. مدتی صبر کرد و بعد از کلی فکر، به خودش جرأتی داد و به سمت اتاق ابراهیم رفت و تقه‌ای به در زد و گفت: بیدارید؟...
  13. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    به محض رسیدنشان فریبرز که حسابی خسته بود به اتاقشان رفت. زهراخانم هم خسته بود اما قبل از اینکه برای خوابیدن به اتاق برود پریچهر را کنار کشید و آرام گفت: دختر خوب، نبینم امشب تنها بخوابیا! پریچهر باز خندید و گفت: ما صحبت‌هامون کردیم زهراخانم! ایشون مشکلی ندارن با اون چیزی که من می‌خواستم...
  14. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    تا تماس قطع کرد پریچهر با اینکه حرفهای خواهرش که آنسوی خط بود نشنیده بود ولی حدس می‌زد موضوع صحبتشان چیست برای همین گفت: -‌ چرا اجازه ندادید حرفشون بزنن؟ - لزومی نمی‌دیدم. گند زد به زندگیمون حالا می‌خواد برگرده. برای همین داره مظلوم نمایی میکنه. این را که گفت، انتظار داشت پریچهر حرفی بزند اما...
  15. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ترانه که تمام شد پریچهر گفت: -‌ بهتون نمی‌اومد اهل اینجور ترانه‌ و خواننده‌های باشید. -‌ پس بهم میاد اهل چه جور ترانه‌ها و خواننده‌های باشم. -‌ یکی مثل افتخاری، مثلاً! ابراهیم خندید و با چشمکی که آتش به جان پریچهر می‌کشید گفت: -‌ اینم جاسوست بهت گفته. پریچهر با لبخند گفت: -‌ شاید! ابراهیم در...
عقب
بالا پایین