در حال ویرایش رمان گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما) | Gemma

سکوتم یعنی رضایت و عرفان بی‌هیچ حرفی اتاق را ترک می‌کند. نگاه من اما روی لباس‌های روی تخت قفل می‌شود و ذهنم ناخودآگاه می‌رود سمت اعماق تاریک فکرهایش. به راستی در سرِ بیمار عرفان چه می‌گذرد؟
سال‌ها با روان‌پزشک‌ها و روان‌کاوهای زیادی دست و پنجه نرم کرده‌ام. یک ویژگی در همه‌شان مشترک بود: عقل‌کل بودن. همان خودبرتربینی چندش‌آوری که همین چند دقیقه‌ی پیش در صورت عرفان کوبیدم.
آن‌ها آن‌قدر غرق در تحلیل رفتار و انسان‌شناسی می‌شوند که یادشان می‌رود خودشان هم انسان‌اند؛ با همان ضعف‌ها، همان شکست‌ها، همان ترس‌ها. خیال می‌کنند با دیگران متمایزند چون می‌توانند واکنش دیگران را پیش‌بینی کنند. چه کسی قرار است به آن‌ها یادآوری کند که استثنایی نیستند؟
نوبادی یک روز زیر ل*ب گفت: «روان‌شناس‌ها خودشون از همه روانی‌ترن.» آن موقع خندیدم، چون اطرافم پر بود از آدم‌هایی که می‌خواستند توهماتم را بکشند و به نوعی سپاسگزارشان بودم. اما حالا با دیدن عرفان... می‌فهمم نوبادی حق داشت.
عرفان را تعریف کنم؟ یک خودخواهِ عقده‌ای که لابد در ناز و نعمت بزرگ شده. آدمی که هیچ‌وقت تشنج نکرده، هیچ شبی را با صدای جیغ خودش به صبح نرسانده، هیچ‌وقت قرصی را نبلعیده که عوارضش مثل خوره بیفتد به جانش. او در روسیه درس خوانده، مهندس معماری‌ست و دکتر. حال چه فرقی می‌کند؟ ده مدرک دیگر هم بگیرد، نمی‌تواند اخلاق‌های پوسیده‌اش را پنهان کند.
به من گفت دست از سرم برنمی‌دارد؟ چه رؤیای باشکوهی! اگر هر کسی جز او این جمله را می‌گفت، شاید دلم در خیالات و ابرها پرواز می‌کرد. اما شنیدنش از دهان عرفان؟ فقط چندشم را بیشتر می‌کند... و نفرتی که از او دارم، مثل خونی که در رگ‌هایم می‌جوشد، شدیدتر می‌شود.
و بله، متأسفانه آن لباس‌های لعنتی را می‌پوشم. هر دکمه‌ای را که می‌بندم اخمم عمیق‌تر می‌شود.
به آینه نگاه نمی‌کنم. می‌ترسم ببینم شبیه کی شده‌ام؛ شبیه بیمار عرفان یا عروسک آزمایشگاهی‌اش.
دلم می‌خواهد همان لحظه دکمه‌ها را بکنم، پارچه را بدَرم و پرت کنم گوشه‌ی اتاق اما... این کارها را نمی‌کنم‌ چون در ذهنم فقط یک تصویر چرخ می‌خورد: چشمان عرفان.
همان برقِ مزخرفِ مطمئن بودن. همان «من می‌دانم» لعنتی که از نگاهش می‌ریزد. با هر تکه لباسی که تنم می‌کنم، دارم اعتراف می‌کنم که باز اسیر بازی‌اش شدم. چیزی که عیان است، چه حاجت بر بیان است؟
عروسک آزمایشگاهی عرفان تمام و کمال حاضر می‌شود. همان لباس‌هایی که عرفان تعیین‌شان کرده را پوشیده و با آن‌که آن لباس‌ها به تنش نشسته‌اند اما ذره‌ای لبخند نمی‌زند.
افسوس که یک احمقِ ساده‌ای پیوند وگرنه شاید روی این بی‌همه‌چیز را کم می‌کردی. آرام از پله‌های شیشه‌ای پایین می‌آیم و منتظرم ببینم عرفان قرار است کجا تن رنجیده‌ام را با خود ببرد.
او روی مبل نشسته است. پا روی پا انداخته و با اخم چیزی را تایپ می‌کند. واهمه‌ای نیست اما... فکرش را نمی‌کردم کت و شلوار مشکی و موهای حالت داده شده انقدر به او بیاید. طوری خود را آماده کرده که اگر لباس مجلسی به دستم می‌داد فکر می‌کردم قرار است بریم مهمانی تا جایی که آدونیس رفته.
- چرا کت و شلوار پوشیدی؟
تازه سرش را بالا می‌گیرد و به چشمانم خیره می‌شود. نگاهش از نوک پا تا موهایم بالا می‌رود و از این گستاخی بی‌شرمانه‌اش زیرلب فحش می‌فرستم.
 
از جایش برمی‌خیزد و به سمت در خروجی می‌رود. رفتارهایش مانند کودکی هشت ساله شده که با دوستش قهر کرده باشد. این تن هیکلی و قد بلند فقط نامش را مرد کرده؛ وگرنه در نگاه من، انسانی رذل بیش نیست.
به همراه او از عمارت بیرون می‌روم و فکرش را نمی‌کردم هوا انقدر سرد باشد. باد سوزناکی صورت‌ام را می‌ساید و بوی خاک خیس‌خورده به جانم لبخند می‌بخشد. قدم‌هایم روی سنگ‌فرش‌های مرطوب حیاط، صدا می‌دهد و هر قدمی که برمی‌دارم، قلبم کمی بیشتر می‌تپد. عرفان جلوی در ایستاده و بدون حتی نگاه کردن به من، دستش را به سمت ماشین مشکی و براقش دراز می‌کند.
ماشین، با همان درخششی که انگار می‌دانست قرار است چه لحظه‌ای رقم بخورد، در سکوت حیاط می‌ایستد. چراغ‌ها روشن نمی‌شوند، اما براقیش زیر نور کم‌رنگ مهتاب مثل نگاه خیره‌ای است که پشت شیشه‌هایم را دنبال می‌کند.
عرفان در را باز می‌کند و با همان بی‌اعتنایی سردش، منتظر می‌ماند تا سوار شوم. دستکش‌های مشکی‌اش انگشتانش را کشیده و محکم پوشانده و من هرچقدر هم که تلاش می‌کنم، حس می‌کنم این آرامش سردش، فشار نامرئی روی شانه‌هایم می‌آورد.
با بی‌تفاوتی کوتاهی، سوار ماشین می‌شوم. صندلی چرمی سرد زیر تنم حس می‌شود و حتی نفس کشیدن هم انگار سنگین‌تر شده است. عرفان پشت فرمان می‌نشیند، دستکش‌هایش را مرتب می‌کند و بدون هیچ کلامی، ماشین را روشن می‌کند. صدای موتور آرام و قدرتمند، در سکوت شب طنین می‌اندازد.
ماشین به آرامی حرکت می‌کند. چراغ‌ها، جاده‌ی فرعی و خلوت را روشن می‌کنند، جاده‌ای که از درختان بلند و سایه‌های پیچیده عبور می‌کند. برگ‌های خشک روی آسفالت می‌رقصند و تصویری جز زیبایی پاییز در شب نمی‌بینم.
هر لحظه، هر تابش نور چراغ‌ها روی تنه‌ی درختان، انگار نقاب دیگری از این مسیر تاریک را نشان می‌دهد. هیچ صدای دیگری نیست جز وزش باد، خش‌خش برگ‌ها و موتور ماشین. جاده خلوت و آرام است اما من نه.
عرفان همچنان حرفی نمی‌زند. دستش روی فرمان محکم است و نگاهش روی جاده، اما گاهی با حسی که نمی‌توانم توضیح بدهم، حس می‌کنم هر ثانیه ممکن است مسیرمان تغییر کند، یا اتفاقی رخ دهد که هیچ‌وقت انتظارش را نداشته باشم. با این‌حال سرما امانم را بریده و باید طوری این جو سنگین را بر هم زنم. با لحن اعتراض‌آمیز می‌گویم:
-‌ خیلی خیلی سرده!
او بی‌اعتنا پاسخ می‌دهد:
-‌ تازه وسط پاییزیم.
با دیدن برگ‌های رنگارنگ درختان، خودم متوجه‌ی این چیز شده‌ام و زیرلب می‌گویم:
- خودم می‌دونم آقای آگاه… .
آرام‌تر ادامه می‌دهم:
- کجا میریم؟
چشم‌هایش جدی است و بدون کوچک‌ترین تغییر لحنی می‌گوید:
- بهت توضیح دادم.
نگاهی دیگر به کت و شلوارش می‌اندازم و با لحنی که تردید در آن موج می‌زند، می‌گویم:
- آدونیس پیش خانواده‌شه… ‌.
چند لحظه مکث می‌کنم، بعد کمی شک‌آلود اضافه می‌کنم:
-‌ مگه نه؟
چشم‌هایش برای لحظه‌ای به من نگاه می‌کنند، بعد با همان آرامش سرد و بی‌تفاوتی می‌گوید:
-‌ امیدوارم.
 
ماشین آرام وارد شهر می‌شود و کم‌کم ساختمان‌های مسکو خودشان را نشان می‌دهند. ساختمان‌های قدیمی با سقف‌های گنبدی رنگی و تزئینات طلایی‌شان در پس‌زمینه‌ی مه شبانگاهی مثل جواهر می‌درخشند. نگاهم از این همه شکوه و جزئیات ریز و درخشان، خیره می‌ماند.
همزمان ساختمان‌های مدرن شیشه‌ای و فولادی، با خطوط صاف و نورهای سردشان، کنار این آثار تاریخی قد علم کرده‌اند و تضادشان باعث می‌شود هر لحظه بیشتر مات و مبهوت شوم. اصلاً نمی‌توانم باور کنم که این همه زیبایی در یک شهر وجود دارد؛ دهنم باز مانده و نفس کشیدنم کند شده است.
او، بدون آنکه متوجه هیجانی که در من ایجاد شده باشد، ماشین را آرام جلو می‌برد. من از پنجره به خیابان‌ها نگاه می‌کنم، به میدان‌ها و مجسمه‌ها، به برج‌های بلند و باریک که در مه محو می‌شوند و حس می‌کنم حتی سرما هم نمی‌تواند جلوی تحسین من را بگیرد.
آدم‌ها کم‌کم جلوی چشمانم ظاهر می‌شوند. همه لباس‌های زمستانی به تن دارند؛ پالتوهای بلند، شال و کلاه، دستکش‌های ضخیم و بوت‌های چرمی که با هر قدم صدا می‌دهد. بعضی‌ها با عجله قدم برمی‌دارند و گوشی‌شان را جلوی صورتشان گرفته‌اند، بعضی‌ها هم آرام از کنار مغازه‌ها رد می‌شوند و چشمشان به ویترین‌هاست.
با نگاه کردن به مردم، حس می‌کنم این شهر چقدر زنده و پرجنب‌وجوش است، حتی در سرمای پاییز. رنگ پالتوها و شال‌ها گاهی با گنبدهای رنگی کلیساها و نور چراغ‌های خیابان ترکیب می‌شود و منظره‌ای تقریباً نقاشی‌گونه ایجاد می‌کند که دهنم را از تعجب باز نگه داشته.
عرفان با آرامش به جاده نگاه می‌کند، اما من نمی‌توانم از آدم‌ها و زندگی‌ای که در این شهر جریان دارد چشم بردارم. هر لحظه که به مردم نگاه می‌کنم، ترکیبی از تحسین، سردی هوا و حس ناشناخته بودن این شهر، قلبم را به تپش می‌اندازد. اما متوجه می‌شوم که ماشین آرام جلوی یک گل‌فروشی متوقف می‌شود. با تعجب به عرفان می‌نگرم و می‌گویم:
-‌ پیاده میشی؟
عرفان بدون این‌که جواب دهد، در را باز می‌کند و چند قدم به سمت ویترین گل‌ها برمی‌دارد. هوای سرد پاییز صورتم را می‌سوزاند و بدون شال حتی گردنم نیز می‌سوزد. به همراه عرفان پیاده می‌شوم و می‌گویم:
-‌ گل برای چیه؟
او سرش را کمی به طرفم برمی‌گرداند، بدون هیچ احساسی در چهره‌اش می‌پرسد:
-‌ رز یا لاله؟
به ویترین می‌نگرم... گل‌های رز خوشرنگی دارد اما چشم من گل رز سفید را می‌گیرد.
-‌ رز سفید خیلی قشنگه.
چشمم به دست‌هایش می‌افتد که آرام شاخه‌ها را لم*س می‌کند و بعد ناگهان دستش را کنار می‌کشد و می‌گوید:
-‌ اون برای مراسم ختمه.
و داخل مغازه می‌رود. من اما در جایم ماتم برده و مانده‌ام چرا باید برای گل ارزش‌گذاری کنند. گل، گل است. وارد مغازه می‌شوم و عرفان با صاحب مغازه‌ای که مسن و بور است در حال روسی صحبت کردن است. تا صاحب مغازه می‌رود آرام به عرفان می‌گویم:
-‌ متوجه نمیشم. رز سفید نماد دوستی و محبته.
و او در حالی که به صاحب مغازه و رزهای قرمزی که در دستش خیره است می‌گوید:
- توی روسیه برعکسه.
نگاهم بین او و دسته گل‌ها گیر می‌کند، حس می‌کنم این صحنه کوچک رازهای بیشتری دارد که هنوز نفهمیده‌ام. گل‌هایی که مرد در حال تزئین آن‌ها است خیلی زیاد است. می‌پرسم:
- چندتا گل خریدی؟
می‌گوید:
-‌بیست و یک.
و من مانده‌ام آن یک کنارش چه لزومی بر وجودش دارد؟
-‌ چرا بیست نه؟
-‌ اعداد رند دوست داری؟
- تا حدی.
مرد آرام گل‌ها را با طنابی می‌بندد و به آن‌ها اسپری می‌زند.
-‌ بیست برای مراسم ختمه.
سری عاقل اندر سفیه تکان می‌دهم و می‌گویم:
-‌ همه چیز رو به مراسم ختم ربط میدی؟
-‌ توی روسیه، تعداد گل به صورت زوج برای مراسم ختمه.
چشم‌هایم از تعجب گرد شده‌اند. مرد گل‌ها را دور بک کاغذ مشکی می‌پیچد و ربانی قرمز به آن می‌زند. سپس گل را به سمت عرفان می‌دهد و عرفان کارت می‌کشد.
تا به خودم بیایم و چشم از گل‌ها بگیرم متوجه می‌شوم که عرفان رفته‌است.
 
از گل فروشی خارج می‌شوم و عرفان را نمی‌یابم. به آن طرف خیابان نگاه می‌اندازم، به چپ و راست پیاده‌رو اما نیست. پس کجا غیبش زد؟
کلافه آهی می‌کشم و به ماشین مشکی عرفان که مقابل گل فروشی پارک شده‌است تکیه می‌دهم. همیشه عادت دارد این‌طوری بگذارد و برود؟
و زودتر از چیزی که فکرش را کنم پیدایش می‌شود. در کنار دسته گل بزرگش، یک پاکت بلند نیز دستش است و به گمانم درونش یک بطری شیشه‌ای باشد. می‌پرسم:
-‌ اینا برای چیه؟
و چشمی در کاسه می‌چرخاند و می‌گوید:
-‌ هیچ‌وقت صبور نیستی.
در صندلی عقب، آرام دسته گل رز قرمز را می‌گذارد و کنار آن پاکت را جا می‌دهد. نگاهش به من می‌افتد و بدون توضیح، در ماشین را باز می‌کند.
-‌ سوار شو.
می‌نشینم و در را می‌بندم. دست‌هایم هنوز از سرما کمی خشک شده‌اند و نگاه عرفان که پشت فرمان می‌نشیند، باعث می‌شود نفس‌ام بند بیاید. شیشه‌ها مه گرفته‌اند و صدای ماشین که روشن می‌شود، سکوت خیابان را می‌شکند.
می‌چرخم و نگاه به دسته گل‌ها و آن پاکت می‌اندازم؛ ترکیب عجیب و متضادشان هنوز ذهنم را مشغول کرده است. پرسشی در گلوی من گیر می‌کند، اما فقط نفس‌ام را بیرون می‌دهم و سعی می‌کنم سکوت را حفظ کنم، چون می‌دانم عرفان فقط با سکوت معنا پیدا می‌کند.
لرزش دست‌هایم را زیر پالتو حس می‌کنم و نمی‌دانم چرا، اما قلبم تندتر از قبل می‌زند. عرفان با دیدن حالم بخاری ماشین را کمی بیشتر می‌کند و بخار روی شیشه‌ها پر می‌شود. نگاهی به او می‌اندازم و آرام می‌گویم:
-‌ لرزشم واسه سرما نیست که بخاری رو زیاد می‌کنی.
چشم‌هایم را به جاده می‌دوزم و نفس‌ام را جمع می‌کنم، ولی صدای آرام و دقیقش نفوذ می‌کند:
-‌ چرا انقدر ازم می‌ترسی پیوند؟
صدایم کلافه و لرزان می‌شود:
- چون نمی‌تونم پیش‌بینیت کنم.
لحظه‌ای مکث می‌کند، دستش روی فرمان محکم‌تر می‌شود و می‌پرسد:
- آدونیسو می‌تونی؟
سرتکان می‌دهم و صدایم را پایین می‌کنم:
-‌ نه.
می‌خندد، اما خنده‌اش چیزی از جدیتش کم نمی‌کند:
-‌ پس چرا انقدر بهش اعتماد داری؟
سعی می‌کنم آرام و منطقی جواب بدهم، اما قلبم درهم ریخته است:
-‌ نمی‌دونم.
نگاهش را روی من ثابت نگه می‌دارد و ادامه می‌دهد:
-‌ تو وابستگیت عمیق‌تر از قلبت یا عقلته.
دهانم خشک می‌شود، اما می‌گویم:
-‌ من به آدونیس وابسته نیستم.
صدایش مثل تیغی نرم اما برنده است:
-‌ کنارت نباشه پرپر می‌زنی!
چشم‌هایم را می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم.‌ اصلاً چرا این حقیقت را از او پنهان کنم؟ بدون هیچ کم و کاستی آن را می‌گویم. مگر می‌تواند چه‌کار کند؟ با صدایی نیمه‌محافظه‌کار می‌گویم:
-‌ آره خب دوستش دارم و فکر می‌کنم... .
و ناگاه منفجر می‌شود:
-‌ فکر می‌کنی آدونیس به خاطر تو ونسا رو فراموش می‌کنه؟ فکر می‌کنی واقعاً خودشو تغییر میده؟
سرم را پایین می‌اندازم، نمی‌توانم جواب بدهم. سوالاتی را می‌پرسد که هنگام حضور من و آدونیس در آن اتاق قتلگاه از خودم می‌پرسیدم. پس آن صحنه را دیده است.
-‌ پس حرف‌هامون رو شنیدی.
می‌خندد و حالت سرزنش‌آمیزش واضح است:
-‌ بیشتر به نظرم یه نمایش کمدی بود تا یه حرف زدن. عشقت حسابی تو نقشش فرو رفته بود اما اگه نظر واقعیمو بخوای... بازیگریش خیلی آماتور بود. جلوت زانو زد و دستتو گرفت... آخر هم با یه ب*غل و یه دیالوگ مسخره تمومش کرد. حرفاش راجب دستاوردهاش درست بود ولی فراموشی ونسا؟ فکر نکنم.
نفسم بند می‌آید، اما با اطمینان می‌گویم:
-‌ آدونیس منو بازی نمیده.
چشم‌هایش تیز و سرد می‌شوند:
-‌ اون که کارش همینه و تو؟ چسبیدی به اون امید احمقانه‌ت که یه روزی تنها فکر و ذکر آدونیس قراره خودت شی. همون کسی که بارها بهت بی‌احترامی کرد، بهت دست درازی کرد، تو رو بی‌اهمیت شمرد و الان براش حکم یه بازیکن ذخیره داری یا بهتر بگم... یه بازیچه‌ی ساده تا سر و کله‌ی ونسا دوباره پیداش بشه‌.
خودم را در آغو*ش می‌گیرم و به نیم بوت سفیدم می‌نگرم
.-‌ ضربه‌هاش قلبت رو آتیش زده ولی هنوز منتظر معجزه‌ای. فقط انتخاب می‌کنی دوباره زخم بخوری، چون نمی‌دونی چطور باید ولش کنی.
چشم‌هایم پر از اشک می‌شود، اما سعی می‌کنم با غرور جواب بدهم:
-‌ تو منو بازیچه نکردی؟ منو ندزدیدی؟ منو کنترل نکردی؟
می‌خندد، آرام و با لحنی مطمئن می‌گوید:
-‌ همش به خاطر خودت بود.
صدایم خسته و سرد است:
-‌ پس نگو چرا ازت متنفرم، چون خودت دلیلش رو خوب می‌دونی.
نگاهش به جاده می‌چرخد و کمی سکوت می‌کند، بعد با آرامشی غیرمنتظره می‌گوید:
-‌ آدونیس گفت میره پیش باباش؟ خونه‌ی باباش این‌جاست. بریم عشقتو بیاریم؟
دستش روی دنده می‌رود، ماشین آرام می‌ایستد و من به نمایی که عرفان به آن اشاره کرده‌است می‌نگرم.
 
نمای ساختمان زیر نور چراغ‌های مخفی می‌درخشد؛ شیشه‌های وسیع و سردش، انعکاس نورهای سفید و آبی را در خودشان می‌بلعند و فلزهای صیقلی‌اش، سرمای زمخت‌شان را به رخ می‌کشند.
احساس می‌کنم نفس‌هایم به لرز می‌افتد، نه از سرما، بلکه از هیبتی که این ساختمان دارد به من تحمیل می‌کند.
در ماشین باز می‌شود و سرمای شب بی‌رحمانه هجوم می‌آورد. شانه‌هایم جمع می‌شود و نفس داغی از دهانم بیرون می‌ریزد و در هوا گم می‌شود. صدای بسته شدن در پشت سرم مثل مهر آخر بر جدایی از گرمای محدود ماشین کوبیده می‌شود.
کنارم، عرفان با گام‌های محکم پیش می‌رود و من هم ناخواسته پا به پای او حرکت می‌کنم. کفش‌هایم روی سنگ‌فرش مرطوب ورودی صدای خفه‌ای می‌تراشند و شاخه‌های خشک و عریان درختان حاشیه‌ی باغچه سایه‌های کشیده‌ای روی راه می‌اندازند.
چراغ‌های زمینیِ مسیر نور زردشان را روی سنگ‌ها می‌پاشند و هر قدم، هراسم را در این قاب سرد پررنگ‌تر می‌کند. عمارت، با شیشه‌های براق و ستون‌های آهنینش، بزرگ‌تر و نزدیک‌تر می‌شود و هر قدم مرا عمیق‌تر در دل رازهایش فرو می‌برد.
عرفان بی‌تفاوت جلوتر می‌رود؛ دست‌هایش در جیب فرو رفته و شانه‌هایش صاف و مطمئن است. من اما با تردیدی سنگین پیش می‌روم و نگاهم بی‌وقفه روی پنجره‌های تاریک و بلند عمارت می‌لغزد‌.
زنگ در با طنین سردی در فضای شب پخش می‌شود؛ صدایی که لحظه‌ای در گوشم می‌ماند و ضربان قلبم را بی‌قرارتر می‌کند. عرفان بی‌هیچ مکثی انگشتش را از روی زنگ برمی‌دارد و کمی عقب‌تر می‌ایستد.
چند ثانیه نمی‌گذرد که در سنگین،‌ با مکثی نرم به عقب رانده می‌شود. درگاه عمارت با روشنایی سفید هالوژن‌های سقفی غرق می‌شود و قامت زنی نمایان می‌گردد. موهای بلوند کوتاهش در زیر نور برق می‌زنند، کت و شلوار زنانه‌ی مشکی براق روی اندام کشیده‌اش با وقاری سرد نشسته است. لبخند گرمی بر ل*ب‌هایش می‌نشیند، لبخندی که تضادی آشکار با ظاهر سخت و رسمی‌اش دارد. صدایش نرم و صمیمی در فضای میان در پیچیده می‌شود:
ـ خیلی خوش اومدین!
نگاهش برای لحظه‌ای روی من مکث می‌کند، اما هیچ نشانی از سردی یا قضاوت ندارد؛ تنها نرمی مهربانانه‌ای که بر لبخندش می‌افزاید. با حرکتی دست به ورودی اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
ـ لطفاً کفش‌هاتون رو دربیارین، راحت باشین.
کنار می‌ایستد، در را بیشتر باز می‌کند تا مسیر داخل روشن‌تر شود. بوی ملایم عطر گران‌قیمتش در آستانه‌ی در می‌پیچد و نور زرد و گرم سالن بر دیوارهای سنگی و کف مرمری عمارت می‌لغزد. عرفان گل و آن پاکت را به دستش می‌دهد و او تشکر می‌کند.
آرام دکمه و زیپ نیم‌بوت سفیدم را باز می‌کنم اما عرفان زودتر کفش چرم‌اش را از پا در می‌آورد و وارد می‌شود.
سلامی رسا می‌گوید و دست زن را با مهربانی می‌فشارد. روبوسی می‌کند و از زیر چشم متوجه می‌شوم که حتی زن موهای او را نوارش می‌کند، آن هم در حالی‌ که من هنوز با تردید به فضای روشن داخل نگاه می‌کنم.
زن عرفان را رها می‌کند و به سمت منی که همچنان با نیم بوت‌‌هایم کلنجار می‌روم قدم برمی‌دارد. در زیر نگاه مشکی‌اش دستپاچه می‌شوم و می‌خواهم دستم را به سمتش دراز کنم. باید حداقل سلامی کنم اما دستم را پس می‌زند:
- نه نه... اول بیا داخل بعد دست بده.
همان طور که به پایین خم شده‌ام با چشمانی گرد خیره‌اش می‌شوم. مگر چه فرقی می‌کند؟ زمانی که نیم بوت‌هایم را یک گوشه رها می‌کنم و وارد عمارت می‌شوم، تازه اجازه می‌دهد دستش را بگیرم.
در حالی که که دستم را می‌فشارد و تکان می‌دهد می‌گوید:
- شما پیوندی درسته؟
سر تکان می‌دهم و می‌گویم:
- آدونیس در موردم گفته؟
در با صدای مهیبی پشت سرم بسته می‌شود و او می‌گوید:
- نه، از عرفان‌جان تعریفت رو زیاد شنیدم.
 
سری به نشان تفهیم تکان می‌دهم و لبخندی کوتاه می‌زنم و سپس سایه‌ی دو زن دیگر در انتهای راهروی روشن، پدیدار می‌شود. صدای قدم‌هایشان روی سنگ مرمر عمارت طنین می‌اندازد و هر قدم‌شان با ابهتی حساب‌شده نزدیک‌تر می‌شود.
اولی زنی میان‌سال است، حدود چهل ساله، با موهای مشکی صیقلی که به نرمی روی شانه‌هایش ریخته‌است. چشمان سبزش در نور زرد سالن می‌درخشند، لبخند محوی بر ل*ب‌هایش نشسته و وقتی کنار ما می‌ایستد، صدایش آهسته و دلنشین جاری می‌شود:
ـ خوش اومدین... قدم‌تون روی چشم.
کنارش زنی کمی جوان‌تر می‌ایستد، شاید سی‌و‌پنج ساله، با موهای فر قهوه‌ای که دور صورتش قاب گرفته و چشم‌های میشی‌اش گرمای خاصی دارند. لبخندش روشن‌تر و صمیمی‌تر است، گرمی‌اش بیشتر به مهمان‌نوازی می‌ماند تا تشریفات خشک. او هم با لحنی آرام می‌گوید:
ـ خوش اومدی پیوندجان.
و در کمال تعجب جفت‌شان با من روبوسی می‌کنند، آن هم در تضاد با زن موطلایی.
تعارف‌ها آن‌قدر در هم می‌پیچند که صدای واقعی‌شان از ذهنم عبور نمی‌کند و تنها پژواکی از کلمات «بفرمایید»، «خوش اومدین»، «راحت باشین» در گوشم می‌پیچد. قلبم بی‌وقفه می‌کوبد و حس می‌کنم در دل این گرمی اغراق‌شده، سرمایی پنهان جریان دارد که بیشتر از هوای پاییز مسکو لرز به جانم می‌اندازد.
پس از من نوبت به عرفان می‌رسد و با او هم روبوسی می‌کنند. چهره‌ی این دو زن روسی‌ست اما از آن‌جا که این‌گونه فرهنگ و زبان فارسی را بر حرکت و ل*ب‌هایش جاری می‌کنند، من را یاد آدونیس می‌اندازد. هرچند که در این مهمان‌نوازیِ گرم، چیزی پنهان و ناشناخته حس می‌کنم.
- پیوندجان، عرفان‌جان، از این‌طرف.
لبخندی زورکی روی لبانم می‌نشانم و پشت‌سرشان راه می‌افتم. صدای قدم‌های عرفان را از پشت سرم می‌شنوم اما هیچ‌گاه به این اندازه معذب نبوده‌ام.
زن میان‌سال با آن چشم‌های سبزش با حرارت بیشتری می‌گوید:
ـ کلی غذا تدارک دیدیم... از ایرونی گرفته تا روسی!
زن جوان‌تر با لبخندی پرحرارت‌تر اضافه می‌کند:
ـ گفتیم بیشتر ایرانی بپزیم که با ذائقه‌ی پیوندجان یکی باشه.
هر دو تقریباً هم‌زمان حرف می‌زنند و لحن‌شان مثل موجی گرم روی هم می‌لغزد. سالن پر می‌شود از هاله‌ای شیرین اما خفه‌کننده؛ صدای پارکت، خش‌خش لباس‌های رسمی و بوی تند عطرهایشان همه‌چیز را غلیظ‌تر می‌کند. من همچنان لبخند زورکی‌ام را حفظ می‌کنم، هر چند نمی‌دانم تا چه حدی می‌توانم این حالت را حفظ کنم.
ناگهان گرمای نگاه عرفان روی صورتم می‌نشیند، دقیق، تیزبین، همان‌طور که همیشه بی‌اجازه‌ی من به درونم سرک می‌کشد. با لحنی آرام اما نافذ می‌پرسد:
ـ چی شده؟
سریع سرم را به دو طرف تکان می‌دهم، لبخندی ضعیف‌تر از قبل روی ل*ب‌هایم می‌نشانم و نجوا می‌کنم:
ـ هیچی… فقط حس خوبی ندارم.
زن موطلایی با حرارت بیشتری ما را دعوت می‌کند و دستش را به سمت سالن اصلی دراز می‌کند. عرفان بی‌آنکه بیشتر اصرار کند، تنها نگاهی طولانی به من می‌اندازد و بعد به همراه او قدم برمی‌دارد. ناچار دنبال‌شان راه می‌افتم.
 
فضا با هر قدم گسترده‌تر می‌شود؛ نورهای گرم لوسترهای بلورین سقف، انعکاسشان را روی میز ناهارخوری می‌ریزند. میز طولانی زیر هجوم رنگ‌ها می‌درخشد: ظرف‌های نقره‌ای پر از سالادهای لایه‌لایه، بشقاب‌های چینی با تزیین‌های طلایی، ماهی دودی کنار لیموهای زرد، خاویار سیاه درون کاسه‌های کریستالی کوچک، مرغ بریان با پوست طلایی و براق، نان‌های تازه که بخارشان در هوا می‌پیچد.
بوی ادویه‌ها و کره‌ی داغ همه‌جا را پر کرده و هر بشقاب مثل تابلویی رنگارنگ چشم را خیره می‌کند. زن با حرارت دستش را روی پشتی یکی از صندلی‌ها می‌گذارد و می‌گوید:
ـ بفرمایین، خواهش می‌کنم راحت باشین.
من همچنان حس می‌کنم گرمای سنگین اتاق، درونم را از پا می‌اندازد، اما با قدم‌های آرام به سمت صندلی گوشه‌ی میز حرکت می‌کنم که آن زن چشم میشی با لبخندی مهربان اما قاطع می‌آید و می‌گوید:
ـ نه عزیزم، اون‌جا نشین.
چشم‌هایم را کمی گرد می‌کنم و کمی گیج از لحن صمیمی و در عین حال جدی‌اش می‌پرسم:
ـ چطور؟
آن زن چشم سبز کنار او می‌ایستد و با نرمی ادامه می‌دهد:
ـ شگون نداره دختری به سن شما گوشه‌ی میز بشینه.
چشم‌هایم کمی بیشتر باز می‌شوند، با تعجب می‌پرسم:
ـ چرا؟
کمی خم می‌شود و با لحنی حکیمانه و آرام می‌گوید:
ـ چون بختش بسته میشه.
نفس عمیقی می‌کشم و سرم را کمی تکان می‌دهم:
ـ آها… من، نمی‌دونستم.
چشم میشی لبخند می‌زند و ادامه می‌دهد:
ـ یه دوست دارم به اسم میچل که همیشه گوشه‌ی میز می‌نشست. الان چهل و پنج سالشه و هنوز ازدواج نکرده.
لبخند زورکی‌ام بیشتر شکل می‌گیرد و کمی احساس می‌کنم دارم مانند احمق‌ها جلوه می‌کنم.
به ناچار روی صندلی کنار عرفان می‌نشینم که با شنیدن صدای خوش‌آمدگویی مردی دوباره از جایم برمی‌خیزم اما، در حیرت می‌مانم.
آن مرد عرفان بلند شده را در آغو*ش می‌گیرد. گویی به حدی با او صمیمی‌ست که برای این همه دیر سر زدن او را سرزنش می‌کند. چهره‌اش… دقیقاً شبیه آدونیس است. همان ابروهای پر، همان چشم‌های سبز نافذ و همان حالت نیمه‌لبخند که همیشه قلبم را بی‌قرار می‌کرد.
حتی وقتی کمی قدم برمی‌دارد، حرکاتش همان سبک خاص و آرام آدونیس را تکرار می‌کند، انگار هر جزئیات کوچکِ او را از قبل حفظ کرده باشد. تنها گوشه‌ی چشمانش کمی چروکیده، قدش از آدونیس کمی کوتاه‌تر است و رنگ پوستش تیره‌تر، اما برای لحظه‌ای حس کردم زمان و فضا دارند بازی می‌کنند و آدونیس مقابل من ایستاده است.
مرد نگاهش را روی من ثابت کرده و آرام قدم برمی‌دارد. دستش را ملایم جلو می‌آورد و کف دستش را روی دستانم می‌گذارد، صدایش نرم و مطمئن است:
ـ خوش اومدی دخترم.
چشم‌هایم غرق رنگ چشمانش می‌شوند… این همه شباهت چگونه ممکن است؟ حتی همان رگه‌های آبی و زرد که همیشه در آدونیس دیده بودم، حالا در چشمان اوست. قلبم دارد تندتر می‌زند و نفس‌هایم کوتاه می‌شوند. حس می‌کنم عرفان از پشت کمرم نیشگونم می‌گیرد و با آن درد سبک، تازه به خودم می‌آیم. دستمان هنوز گره خورده است و من دستپاچه نگاهی به آن می‌اندازم و با لحن لرزان می‌گویم:
ـ س… سلام… مم… ممنونم.
مرد کمی می‌خندد و دستم را رها می‌کند، سپس به سمت صندلی‌ها اشاره می‌کند:
ـ لطفاً بشینید.
تمام افزاد حاضر در آن اتاق روی صندلی می‌نشینند، آن مرد آدونیس‌مانند گوشه‌ی میز و سمت چپش آن زن و سمت راستش، من آرام کنار عرفان می‌نشینم.
 
عرفان با همان لحن نرم و مطمئن، اسامی را یکی‌یکی معرفی می‌کند:
ـ ایشون مادر آدونیسه، گیتی بانو. من صداش می‌کنم خاله گیتی.
زن موطلایی لبخندی گرم روی ل*ب‌هایش می‌نشیند و با صدایی صمیمی می‌گوید:
ـ عزیزم، تو هم بگو خاله… سنی ندارم.
با نرمی می‌خندد و به خودش اشاره می‌کند:
ـ یه شصت و پنج ساله‌ی سرحالم.
ابرویم را بالا می‌فرستم و با رودربایستی می‌گویم:
ـ ماشالله… بهتون نمیاد.
و واقعاً هم نمی‌آمد؛ نمی‌توانستم باور کنم کسی در این سن این‌قدر شاداب و پرانرژی باشد.
ـ این‌ها هم… آدریا و آدریسا، خواهرهای بزرگتر آدونیس.
آدریا، زن میان‌سال با موهای مشکی و چشم‌های سبز، سری تکان می‌دهد و لبخندی کوتاه اما محترمانه نشان می‌دهد. آدریسا، زن مو فر قهوه‌ای و چشم‌های میشی، با نرمی خاصی در نگاهش و لحن آرامش‌بخش می‌گوید:
ـ خیلی تعریفتو شنیدیم پیوند خانوم. عرفان چپ میره راست میاد هی میگه پیوند و پیوند.
برای اولین بار می‌بینم که عرفان کمی خجالت‌زده می‌شود. بعد، سرش را کمی به سمت مردی که شبیه آدونیس است برمی‌گرداند و با احترام می‌گوید:
ـ و این هم پدر آدونیس، آندره موزوییچ چورگان.
با لحن آرام و کمی لرزان می‌گویم:
ـ خوشبختم.
مرد سر تکان می‌دهد و لبخند می‌زند، لبخندی گرم و در عین حال پرابهت که حس می‌کنم وزن خانواده و تاریخشان را در همان یک نگاه منتقل می‌کند.
آندره دستانش را در هم قفل می‌کند و همه چشمانشان را می‌بندند. لحظه‌ای سکوت می‌شود و سپس چیزی به روسی زمزمه می‌کنند، لحنشان مقدس و آرام است، مثل مراسمی که نسل‌ها حفظ کرده‌اند. بعد، آندره چشم‌هایش را باز می‌کند و با صدایی نرم اما فرمانده می‌گوید:
ـ خواهش می‌کنم، شروع کنید.
سالن پر می‌شود از صداهای کار و حرکت؛ همه مشغول می‌شوند و فضایی شلوغ اما هماهنگ شکل می‌گیرد. عرفان آرام یک کف دست پر از برنج برمی‌دارد و در ظرفم می‌ریزد، بعد یک ران بریان بزرگ را هم کنار برنج می‌گذارد و زیر گوشم آرام می‌گوید:
ـ خیلی روی غذا حساسن، حتماً باید بخوری وگرنه بی‌ادبیه.
سری تکان می‌دهم و قاشق و چنگال را در دست می‌گیرم، قلبم هنوز کمی درگیر آن آرامش سنگین و نظم خاص خانواده است.
عرفان کمی عقب می‌ایستد و با لحنی محترمانه اضافه می‌کند:
ـ عذر می‌خوام اگه یکم سر زده مزاحم‌تون شدیم.
گیتی ابرو بالا می‌اندازد و با لبخندی گرم می‌گوید:
ـ اِه عرفان‌جان! تو هم عضوی از این خانواده‌ای.
 
آندره سری تکان می‌دهد و با لحنی صمیمی ادامه می‌دهد:
ـ خوشبختانه دو ساعت پیش خبر دادی و تونستیم یه شام کوچیکی تدارک بدیم.
چشمانم دوباره به میز می‌چرخد؛ حداقل هفت مدل غذا روی میز چیده شده، و با تعجب زمزمه می‌کنم:
ـ کوچیک؟
اما در کنار این کوچک‌گویی، آندره با این‌که کامل روس است اما خیلی روان فارسی حرف می‌زند. حتی ذره‌ای متوجه‌ی لهجه‌اش نمی‌شوم. می‌گویم:
- شما خیلی روون فارسی حرف می زنید آقای چورگان.
آندره لبخندی می‌زند و با همان لهجه‌ی نرم فارسی می‌گوید:
ـ گیتی خانوم تا دو سال کامل فقط با من فارسی حرف می‌زد و هر چی می‌گفتن روسی حرف بزن گوش نمی‌کرد. آخر سر منم مجبور شدم فارسی یاد بگیرم.
سری تکان می‌دهم و با کنجکاوی می‌پرسم:
ـ یعنی متوجه‌ی هیچ‌کدوم از حرفاش نمی‌شدید؟
نگاهی عاشقانه به همسرش می‌اندازد که کنار او نشسته و می‌گوید:
ـ اگر خدمتکار ایرانی‌مون نبود، هرگز.
همه می‌خندند و من هنوز نمی‌دانم کجای این موضوع خنده‌دار است. گیتی با آرامش ادامه می‌دهد:
ـ آقای چورگان چهل ساله با سنت و فرهنگ‌های ایرانی زندگی کردن، اما من هیچ‌وقت به فرهنگ روسی همسرم بی‌اعتنایی نکردم و هر دو فرهنگ رو به فرزندهام آموزش دادم.
سری تکان می‌دهم و با احترام می‌گویم:
ـ چه عالی! کارتون واقعاً شایسته‌ی تحسینه بانو.
او لبخند گرمی می‌زند و با لحنی محبت‌آمیز اضافه می‌کند:
ـ طرز صحبت شما هم همین‌طور.
سرم را به زیر می‌اندازم. هیچ نمی‌گویم اما ذهنم پر از سؤال است: آدونیس کجاست؟ نکند در استحمام به سر می‌برد؟ خجالت می‌کشم اگر بپرسم… شاید اصلاً خوابیده باشد.
به زور سه لقمه برنج و مرغ می‌خورم اما برای لحظه‌ای سنگینی کلی نگاه را روی خودم حس می‌کنم. سرم را بالا می‌گیرم، همه لبخندی به من می‌زنند و من نیز سرم را پایین می‌اندازم. عرفان در گوشم آرام پچ‌ می‌زند:
ـ پیوند… انقدر سر و صدا نکن.
با نگاهی خسته اما سرسخت، زمزمه‌وار می‌گویم:
ـ من دارم غذا می‌خورم، ترقه‌بازی که نمی‌کنم!
او با لحنی آرام و جدی‌تر ادامه می‌دهد:
ـ نذار قاشق و چنگالت بخوره به بشقاب. خوب نیست.
نگاهم به بشقاب قفل می‌شود. چشم‌‌هایم را کمی گرد می‌کنم و زیر ل*ب می‌پرسم:
ـ چرا خوب نیست؟
عرفان با نیشخندی کوتاه اما جدی می‌گوید:
ـ خوش‌شون نمیاد. بدیُمنه.
ابرویی بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- آها... که این طور‌‌‌... .
و یک لحظه... دقیقاً یعنی چه؟ همه چیز که در این خانواده شگون ندارد! این‌که قاشق من به ته این ظرف بخورد دقیقاً چه اشکالی دارد؟ آسمان به زمین می‌خورد؟ این همه آدم که موقع غذا خوردن قاشق و چنگال‌شان به بشقاب می‌خورد یعنی با هر برخورد عمرشان کوتاه‌تر می‌شود؟ این دیگر چه منطقی‌ست؟
 
قاشق و چنگال را آرام در بشقاب حرکت می‌دهم اما حال غذا خوردن برایم جهنم شده‌است. باید آن موقع که هنوز آکینتوپسیا داشتم مرا می‌دیدند. مجبور بودم در کاسه غذا بخورم که غذا به روی سفره نریزد.
طاقتم تمام می‌شود و نمی‌توانم خیال آدونیس را از سرم بیرون کنم. به اندازه‌ی کافی حوصله‌ام سر رفته‌است. صدای آرام و کمی لرزانم در فضای گرم و سنگین سالن می‌پیچد:
ـ جسارت نباشه… امکانش هست یه سوال بپرسم؟
گیتی بدون هیچ توقفی و با همان لحن نرم و مطمئن جواب می‌دهد:
ـ شما چندتا سوال بپرس پیوندجان.
چشم‌هایم را کمی گرد می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم قبل از این‌که پرسشم را مطرح کنم:
ـ آدونیس… چرا سر میز حاضر نیست؟
همه از غذا خوردن دست نگه می‌دارند و فضا برایم سنگین‌تر می شود. آدریسا کمی به عقب خم می‌شود و با صدایی آرام پاسخ می‌دهد:
ـ آدونیس دو روزه خونه نیومده.
گیتی با تعجب پشتش را به صندلی تکیه می‌دهد و نگاهش به عرفان می‌افتد:
ـ فکر می‌کردیم پیش تو باشه عرفان.
عرفان بدون نگاه کردن مستقیم به گیتی، تنها با تکان سر پاسخ می‌دهد:
ـ بود، اما شب به بهونه‌ی کار فوری آقای چورگان رفت. شما به تلفنش زنگ زده بودید.
چشمان عرفان به آندره دوخته می‌شوند و حس می‌کنم قلبم کمی تندتر می‌زند. چشم‌های آندره گرد می‌شوند، پر از تعجب و شاید کمی ناامیدی و با صدایی آهسته و محکم می‌گوید:
ـ من یه ساله به آدونیس زنگ نزدم.
نگاهم را به عرفان می‌دوزم. او بی‌حرکت کنارم ایستاده و نگاهش، تیز و آرام، روی من ثابت می‌ماند. در آن عمق نگاه، جمله‌ای ناگفته و سنگین می‌بینم؛ جمله‌ای که بدون کلام، وزنش روی شانه‌هایم سنگینی می‌کند. همان جمله‌ی «دیدی گفتم». حس می‌کنم هر حرفی که در این لحظه زده نشود، هنوز در هوا موج می‌زند و تنها چشم‌های عرفان، کلید فهمش هستند. نگاهش، هم هشدار است و هم دعوت به دیدن حقیقتی که هنوز به کلام نیامده، و من ناخواسته درگیر آن راز خاموش می‌شوم.
آدونیس جداً نیست و گویی عرفان این را می‌دانست و من را آورد تا با چشمان خودم نبود‌ش را ببینم. آدونیس به من دروغ گفته‌است... من... آهی می‌کشم. حتی توان ندارم در ذهنم حرف بزنم.
 
عقب
بالا پایین