رئیس پرسید:
- همین؟
از لحن و نگاهش بهخوبی میشد فهمید که به او اعتماد ندارد، و جین حس کرد که در نظرش چیزی را پنهان میکند.
او با اصرار گفت:
- ما به زحمت دوازده کلمه با هم رد و بدل کردیم، بیشتر نه.
فلک با حالتی گیج سرش را تکان داد:
- اصلاً نمیفهمم. اتوی پیر یه آلمانی معمولیه: سختگیر، خشک،...
و تقریباً سه ساعت بعد، ردی را که به سمت نیویورک میرفت، پیدا کردند. حدود ده مایلی جنوب وستپوینت، در جادهای کوهستانی حادثه رخ داد. دین مطمئن نبود؛ نمیدانست سنگی در جاده باعث سقوطشان شده یا خودرویی به آنها برخورد کرده است. او بیهوش شده بود و چیزی به خاطر نمیآورد، تا آنکه وقتی به هوش آمد، دید...
فصل دوازدهم
معماها و نقشهها
رئیس فلک شبی پراضطراب و بیخواب را پشت سر گذاشت. بارها و بارها تلاش کرده بود دو را با دو جمع کند، اما به جای آنکه نتیجهاش «چهار» باشد، هر بار به «صفر» میرسید. هر چه بیشتر ستونهای حقایق را روی هم میچید، بیش از پیش در گرهای سردرگم فرو میرفت.
دو جاسوس آلمانی،...
باتشکر از اعتماد شما به مجموعه کافه نویسندگان
و تبریک بابت به اتمام رساندن رمان مسابقه هفتاد روز رمان نویسی گروهی
اثر شما پس از اتمام مهلت مسابقه
توسط تیم داوری بررسی خواهد شد
موفق باشید
با اینکه دین در تمام مسیر بیهوش بود، جین وقتی تنها در ماشین با فردریک هاف نشست، ناگهان ترسی عجیب سراپایش را گرفت. نه اینکه از تلاشهای او برای وادار کردنش به توضیح دلایل سفر بترسد، بلکه ترسیده بود که تنها بودن با او، فرصتی بدهد تا هاف علاقهاش را به او ابراز کند.
اما، در کمال تعجب، هاف در طول...
- پدر و مادرت از... با تردید مکث کرد؛ از این سفر با راننده خبر داشتند؟
جین با احساس گناه سرخ شد و از خودش پرسید که او چه سوءظنی در موردش دارد. امیدوار بود که هاف فکر نکند که او عادت دارد با راننده به چنین سفرهایی برود. با اینکه مردی که کنار او نشسته بود رسماً دشمنش بود، از اینکه ممکن بود او را...
اما او نباید به خودش اجازه میداد که دربارهاش اینطور فکر کند. وظیفهاش، وظیفهای مقدس بود: او را به دام بیندازد و نقشههای شومش علیه کشورش را خنثی کند. درست همانطور که برادر سربازش در فرانسه دوردست انجام میداد.
هنوز بازوهای هاف او را حمایت میکردند که نشست و سعی کرد افکارش را جمع کند و با...
همین که پیرمرد سوار موتورسیکلت شد و با شتاب در جاده ناپدید گشت، فردریک از ماشین پیاده شد و بهسوی جایی رفت که جسد دین بر زمین افتاده بود. بر بالین او خم شد و جراحاتش را وارسی کرد.
با صدای بلند و در حالی که بهخود میگفت، زمزمه کرد:
- زخم روی سر... شاید شکستگی جمجمه... بازوش هم شکسته.
جین با...
-درسته…
اتوی پیر زیر ل*ب غر زد.
- اینجا امن نیست. باید جنازهها رو قایم کنیم، هر دوتاشونو. درسته؟
جنازهها! قلب جین فشرده شد. پس دین کشته شده بود؟ و اونها هم فکر میکردن خودش مرده است. با تقلا سعی کرد چشماش رو باز کنه، اما همون لحظه صدای اعتراض فردریک بلند شد.
ـ این کار غیرانسانیه! هر دوشون...
بهطور مبهم، همچون پژواکی از فاصلهای دور، صداهایی به گوشش رسید. گمان برد که صداها آلمانیاند؛ آمیخته به عصبانیت و هیجان. در آغاز، بیاعتنا بود؛ ذهنش درگیر این اندیشه بود که تا چه اندازه آسیب دیده است. اندامهایش بهگونهای بیحس و جدا از خویش مینمودند، گویی به جسم دیگری تعلق داشتند. بیم آن...
جادهای خاکی و پرشیب پیش رویشان بود؛ پر از شیارهای عمیق و سنگهای لق که حرکت را دشوار میکرد. گاه تنها کاری که دین میتوانست بکند، نگهداشتن فرمان و رام کردن ماشین بود، و به ناچار بیشتر بار مراقبت از جادههای فرعی بر دوش جین افتاده بود. بیش از دو مایل پیش رفته بودند بیآنکه خانهای ببینند یا...