Gemma
مدیر ارشد بخش کتاب+مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر رسـمی تالار
منتقد
منتقد ادبی
طـراح
ناظر ارشد آثار
داور آکادمی
گوینده
نویسنده رسمی رمان
پلک میزنم و به حال بازمیگردم، اما قلبم هنوز در آن لحظهی فراموشنشدنی میتپد، در برزخی میان گذشته و اکنون.
آدونیس به آرامی نزدیک میشود، گویی هر قدمش در سکوت خانه فرو میرود و هیچ صدایی به جا نمیگذارد. دستش را به آرامی بر لبهی تخت میگذارد و با لحنی نرم و بیهیاهو میگوید:
- اینجا بشین، وقتشه که داروتو تزریق کنم.
دستش را در جیب شلوارش فرو میبرد و سرنگ کوچکی بیرون میآورد؛ انگار که همراهش تکهای از سردی شب را هم حمل میکند.
دستهایم بیاختیار کمی لرزش دارند، قلبم تندتر میزند و ذهنم میان مقاومت و تسلیم در تردید میچرخد.
سرنگ به نظر سرد و بیروح میآید، اما همین سردیاش دارد آتش ناامنی را درونم روشن میکند.
لحظهای نگاهم میکند، چشمهایی که آینهی خستگی و سنگینی ذهناند و ادامه میدهد:
- میدونی که مجبوریم.
در آن لحظه، تمام دنیا کوچک میشود و فقط این سرنگ است و من، و تصمیمی که باید بگیرم حتی اگر اختیار چندانی نداشته باشم. بدون هیچ حرفی روی صندلی مینشینم و میگذارم سوزن به آرامی و بیرحمانه در پوستم فرو رود. آن سوزن آتش کوچکی در رگهایم روشن میکند و نفس عمیقی در سینهام حبس میشود. چشمهایم را میبندم، در این لحظه صدای نفسهای او، ضربان قلبم و سکوت پرحضور اتاق، تنها همراهان مناند.
وقتی سرنگ آرام از پوستم بیرون کشیده میشود، لبخندی خسته و مبهم بر ل*بهایش نقش میبندد؛ لبخندی که انگار میداند هنوز راه درازی در پیش است.
- تموم شد.
و سکوت دوباره باز میگردد، نه آن سکوت سرد و تهدیدآمیز، بلکه سکوتی که در آن آرامش و انتظار همزمان نفس میکشند.
آدونیس لحظهای مکث میکند. چشمهایش را به نقطهای دور در اتاق میدوزد، انگار که در افکارش غرق شده باشد. بعد آرام به سمتم برمیگردد، صدایش کمی لرزان اما محکم است:
- باید یه چیزی رو بهت بگم و... میخوام کمکم کنی.
نگاهش سنگین میشود، انگار بار دنیایی از حرفهای ناگفته روی شانههایش سنگینی میکند.
- راستش، چیزیه که مدتها تو دلم مونده.
دستش را به آرامی روی دستم میگذارد، مثل نوری که در تاریکی میدرخشد و مرا به سمت خودش میکشاند.
- اگه کمکم نکنی، ممکنه همه چی خراب بشه... .
و چشمهایش در آن لحظه، نه فقط خستگی، بلکه اضطراب و امید را هم در خود جای دادهاند.
- پیوند... لطفاً... کمکم کن.
آدونیس به آرامی نزدیک میشود، گویی هر قدمش در سکوت خانه فرو میرود و هیچ صدایی به جا نمیگذارد. دستش را به آرامی بر لبهی تخت میگذارد و با لحنی نرم و بیهیاهو میگوید:
- اینجا بشین، وقتشه که داروتو تزریق کنم.
دستش را در جیب شلوارش فرو میبرد و سرنگ کوچکی بیرون میآورد؛ انگار که همراهش تکهای از سردی شب را هم حمل میکند.
دستهایم بیاختیار کمی لرزش دارند، قلبم تندتر میزند و ذهنم میان مقاومت و تسلیم در تردید میچرخد.
سرنگ به نظر سرد و بیروح میآید، اما همین سردیاش دارد آتش ناامنی را درونم روشن میکند.
لحظهای نگاهم میکند، چشمهایی که آینهی خستگی و سنگینی ذهناند و ادامه میدهد:
- میدونی که مجبوریم.
در آن لحظه، تمام دنیا کوچک میشود و فقط این سرنگ است و من، و تصمیمی که باید بگیرم حتی اگر اختیار چندانی نداشته باشم. بدون هیچ حرفی روی صندلی مینشینم و میگذارم سوزن به آرامی و بیرحمانه در پوستم فرو رود. آن سوزن آتش کوچکی در رگهایم روشن میکند و نفس عمیقی در سینهام حبس میشود. چشمهایم را میبندم، در این لحظه صدای نفسهای او، ضربان قلبم و سکوت پرحضور اتاق، تنها همراهان مناند.
وقتی سرنگ آرام از پوستم بیرون کشیده میشود، لبخندی خسته و مبهم بر ل*بهایش نقش میبندد؛ لبخندی که انگار میداند هنوز راه درازی در پیش است.
- تموم شد.
و سکوت دوباره باز میگردد، نه آن سکوت سرد و تهدیدآمیز، بلکه سکوتی که در آن آرامش و انتظار همزمان نفس میکشند.
آدونیس لحظهای مکث میکند. چشمهایش را به نقطهای دور در اتاق میدوزد، انگار که در افکارش غرق شده باشد. بعد آرام به سمتم برمیگردد، صدایش کمی لرزان اما محکم است:
- باید یه چیزی رو بهت بگم و... میخوام کمکم کنی.
نگاهش سنگین میشود، انگار بار دنیایی از حرفهای ناگفته روی شانههایش سنگینی میکند.
- راستش، چیزیه که مدتها تو دلم مونده.
دستش را به آرامی روی دستم میگذارد، مثل نوری که در تاریکی میدرخشد و مرا به سمت خودش میکشاند.
- اگه کمکم نکنی، ممکنه همه چی خراب بشه... .
و چشمهایش در آن لحظه، نه فقط خستگی، بلکه اضطراب و امید را هم در خود جای دادهاند.
- پیوند... لطفاً... کمکم کن.