در حال ویرایش رمان گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما) | Gemma

پلک می‌زنم و به حال بازمی‌گردم، اما قلبم هنوز در آن لحظه‌ی فراموش‌نشدنی می‌تپد، در برزخی میان گذشته و اکنون.
آدونیس به آرامی نزدیک می‌شود، گویی هر قدمش در سکوت خانه فرو می‌رود و هیچ صدایی به جا نمی‌گذارد. دستش را به آرامی بر لبه‌ی تخت می‌گذارد و با لحنی نرم و بی‌هیاهو می‌گوید:
- این‌جا بشین، وقتشه که داروتو تزریق کنم.
دستش را در جیب شلوارش فرو می‌برد و سرنگ کوچکی بیرون می‌آورد؛ انگار که همراهش تکه‌ای از سردی شب را هم حمل می‌کند.
دست‌هایم بی‌اختیار کمی لرزش دارند، قلبم تندتر می‌زند و ذهنم میان مقاومت و تسلیم در تردید می‌چرخد.
سرنگ به نظر سرد و بی‌روح می‌آید، اما همین سردی‌اش دارد آتش ناامنی را درونم روشن می‌کند.
لحظه‌ای نگاهم می‌کند، چشم‌هایی که آینه‌ی خستگی و سنگینی ذهن‌اند و ادامه می‌دهد:
- می‌دونی که مجبوریم.
در آن لحظه، تمام دنیا کوچک می‌شود و فقط این سرنگ است و من، و تصمیمی که باید بگیرم حتی اگر اختیار چندانی نداشته باشم. بدون هیچ حرفی روی صندلی می‌نشینم و می‌گذارم سوزن به آرامی و بی‌رحمانه در پوستم فرو رود‌‌. آن سوزن آتش کوچکی در رگ‌هایم روشن می‌کند و نفس عمیقی در سینه‌ام حبس می‌شود. چشم‌هایم را می‌بندم، در این لحظه صدای نفس‌های او، ضربان قلبم و سکوت پرحضور اتاق، تنها همراهان من‌اند.
وقتی سرنگ آرام از پوستم بیرون کشیده می‌شود، لبخندی خسته و مبهم بر ل*ب‌هایش نقش می‌بندد؛ لبخندی که انگار می‌داند هنوز راه درازی در پیش است.
- تموم شد.
و سکوت دوباره باز می‌گردد، نه آن سکوت سرد و تهدیدآمیز، بلکه سکوتی که در آن آرامش و انتظار هم‌زمان نفس می‌کشند.
آدونیس لحظه‌ای مکث می‌کند. چشم‌هایش را به نقطه‌ای دور در اتاق می‌دوزد، انگار که در افکارش غرق شده باشد. بعد آرام به سمتم برمی‌گردد، صدایش کمی لرزان اما محکم است:
- باید یه چیزی رو بهت بگم و... می‌خوام کمکم کنی.
نگاهش سنگین می‌شود، انگار بار دنیایی از حرف‌های ناگفته روی شانه‌هایش سنگینی می‌کند.
- راستش، چیزیه که مدت‌ها تو دلم مونده.
دستش را به آرامی روی دستم می‌گذارد، مثل نوری که در تاریکی می‌درخشد و مرا به سمت خودش می‌کشاند.
- اگه کمکم نکنی، ممکنه همه چی خراب بشه... .
و چشم‌هایش در آن لحظه، نه فقط خستگی، بلکه اضطراب و امید را هم در خود جای داده‌اند.
- پیوند... لطفاً... کمکم کن.
 
بدون آن‌که کلمه‌ای از دهانم بلغزد، تنها نگاهش می‌کنم. می‌خواهم خودش تأییدم را از عمق مردمک‌هایم بیرون بکشد شاید هم، همین کار را می‌کند. از جا برمی‌خیزد. حرکاتش بی‌رمق است، انگار استخوان‌هایش دیگر تاب کشیدن بار اندوهش را ندارند. دستی به گردنش می‌کشد، همان‌جا که رگ‌ها از درد و ناگفته‌ها می‌تپند. صدایش با طنین شکست در جانم می‌نشیند:
ـ انگار دیگه هیچی رو حس نمی‌کنم... نه ترس، نه غم، نه حتی عشق... .
کلمه‌ی «عشق» را که می‌گوید، لرزش صدایش چون ضربه‌ای تیز به سینه‌ام می‌نشیند.
ـ یه جایی از مسیر، گم شدم... .
ناگهان زیر پایم زانو می‌زند. مردمک‌های چشمان جنگلی‌اش چون برگ‌هایی در باد می‌لرزند. به چشمانم خیره می‌شود. خیره... بی‌پناه و بی‌ادعا. دو دستم را در دستانش می‌گیرد، آن‌چنان محکم که گویی تنها طناب نجاتش همین انگشت‌های من‌اند.
ـ کمکم کن بفهمم هنوز می‌تونم کسی رو... دوست داشته باشم؟
زبانم قفل می‌شود. واژه‌ها پشت ل*ب‌هایم یخ می‌زنند. فقط مات و مبهوت نگاهش می‌کنم. این نگاه، دیگر نگاه پیوند نیست. ناتمام است، در آستانه‌ی فروپاشی. در جنگل چشمانش گم می‌شوم. نه نه... دارم غرق می‌شوم، بی‌آن‌که بدانم نجاتم در کدام ساحل است. اما پیش از آن‌که کامل فرو بروم، ناگهان بلند می‌شود و مرا از جنگلش محروم می‌کند.
دستانم را رها می‌کند. اما حس رهایی دستانم را ندارم، حس می‌کنم این روح من است که از تنم بیرون کشیده می‌شود، با همان لطافت بی‌رحم رها شدن.
ـ تو در مورد ونسا می‌دونی... دیدی چطور برای اون له‌له می‌زدم. چقدر کوچیک شدم و اون... حتی ذره‌ای اهمیت نداد.
به او نگاه می‌کنم. نه به ونسا، نه به گذشته، فقط به حال آشفته‌‌ی الانش. مدام عرض اتاق را طی می‌کند. اتاقی که پیش از این، صحنه‌ی درمان عرفان بود، حالا صحنه‌ی اعترافات اوست و من... فقط می‌خواهم باز هم صدایش را بشنوم. حتی اگر هر واژه‌اش زخمی‌ام کند اما حس می‌کنم صدایش، از سکوت بعد از خودش کمتر می‌سوزاند.
ـ وقتی یاد اون صحنه می‌افتم... که جلوی چشمات با تیغ ساعدم رو خط خطی کردم... یه حس شرم عجیبی بهم دست میده.
تصویر آن لحظه در ذهنم جان می‌گیرد. فقط یک تصویر محو و بی‌جان، نه یک خاطره‌ی فیلم‌مانند. بوی خونش را به یاد می‌آورم و حس می‌کنم در همین لحظه بویش به بینی‌ام سیلی می‌زند.
از کنار تخت بلند می‌شود. پاهایش روی زمین سرد اتاق کشیده می‌شوند و قامتش، لحظه‌ای در مقابل نور رنگ‌پریده‌ی چراغ سقفی می‌لرزد.
- عرفان برای درمان من له‌له می‌زد و تمام سعیشو کرد که از اون کابوس نجاتم بده... اما من هنوز شبا به خیال ونسا می‌خوابم.
 
صدایش آهسته است. به گمانم نمی‌خواهد خاطره‌ی آن رویا، از دهانش بیرون بریزد و گم شود. نگاهم به قطره‌ی عرقی می‌افتد که از کنار گوشش پایین می‌لغزد. آن قطره محو می‌شود لابه‌لای تار موهای پریشانش. کاش من آن قطره بودم‌.
- تو نمی‌دونی پیوند... من حتی گرمای تنشو حس می‌کردم. بوی عطرش، صدای نفس‌هاش، خاطراتمون... به حدی قشنگ بود که نمی‌تونست خیال و توهم باشه.
چشمانم را می‌بندم. او در چه خیالی‌ست و آن وقت من به چه چیزهایی می‌نگرم‌. کاش آن‌قدر در سنگینی این اتاق فر روم تا دیگر پیدا نشوم.
- من آدمی نبودم که خودمو درگیر روابط عاشقانه کنم ولی اون... وای ببین چی دارم میگم.
چشمانم را باز می‌کنم و رد حالتش را می‌گیرم. لبخندی تلخ و بی‌رمق زده و با تمام سعی‌ای که برای قوی نشان دادن خودش دارد، باز چانه‌اش می‌لرزد.
- من که اصلاً تو رابطه‌ای نبودم.
لحظه‌ای سکوت می‌کند. قدمی به سمت پنجره می‌رود و پرده‌ی نازک اتاق را کنار می‌زند. نور مهتاب بر صورتش می‌ریزد و سریع نگاهم را از او می‌گیرم. کاش مانند قدیم همان چشم‌های بی‌مصرفم را داشتم تا در تصاویرم غرق شوم. حداقل آن‌طور با چشمانم لو نمی‌رفتم و امیدی برای خلوت با تصاویرش داشتم.
- بعد چند ماه دوباره برگشتم پیش خانواده‌م، به خونه‌م.
لحنش دیگر صاف نیست. شکستگی‌های صدا، در لابه‌لای کلمات زخم باز می‌کنند.
- ولی بابام با نفرت بهم نگاه می‌کنه و از حرکات مامانم مشخصه که کاملاً ناامیدشون کردم.
سرم را برمی‌گردانم اما او نگاهش را از من می‌دزدد. انگار تمام دردش را گفته باشد، اما حتی هنوز دهان باز نکرده. انگار با بودنم دارم زخم‌هایش را لم*س می‌کنم و او، اجازه می‌دهد. برای اولین بار.
نگاهش در نقطه‌ای گم می‌شود، انگار دارد خطوطی نادیدنی را روی دیوارهای خالی اتاق دنبال می‌کند. دست‌هایش را در هم گره می‌زند، آن‌قدر محکم که بند انگشت‌هایش سفید می‌شوند. صدایش حالا دیگر لرز ندارد؛ فقط ته‌مانده‌ی غروری در آن مانده که شبیه شیشه ترک برداشته.
- من توی دانشگاه سچنوف مسکو درس خوندم... بهترین و قدیمی‌ترین دانشگاه پزشکی روسیه.
سکوتی می‌افتد. صدای آهسته‌ی نفس‌هایش، نظم اتاق را به هم می‌زند. شاید هم صدای تپیدن قلب من بلندتر باشد.
- توی بیست‌وهشت‌سالگی استاد بخش قلب همون دانشگاه شدم.
 
چشمانش را هنوز به دیوار دوخته است، به گمانم به جای دیوار چیز دیگری را می‌بیند. شاید تصویر خود جوان‌ترش را، ایستاده پشت پنجره‌ای در مسکو، با رد برف‌هایی که از شیشه می‌چکد.
- یه مقاله‌م درباره‌ی جراحی‌های رباتیک قلب توی Lancet چاپ شد.
لحنش تغییری نمی‌کند. سرد است، شبیه پزشکی که دارد شرح حال بیماری را بی‌هیچ احساسی می‌خواند اما من زیر پوست این صدای سرد، چیزی را می‌فهمم. چیزی را که دارد با تمام زور پنهانش می‌کند. شاید چون خود استاد پنهان کردن رازهای نهانم، شاید نیز فقط دارم بلوف می‌زنم تا آبروی نداشته‌ام برای خودم حفظ شود.
- یه بار، رئیس بخش قلب اروپا اومد بالا سر عملم و گفت براش شبیه فیلم بوده.
ابروهایش کمی بالا می‌جهد. البت نه برای فخر فروشی و نه برای تاکید. فقط می‌خواهد واقعیت را همان‌طور که بود بگوید.
- مدال طلای آکادمی علوم روسیه رو گرفتم برای پروژه‌ی مشترک با آلمان... .
لبخندی از کنج لبش رد می‌شود. گمانم این‌ها تنها چیز‌هایی‌اند که دیگر فقط در قاب گذشته جا مانده.
- فقط باید برق چشمای مامان‌بابامو وقتی اسممو توی تلویزیون دیدن، می‌دیدی... .
برای اولین بار صدایش کمی می‌لرزد. خیلی کم و نامحسوس اما من می‌فهمم. شاید چون وقتی آدمی با این همه افتخار ناگهان خودش را عریان می‌کند، کوچک‌ترین لرزش‌ها بلندترین فریادها می‌شوند.
- همه‌ی اینا بود، قبل از اینکه... همه‌چیز بریزه بهم. قبل از اینکه یه عاشقی خیالی منو بکشه پایین.
چانه‌اش را بالا می‌گیرد. انگار نمی‌خواهد من یا حتی خودش، چشم‌دیدن شکستن‌هایش را داشته باشیم.
- توی خانواده‌ی چورگان از مادربزرگ تا نوه، همه دکترن. حالا من... از بین اون همه آدم، شدم تنها دکتر خانواده‌ی چورگان... که قاتله.
کلمه‌ی آخر مثل پتکی می‌افتد وسط اتاق. پیوند، فرو می‌ریزد. سایه‌ی چشمانش حالا تیره‌تر از قبل است، انگار با همین یک جمله همه‌ی افتخاراتش را یک‌جا سوزانده باشد.
- می‌دونی چرا نیفتادم زندان؟ چون پدرم نذاشت چیزی به بیرون درز کنه.
سرنوشت عشق، چه می‌تواند بی‌رحم باشد و من نمی‌دانستم.
- افراد خانواده‌ی ما، همیشه بلد بودن چطور درها رو پشت سرشون ببندن... حتی اگه پشت اون در، یه جنازه افتاده باشه.
نفسش را رها می‌کند، ای آدونیسِ سبک‌سر.
- وکیل آورد، پرونده ساخت، پزشکی قانونی رو خرید و من؟ من فقط نشستم و نگاه کردم.
نگاهش را از من نمی‌دزدد ولی چیزی در عمق آن نیست. نه پشیمانی و نه شرم، فقط خلأ.
- یه آدم مُرد و من فقط... دیدم که چطور ازش یه «تصادف» ساختن.
پلک نمی‌زند. حتی برای لحظه‌ای. انگار همان تصویر و همان صحنه، در ذهنش حک شده باشد.
- تو نمی‌دونی پیوند... وقتی یه دروغ بزرگ، تبدیل میشه به بخشی از گذشته‌ت، چطور همه‌چی از معنا تهی میشه. بعد از اون، آدم هر کاری هم بکنه، فقط داره روی یه جنازه‌ی پوسیده گل می‌کاره.
جمله‌بندی حرف‌هایش در کنار غم پشت‌شان بسیار معرکه‌اند اما یک خواهش بی‌جا دارم، شاید هم بی‌ربط. می‌شود دوباره بگویی پیوند؟
 
بغض صدایش بالاخره خودش را لو می‌دهد، متوجه می‌شوم جنگل چشمانش کمی بارانی شده، آن‌قدر که برگ‌های سبز و آرامش‌بخش‌شان حالا در مهی خیس پنهان شده‌اند. لرز خفیفی در صدایش پیدا می‌کنم، شاید برای دیگران ناچیز باشد اما گوش من آن را شکار می‌کند. می‌گوید:
- بابام ولی بعدش قشنگ جبران کرد. منو برد به یه تیمارستان واقعی.
دست‌هایش را در هم قفل می‌کند، سرش کمی پایین می‌افتد. انگار با خودش کلنجار می‌رود که چقدر از کابوس‌هایش را نشان بدهد. ادامه می‌دهد با صدایی که ته‌مانده‌ی خنده و گریه را با هم دارد:
- نمی‌دونی چه روزهایی رو اون تو اون‌ روانی‌خونه گذروندم اما هنوز باورم نمی‌شد که ونسا یه فکر و خیاله. حتی با این‌که زیر اون شوک‌های مغزی و شکنجه‌شون بودم. بازم نمی‌خواستم قبول کنم.
کمی مکث می‌کند. سکوتش مثل دره‌ای‌ست که صدای من در آن گم می‌شود. من مابین این مکث‌ها جان می‌دهم، نفس‌هایم کوتاه‌تر می‌شوند. او اما بالاخره پلک می‌زند و ادامه می‌دهد:
- عرفان از اون‌جا نجاتم داد و به پدرم گفت به عنوان بهترین رفیقش باید بهم اجازه بدی که خودم درمانش کنم.
آهی می‌کشد، آن‌قدر عمیق که گویی همه‌ی روزهایش را از ریه‌اش بیرون می‌دهد.
- پدرمم با کلی نه و چرا قبول کرد. بعد چهار ماه سر و کله زدن با عرفان تهش برای این‌که از خونواده دور بشم عرفان منو برد به آسایشگاهی که به اجبار اون‌جا مدیر شده بود.
در نگاهم خیره می‌شود، نه با تندی، نه با مهربانی، فقط مثل کسی که نمی‌داند چشم‌درچشم بودن را چه‌طور مدیریت کند. بعد با لحنی آرام‌تر می‌گوید:
- بعد هم شروع کرد به تعریف کردن در مورد پرونده‌ی جالب تو و گفت یه نمونه‌ی فوق‌العاده‌ای برای پایان‌نامه‌ی معرکه‌اش و مقاله‌ای که علوم نوروساینس رو از این رو به اون رو می‌کنه.
و آرام‌تر اضافه می‌کند:
- منم برای این‌که لطف عرفان رو جبران کرده باشم... کمکش کردم.
اخم می‌کنم. خطوط پیشانی‌ام مثل نقشه‌ای از سوال‌های بی‌جوابم برجسته می‌شوند. می‌گویم:
- چرا هیچ‌کدوم‌تون نگفتید که قصدتون چیه؟
آدونیس بی‌صدا دستانش را در جیبش می‌برد. شانه‌اش را بالا می‌اندازد و با همان حالت بی‌تفاوتی ظاهری‌اش می‌گوید:
- من هنوز درگیر قضیه‌ی ونسا بودم و عرفان هم... ازم قول گرفته بود که نباید هیچ چیز رو بدونی چون روی روند درمانت تاثیر میذاره.
 
سری تکان می‌دهم، نفس‌هایم تند و بریده بریده‌اند. با حرص و نفرتی که در صدایم موج می‌زند، می‌گویم:
-‌ اون چیزی جز مزخرف نمیگه.
ناگهان از جایم بلند می‌شوم. چشم‌هایم به سمت دوربینی می‌چرخد که تازه متوجه حضور سرد و بی‌روحش شده‌ام، لنزش مثل چشم غریبه‌ای من را رصد می‌کند.
-‌ چرا جلوی دوربین این حرفارو بهم می‌زنی؟
آدونیس سرش را به طرف دوربین برمی‌گرداند، چشمانش نوری از تعجب دارند، اما لحنش نرم و بی‌تکلف است:
-‌ منظورت چیه؟
دست‌هایم را مشت می‌کنم و با بی‌تابی می‌گویم:
-‌ از کجا بدونم که این حرفا نقشه‌ی عرفان نیست؟
او کمی پلک می‌زند، انگار سردرگم شده باشد ولی با آرامش جواب می‌دهد:
-‌ پیوند از چی حرف می‌زنی؟
-‌ تو از چی حرف می‌زنی؟
دستانم را در هوا تکان می‌دهم، انگار بخواهم حقیقت را از هوا بگیرم و در مشت بگیرم:
-‌ آدونیس... من واقعاً می‌خوام بهت اعتماد کنم ولی هر دفعه یه اتفاقی می‌افته که به حرفات شک می‌کنم.
آهی عمیق می‌کشم. سینه‌ام سنگین و تنگ شده، ادامه می‌دهم:
-‌ من از صمیم قلبم می‌خوام بهت کمک کنم ولی این‌که نمی‌دونم چی راسته و چی غلط... خیلی عذابم میده.
دستی خسته و بی‌حوصله به موهایم می‌کشم، تارهایش زیر انگشتانم فرو می‌ریزند و با صدایی لرزان می‌گویم:
-‌ خودمم نمی‌خوام انقدر شکاک و رو مخ باشم... اما حس یه عروسک بی‌مصرفو دارم که هر کس میاد، یه دستی بهش می‌زنه و میره.
بغضم منفجر می‌شود، نفس‌هایم می‌شکند و می‌گویم:
-‌ نمی‌دونی قبلاً هم چه آزمایشات وحشتناکی رو روم اجرا کردن... من خسته شدم، از بس که بازیچه‌ی این و اون بودم.
چشمانم را می‌بندم، یاد روزهای تاریک و بی‌رحمی می‌افتم که پزشکان مثل مارهایی دورم حلقه زده بودند. با صدایی که دیگر نمی‌توانم کنترلش کنم، اضافه می‌کنم:
-‌ واسه همین اون روز می‌خواستم خودمو خلاص کنم... چون حس می‌کنم هیچ‌جوره نمی‌تونم این وضعیتو تغییر بدم.
سرم را پایین می‌اندازم، نفس‌هایم به شماره می‌افتد و در تاریکی نگاه خودم گم شده‌ام:
-‌ انگار که... امیدی واسه ادامه دادن ندارم.
و ناگهان، بدون هیچ هشدار و آماده‌سازی، او مرا در آغو*ش می‌گیرد. گرمای ناگهانی دستانش از بیرون می‌کوبد به سردی استخوان‌هایم، و صدایش نرم و آرام است، در همان حال که نزدیک گوشم زمزمه می‌کند:
-‌ خوب می‌فهممت پیوند... .
چشم‌هایم گرد می‌شود، قلبم انگار دارد بند می‌آید. در شوکی سنگین و ناگهانی فرو می‌روم، این آغو*ش، این تماس، آن‌قدر بی‌سروصدا و غافلگیرکننده بود که چند لحظه نمی‌دانم باید باور کنم یا فرار کنم.
 
دستانم خشک شده‌اند؛ مثل دو تکه چوب، هیچ فرمانی از مغزم نمی‌گیرند. او مرا به نرمی در آغو*ش گرفته، گویی جسمی شکننده‌ام که با یک فشار ترک می‌خورد. قدش آن‌قدر بلند است که در سینه‌اش گم می‌شوم. گردنم را خم می‌کنم و پیشانی‌ام را به سینه‌اش تکیه می‌دهم، آن هم تنها به امید ربودن جرعه‌ای از هوا. بوی عطرش، راهش را تا عمق وجودم باز می‌کند. تنش خیلی داغ است، یا شاید گرمای من است که بالا رفته. من… من باید چه کنم؟
انگشتانش دو طرف بازوهایم را می‌گیرند و به آرامی مرا از خودش جدا می‌کند. ماتم برده و حیران، به دو گوی سبزش خیره می‌مانم.
- کمکم می‌کنی که ونسا رو فراموش کنم، نه؟
پلک می‌زنم. بی‌دلیل، چشمانم پر از اشک می‌شوند. انگار احساساتم دیگر مال من نیستند؛ حرکاتم، حتی افکارم، از اختیارم خارج شده‌اند. گویی آن پیوند قدیمی را در گورستانی بی‌نام دفن کرده‌ام. یک قطره اشک، بی‌اجازه، روی گونه‌ام می‌لغزد. اخمش ریز اما نگران است. دستش بالا می‌آید و قطره را می‌زداید.
- پیوند چرا گریه می‌کنی؟
صورتش را کمی جلوتر می‌آورد.
- من ناراحتت کردم؟
بازدم کلماتش، گرم و تند، به پوستم می‌خورد. سعی می‌کنم خودم را از قفس نگاهش آزاد کنم. تنها کلمه‌ای که از دهانم بیرون می‌آید:
- ن.. نه‌.
نه... تمام چیزی بود که می‌توانستم بگویم. او همچنان با آن نگاه سبزش، انگار دارد نقشه‌ی صورتم را خط به خط می‌خواند. بعد لرزش کوتاه گوشی‌اش این رشته را پاره می‌کند. بازوهایم را رها می‌کند، گوشی را از جیبش بیرون می‌آورد. صفحه‌اش با نام «ERFAN» روشن است. نگاهی به من می‌اندازد، آهی کوتاه می‌کشد و دکمه‌ی سبز را لم*س می‌کند.
از صدای فریاد عرفان، ناخودآگاه جا می‌خورم. تلفن روی بلندگو نیست، اما شدت صدایش از فاصله هم به وضوح می‌رسد. به روسی حرف می‌زند. هر واژه را مثل گلوله‌ای تند و خشن پرتاب می‌کند. آدونیس نگاهی به من، نگاهی به دوربین می‌اندازد و با همان سردی، شروع به بحث با او می‌کند. برای این‌که از چشمم دور بماند، اتاق جنایات را ترک می‌کند اما من… حس می‌کنم خودم را ترک کرده‌ام.
 
بویش هنوز روی پوست گردنم نشسته. گرمای دستانش انگار در استخوان‌هایم لانه کرده و هر بار که نفس می‌کشم، طعم همان لحظه در دهانم می‌چرخد. حتی وقتی صدای دورش را می‌شنوم، باز هم جهانم در همان نقطه متوقف مانده؛ همان‌جا که میان قفس سینه‌اش حبس شده بودم.
خودم را در آغو*ش می‌گیرم، می‌خواهم گرمایی را که لحظه‌ای پیش از او گرفته بودم، در قفس تنم زندانی کنم. پاهایم سنگین است، مثل کسی که هنوز بخشی از وجودش در همان نقطه، میان بازوهایش جا مانده. نگاه کوتاهی به در نیمه‌باز می‌اندازم. قدم اول را برمی‌دارم تا از این اتاق لعنتی فرار کنم، از این بوی تیز مواد ضدعفونی، از این سنگینی هوایش.
لعنت به تو عرفان. لعنت به تار و پودت. لعنت به ریشه‌ات. حتی صدایت هم بلد است خونگرمی لحظه‌ها را با خودش ببرد.
انگشتانم را روی بازوهایم می‌فشارم و در آستانه‌ی در مکث می‌کنم. سرم را پایین می‌اندازم و بعد، آرام و بی‌صدا، مثل سایه‌ای که از کنار جنازه‌ای عبور کند، از اتاق خارج می‌شوم.
صدای آدونیس از سالن می‌آید؛ بم، آرام و به‌طرز عجیبی مطمئن، درست در تضاد با فریادهای پرهیاهوی عرفان. قدم‌هایم را روی راه‌پله‌ها سبک می‌کنم، گوشه‌ی نرده را می‌گیرم و نیم‌رخش را می‌بینم؛ قامتش آرام است، گویی در میدان جنگی بی‌انتها ایستاده و حتی پلک هم نمی‌زند. واژه‌ی آخر را ادا می‌کند، سرد و بی‌شتاب و بعد تلفن را می‌بندد.
چرخشی کوتاه می‌کند و نگاهش به من می‌افتد؛ همان نگاه همیشگی، برنده و آمیخته به پرسشی که هیچ‌وقت جوابش را نمی‌دهد. چند ثانیه به او خیره می‌مانم، خاطره‌ی چند لحظه پیش از جلوی چشمانم قصد ندارد کنار برود. آرام پایین میایم و سعی می‌کنم طوری رفتار کنم که در صحنه‌ی پیشین حضور نداشته‌ام.
- دوست داری بدونی چی گفت؟
سینه‌ام را سپر می‌کنم، دست به سینه مقابلش می‌ایستم و لحنم را خالی از خواهش نگه می‌دارم.
- تو که هیچ‌وقت هیچی بهم نمیگی.
لبخندی کمرنگ، از آن‌هایی که مرز میان تمسخر و مهر را مخدوش می‌کند، روی ل*ب‌هایش می‌نشیند. قدمی جلوتر می‌آید‌.
- تَیم رو یادت میاد؟
سری به آهستگی تکان می‌دهم.
- راز.
سرش را به تأیید تکان می‌دهد، لبخندش پررنگ‌تر می‌شود.
- از این به بعد دیگه هیچ تَیمی بین من و تو نیست.
وقتی «من و تو» را می‌گوید، انگشت اشاره‌اش یک‌بار به سینه‌ی خودش و یک‌بار به قلب من اشاره می‌کند.
نگاهم را در نگاهش قفل می‌کنم؛ نمی‌خواهم پلک بزنم که مبادا چیزی از چشمانش فرار کند.
- من می‌خوام روسی یاد بگیرم.
می‌خندد و چند قدم فاصله می‌گیرد.
- روسی زبون راحتی نیست.
اما من هنوز سر جایم ایستاده‌ام، بی‌آن‌که از حرارت تصمیمم چیزی کم شود.
- برام مهم نیست.
 
نگاهی پر معنا به چهره‌ام می‌اندازد. سرش را کمی خم می‌کند و می‌گوید:
- میشه بیای پایین؟
و تنها به آن چشمان تمناگر خیره می‌مانم. می‌گویم:
- بهم روسی یاد میدی؟
همانند کودکی شدم که سر تمام موضوعات، چه بزرگ و چه کوچک لجبازی می‌کند.
- میدم ولی قبلش باید کمکم کنی ناهار درست کنیم.
و انگار او می‌داند باید چطور چنین کودکی را دست به سر کند.
***
چشمانش می‌خندید. همان چشمانی که همیشه بر لبه‌ی تیغ شک‌ها و رازها می‌رقصید، حالا بی‌پروا می‌خندید.
وقتی سبزی‌ها را با مهارتی آرام خرد می‌کرد، چشمم روی دست‌هایش قفل می‌ماند. وقتی چوب بیلیارد را می‌گرفت و با حوصله قوانین بازی را برایم شرح می‌داد، در دل، کلمه به کلمه‌اش را با ضربان قلبم می‌سنجیدم. مدام از خودم می‌پرسیدم تا کجا می‌توانم اعتمادم را خرج او کنم؟ باید کمکش کنم معشوق خیالی‌اش را فراموش کند؟ یا این فقط یک بازی تازه است؟
با او فیلم می‌بینم. همان‌جا، در اتاق سینما‌مانند عمارت عرفان. پس از گذشت دو ساعت موضوع فیلم را همچنان نمی‌دانم؛ شاید چون وقتی کنارم نشسته تمرکز کردن را از یاد می‌برم. زیرچشمی حرکاتش را رصد می‌کنم. دستانش روی دستگیره‌ی صندلی‌های ردیف‌مانند قرمز آرام گرفته‌اند.
خیلی وقت است که قصد دارم دستانم را روی دستانش بگذارم؛ همان دستان قوی که گرمایشان را حتی از این فاصله حس می‌کنم. اما پیوندی در درونم، مانعم می‌شود.
شاید همان پیوندی باشد که آن شب، در آن جنگل جیغ، آدونیس احساساتش را به در آویخت یا همان پیوندی که آدونیس آن شب او را با بیشترین قدرت، به عقب هل داد. نمی‌دانم... فقط می‌دانم که میل لمسش مثل موجی درونم بالا می‌آید و باز، با چیزی نامرئی عقب می‌نشیند.
وقتی می‌خنددد، گوشه‌ی چشمان سبزش پر از چین‌های ظریف می‌شود و دندان‌های سفیدش برق می‌زند. فقط در همان لحظات می‌توانم بی‌پرده به او خیره بمانم، بی‌آن‌که بترسم لو بروم. می‌خواهم خنده‌هایش را یکی‌یکی در حافظه‌ام حک کنم، حتی بیشتر از تصویر چهره‌اش. آرزو دارم در همین لحظه دستم را روی زاویه‌ی فکش، روی گونه‌اش، یا حتی ل*ب‌هایش بگذارم... ولی می‌دانم هنوز به آن قدرت نرسیده‌ام.
وقتی فیلم تمام می‌شود، می‌پرسد:
- دوستش داشتی؟
و من فقط سر تکان می‌دهم، می‌گویم:
- آره عالی بود.
اما او هرگز نخواهد فهمید که منظورم نه داستان فیلم، که همان صحنه‌هایی بود که می‌خندید… صحنه‌هایی که در فیلم نبودند.
و پس از این‌که تیتراژ پایانی هم تمام می‌شود چراغ‌های اتاق سینما به شکل خودکار روشن می‌شوند، چشمم هنوز به اوست. نه به لباسش، نه به حالت موهایش، که به آن لبخند نیمه‌مانده گوشه‌ی لبش. آرام از جایش بلند می‌شود و به سمت در می‌رود. قدم‌هایم را آهسته‌تر از همیشه برمی‌دارم تا فاصله‌مان طولانی‌تر شود، من فقط می‌خواهم زمان را کش بدهم، هیچ قصد دیگری ندارم. در را باز می‌کند و نور بیرون روی خطوط صورتش می‌افتد. این صحنه... نه، دوست ندارم این ثانیه‌ها تمام شوند.
وسط راهرو مکث می‌کند و برمی‌گردد. همان نگاه همیشه، دقیق و تیز.
- چی شده؟ چرا این‌قدر آروم راه میای؟
لبم را می‌گزم. نمی‌توانم بگویم که دارم لحظه‌به‌لحظه‌اش را در ذهنم حک می‌کنم، که می‌خواهم این صحنه را مثل یک قاب، تا آخر عمر نگه دارم. فقط شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- هیچی… خستم.
اما در حقیقت خسته نیستم و فقط حریص‌ام. حریصِ ماندن در کنار او.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نمی‌دانم چه‌طور می‌شود که وقتی از راهرو می‌گذریم، می‌فهمم هوا دیگر همان رنگی نیست که چند ساعت پیش بوده. شیشه‌های بزرگ سالن در امتداد دیوار، تصویر یک آسمان تازه‌تمام‌شده را نشان می‌دهند؛ رگه‌های آخرین نور خورشید، مثل رد پای کسی که عجله داشته، از لبه‌ی افق پاک می‌شوند.
همه‌چیز انگار با سرعتی دیگر در جریان است، جز ما که در یک قاب آرام گیر کرده‌ایم.
به سمت مبل طوسی گوشه‌ی سالن می‌رویم. می‌نشیند و با همان آرامش همیشگی، پا روی پا می‌اندازد. جیب شلوار سفید راسته‌اش را می‌کاود، موبایلش را بیرون می‌آورد و بدون هیچ مقدمه‌ای صفحه را به سمتم می‌گیرد.
قلبم یک ضربه‌ی کوچک جا می‌زند. یک عکس. زنی با موهای طلایی و پوستی روشن، کک‌ومک‌های ریزی روی گونه‌ها و بینی‌‌اش پخش شده‌اند‌. چشم‌هاش آبی کم‌رنگ است و نگاهش حالت آرام و بی‌حرفی دارد. ل*ب‌هایش صورتی و طبیعی‌اند و چیزی جز زیبایی معصومانه ندارد. همه‌ی جزئیات چهره‌اش ساده‌اند اما ترکیب‌شان چشمگیر است.
-‌ این ونساست.
اسم را آرام می‌گوید، مثل کسی که اسم یک راز را از صندوقچه بیرون می‌کشد و هنوز نمی‌داند گفتنش درست است یا نه.
چشمانم روی عکس می‌ماند، نه به خاطر زیبایی‌اش، که به خاطر صدای او وقتی این اسم را می‌گوید. صدایی که انگار تمام هوای سالن را تغییر می‌دهد؛ کمی سنگین‌تر، کمی سردتر.
-‌ خیلی خوشگله.
لبخند می‌زند؛ لبخندی که در گوشه‌اش چیزی شبیه حسرت پنهان شده. آن‌قدر کوتاه که انگار می‌ترسد طولانی شود و چیزی لو برود.
-‌ آره.
صدایش آرام است و باز به عکس خیره می‌شود، انگار هر بار که نگاهش می‌کند، لایه‌ای تازه از خاطرات باز می‌شود.
-‌ در قدم اول... باید تمام عکساشو پاک کنی.
کمی مکث می‌کند، نگاهش را از من نمی‌گیرد. در چشم‌هایش چیزی بین تعجب و بی‌اعتمادی برق می‌زند.
-‌ چرا؟
دست‌هایم را در هم قلاب می‌کنم، انگشتانم کمی می‌لرزند. سعی می‌کنم لحنم آرام بماند، اما کلماتم مزه‌ی تلخی دارند.
-‌ چون باعث میشه مدام بهش فکر کنی و ذهنت درگیرش باشه.
پلک می‌زند، انگار جواب را در ذهنش می‌چرخاند تا مطمئن شود چیزی از دست نداده.
- دلم نمیاد عکساشو پاک کنم‌.
نگاهش روی صفحه‌ی گوشی می‌ماند، انگشت شستش آرام روی لبه‌اش حرکت می‌کند، مثل کسی که با لم*س یک عکس، خودش را به گذشته برمی‌گرداند.
-‌ باید از یه جایی شروع کنی، آدونیس.
این‌بار صدایم آرام‌تر است، امیدوارم توانسته باشم دلش را بلرزانم.
 
عقب
بالا پایین