همین که پیرمرد سوار موتورسیکلت شد و با شتاب در جاده ناپدید گشت، فردریک از ماشین پیاده شد و بهسوی جایی رفت که جسد دین بر زمین افتاده بود. بر بالین او خم شد و جراحاتش را وارسی کرد.
با صدای بلند و در حالی که بهخود میگفت، زمزمه کرد:
- زخم روی سر... شاید شکستگی جمجمه... بازوش هم شکسته.
جین با شگفتی شنید که او به انگلیسی سخن میگفت؛ گویی به محض آنکه از چشم دیگران دور میشد، چهرهای دیگر از خود آشکار میکرد.
فردریک پس از بررسی دین، آرام بهسوی او آمد. جین، بهمحض آنکه نزدیکتر شد، دوباره چشمانش را بست و وانمود کرد که بیهوش است. اما اندیشهها در ذهنش میچرخید. سرش از درد میتپید و افکارش آشفته بود. با اینهمه، در دلش نوعی قدردانی نسبت به هاف جوان حس میکرد. برخلاف سماجت عمویش، او تصمیم گرفته بود آنان را بیپناه در جاده رها نکند. دشمن بود، جاسوسی منفور، اما باز هم حضورش در این لحظه نعمتی بود. اگر او نبود، دینِ زخمی در این کوهستان تنها چه سرنوشتی مییافت؟
فردریک بر بالینش خم شد و با دقت نگاهش کرد. صدایش را شنید:
«این یکی انگار فقط گیج شده...»
اما ناگهان با فریادی کوتاه گفت:
«خدای من... این جینه!»
در یک لحظه در کنار او زانو زد. بازویش را با ملایمت زیر گردن جین لغزاند و سرش را بالا گرفت.
با لحنی پرالتماس گفت:
- خانم استرانگ... جین... جین عزیزم... با من حرف بزن.
و دوباره، با صدایی لرزان و آمیخته به اشتیاق ادامه داد:
- خدا رو شکر... جین عزیزم، بگو سالمی... بگو صدمه ندیدی.
جین، هنوز گیج و مبهوت، از این ابراز محبت ناگهانی گونههایش داغ شد، اما همچنان چشمانش را بسته نگاه داشت. فردریک او را بهآرامی بر چمن نرم خواباند و بیدرنگ به سوی ماشین دوید. لحظهای بعد بازگشت، فلاسکی در دست، و جرعهای به لبان او نزدیک کرد. جین به آهستگی پلک گشود.
باز هم صدای پرهیجان فردریک را شنید:
- خدا رو شکر... جین عزیزم، بگو سالمی... بگو هیچطوریت نشده.
برای لحظهای همانجا خیره به چشمان او ماند؛ نگاهی پراضطراب و ملایمترین نگرانیها بر چهرهاش نقش بسته بود. بیآنکه مقاومتی نشان دهد، گذاشت بازوی قوی او بار دیگر زیر سرش جای گیرد.
در ذهن پریشانش، امواجی از احساسات متناقض بالا میگرفت. او دشمن بود، یک آلمانی، یک جاسوس؛ باید از او نفرت میداشت. اما حضورش در آنجا به شکلی شگفت آرامشبخش مینمود. در شرایطی دیگر، شاید حتی میتوانست او را دوست بدارد. او خوشچهره بود، مسلط بر خویش، مهربان... و بیتردید به او اهمیت میداد. مگر نه اینکه همینجا و در کمال حیرت،
او را «جین عزیزم» خوانده بود؟
با صدای بلند و در حالی که بهخود میگفت، زمزمه کرد:
- زخم روی سر... شاید شکستگی جمجمه... بازوش هم شکسته.
جین با شگفتی شنید که او به انگلیسی سخن میگفت؛ گویی به محض آنکه از چشم دیگران دور میشد، چهرهای دیگر از خود آشکار میکرد.
فردریک پس از بررسی دین، آرام بهسوی او آمد. جین، بهمحض آنکه نزدیکتر شد، دوباره چشمانش را بست و وانمود کرد که بیهوش است. اما اندیشهها در ذهنش میچرخید. سرش از درد میتپید و افکارش آشفته بود. با اینهمه، در دلش نوعی قدردانی نسبت به هاف جوان حس میکرد. برخلاف سماجت عمویش، او تصمیم گرفته بود آنان را بیپناه در جاده رها نکند. دشمن بود، جاسوسی منفور، اما باز هم حضورش در این لحظه نعمتی بود. اگر او نبود، دینِ زخمی در این کوهستان تنها چه سرنوشتی مییافت؟
فردریک بر بالینش خم شد و با دقت نگاهش کرد. صدایش را شنید:
«این یکی انگار فقط گیج شده...»
اما ناگهان با فریادی کوتاه گفت:
«خدای من... این جینه!»
در یک لحظه در کنار او زانو زد. بازویش را با ملایمت زیر گردن جین لغزاند و سرش را بالا گرفت.
با لحنی پرالتماس گفت:
- خانم استرانگ... جین... جین عزیزم... با من حرف بزن.
و دوباره، با صدایی لرزان و آمیخته به اشتیاق ادامه داد:
- خدا رو شکر... جین عزیزم، بگو سالمی... بگو صدمه ندیدی.
جین، هنوز گیج و مبهوت، از این ابراز محبت ناگهانی گونههایش داغ شد، اما همچنان چشمانش را بسته نگاه داشت. فردریک او را بهآرامی بر چمن نرم خواباند و بیدرنگ به سوی ماشین دوید. لحظهای بعد بازگشت، فلاسکی در دست، و جرعهای به لبان او نزدیک کرد. جین به آهستگی پلک گشود.
باز هم صدای پرهیجان فردریک را شنید:
- خدا رو شکر... جین عزیزم، بگو سالمی... بگو هیچطوریت نشده.
برای لحظهای همانجا خیره به چشمان او ماند؛ نگاهی پراضطراب و ملایمترین نگرانیها بر چهرهاش نقش بسته بود. بیآنکه مقاومتی نشان دهد، گذاشت بازوی قوی او بار دیگر زیر سرش جای گیرد.
در ذهن پریشانش، امواجی از احساسات متناقض بالا میگرفت. او دشمن بود، یک آلمانی، یک جاسوس؛ باید از او نفرت میداشت. اما حضورش در آنجا به شکلی شگفت آرامشبخش مینمود. در شرایطی دیگر، شاید حتی میتوانست او را دوست بدارد. او خوشچهره بود، مسلط بر خویش، مهربان... و بیتردید به او اهمیت میداد. مگر نه اینکه همینجا و در کمال حیرت،
او را «جین عزیزم» خوانده بود؟