Gemma
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
منتقد
منتقد ادبی
طـراح
ناظر ارشد آثار
داور آکادمی
گوینده
نویسنده رسمی رمان
سکوتم یعنی رضایت و عرفان بیهیچ حرفی اتاق را ترک میکند. نگاه من اما روی لباسهای روی تخت قفل میشود و ذهنم ناخودآگاه میرود سمت اعماق تاریک فکرهایش. به راستی در سرِ بیمار عرفان چه میگذرد؟
سالها با روانپزشکها و روانکاوهای زیادی دست و پنجه نرم کردهام. یک ویژگی در همهشان مشترک بود: عقلکل بودن. همان خودبرتربینی چندشآوری که همین چند دقیقهی پیش در صورت عرفان کوبیدم.
آنها آنقدر غرق در تحلیل رفتار و انسانشناسی میشوند که یادشان میرود خودشان هم انساناند؛ با همان ضعفها، همان شکستها، همان ترسها. خیال میکنند با دیگران متمایزند چون میتوانند واکنش دیگران را پیشبینی کنند. چه کسی قرار است به آنها یادآوری کند که استثنایی نیستند؟
نوبادی یک روز زیر ل*ب گفت: «روانشناسها خودشون از همه روانیترن.» آن موقع خندیدم، چون اطرافم پر بود از آدمهایی که میخواستند توهماتم را بکشند و به نوعی سپاسگزارشان بودم. اما حالا با دیدن عرفان... میفهمم نوبادی حق داشت.
عرفان را تعریف کنم؟ یک خودخواهِ عقدهای که لابد در ناز و نعمت بزرگ شده. آدمی که هیچوقت تشنج نکرده، هیچ شبی را با صدای جیغ خودش به صبح نرسانده، هیچوقت قرصی را نبلعیده که عوارضش مثل خوره بیفتد به جانش. او در روسیه درس خوانده، مهندس معماریست و دکتر. حال چه فرقی میکند؟ ده مدرک دیگر هم بگیرد، نمیتواند اخلاقهای پوسیدهاش را پنهان کند.
به من گفت دست از سرم برنمیدارد؟ چه رؤیای باشکوهی! اگر هر کسی جز او این جمله را میگفت، شاید دلم در خیالات و ابرها پرواز میکرد. اما شنیدنش از دهان عرفان؟ فقط چندشم را بیشتر میکند... و نفرتی که از او دارم، مثل خونی که در رگهایم میجوشد، شدیدتر میشود.
و بله، متأسفانه آن لباسهای لعنتی را میپوشم. هر دکمهای را که میبندم اخمم عمیقتر میشود.
به آینه نگاه نمیکنم. میترسم ببینم شبیه کی شدهام؛ شبیه بیمار عرفان یا عروسک آزمایشگاهیاش.
دلم میخواهد همان لحظه دکمهها را بکنم، پارچه را بدَرم و پرت کنم گوشهی اتاق اما... این کارها را نمیکنم چون در ذهنم فقط یک تصویر چرخ میخورد: چشمان عرفان.
همان برقِ مزخرفِ مطمئن بودن. همان «من میدانم» لعنتی که از نگاهش میریزد. با هر تکه لباسی که تنم میکنم، دارم اعتراف میکنم که باز اسیر بازیاش شدم. چیزی که عیان است، چه حاجت بر بیان است؟
عروسک آزمایشگاهی عرفان تمام و کمال حاضر میشود. همان لباسهایی که عرفان تعیینشان کرده را پوشیده و با آنکه آن لباسها به تنش نشستهاند اما ذرهای لبخند نمیزند.
افسوس که یک احمقِ سادهای پیوند وگرنه شاید روی این بیهمهچیز را کم میکردی. آرام از پلههای شیشهای پایین میآیم و منتظرم ببینم عرفان قرار است کجا تن رنجیدهام را با خود ببرد.
او روی مبل نشسته است. پا روی پا انداخته و با اخم چیزی را تایپ میکند. واهمهای نیست اما... فکرش را نمیکردم کت و شلوار مشکی و موهای حالت داده شده انقدر به او بیاید. طوری خود را آماده کرده که اگر لباس مجلسی به دستم میداد فکر میکردم قرار است بریم مهمانی تا جایی که آدونیس رفته.
- چرا کت و شلوار پوشیدی؟
تازه سرش را بالا میگیرد و به چشمانم خیره میشود. نگاهش از نوک پا تا موهایم بالا میرود و از این گستاخی بیشرمانهاش زیرلب فحش میفرستم.
سالها با روانپزشکها و روانکاوهای زیادی دست و پنجه نرم کردهام. یک ویژگی در همهشان مشترک بود: عقلکل بودن. همان خودبرتربینی چندشآوری که همین چند دقیقهی پیش در صورت عرفان کوبیدم.
آنها آنقدر غرق در تحلیل رفتار و انسانشناسی میشوند که یادشان میرود خودشان هم انساناند؛ با همان ضعفها، همان شکستها، همان ترسها. خیال میکنند با دیگران متمایزند چون میتوانند واکنش دیگران را پیشبینی کنند. چه کسی قرار است به آنها یادآوری کند که استثنایی نیستند؟
نوبادی یک روز زیر ل*ب گفت: «روانشناسها خودشون از همه روانیترن.» آن موقع خندیدم، چون اطرافم پر بود از آدمهایی که میخواستند توهماتم را بکشند و به نوعی سپاسگزارشان بودم. اما حالا با دیدن عرفان... میفهمم نوبادی حق داشت.
عرفان را تعریف کنم؟ یک خودخواهِ عقدهای که لابد در ناز و نعمت بزرگ شده. آدمی که هیچوقت تشنج نکرده، هیچ شبی را با صدای جیغ خودش به صبح نرسانده، هیچوقت قرصی را نبلعیده که عوارضش مثل خوره بیفتد به جانش. او در روسیه درس خوانده، مهندس معماریست و دکتر. حال چه فرقی میکند؟ ده مدرک دیگر هم بگیرد، نمیتواند اخلاقهای پوسیدهاش را پنهان کند.
به من گفت دست از سرم برنمیدارد؟ چه رؤیای باشکوهی! اگر هر کسی جز او این جمله را میگفت، شاید دلم در خیالات و ابرها پرواز میکرد. اما شنیدنش از دهان عرفان؟ فقط چندشم را بیشتر میکند... و نفرتی که از او دارم، مثل خونی که در رگهایم میجوشد، شدیدتر میشود.
و بله، متأسفانه آن لباسهای لعنتی را میپوشم. هر دکمهای را که میبندم اخمم عمیقتر میشود.
به آینه نگاه نمیکنم. میترسم ببینم شبیه کی شدهام؛ شبیه بیمار عرفان یا عروسک آزمایشگاهیاش.
دلم میخواهد همان لحظه دکمهها را بکنم، پارچه را بدَرم و پرت کنم گوشهی اتاق اما... این کارها را نمیکنم چون در ذهنم فقط یک تصویر چرخ میخورد: چشمان عرفان.
همان برقِ مزخرفِ مطمئن بودن. همان «من میدانم» لعنتی که از نگاهش میریزد. با هر تکه لباسی که تنم میکنم، دارم اعتراف میکنم که باز اسیر بازیاش شدم. چیزی که عیان است، چه حاجت بر بیان است؟
عروسک آزمایشگاهی عرفان تمام و کمال حاضر میشود. همان لباسهایی که عرفان تعیینشان کرده را پوشیده و با آنکه آن لباسها به تنش نشستهاند اما ذرهای لبخند نمیزند.
افسوس که یک احمقِ سادهای پیوند وگرنه شاید روی این بیهمهچیز را کم میکردی. آرام از پلههای شیشهای پایین میآیم و منتظرم ببینم عرفان قرار است کجا تن رنجیدهام را با خود ببرد.
او روی مبل نشسته است. پا روی پا انداخته و با اخم چیزی را تایپ میکند. واهمهای نیست اما... فکرش را نمیکردم کت و شلوار مشکی و موهای حالت داده شده انقدر به او بیاید. طوری خود را آماده کرده که اگر لباس مجلسی به دستم میداد فکر میکردم قرار است بریم مهمانی تا جایی که آدونیس رفته.
- چرا کت و شلوار پوشیدی؟
تازه سرش را بالا میگیرد و به چشمانم خیره میشود. نگاهش از نوک پا تا موهایم بالا میرود و از این گستاخی بیشرمانهاش زیرلب فحش میفرستم.