با دقت دو آگهی را برید و کنار هم روی میزش گذاشت. رو به کارتر گفت:
- فوراً برو پیش آقای اسپراگ، ناشر این روزنامه. ازش بخواه یه نسخه از هر روزنامه‌ای که تو شش ماه گذشته تبلیغاتی از این جور داشته، بهت بده. بفهم کدوم آژانس این آگهی‌ها رو منتشر می‌کنه. بهش بگو خودم می‌خوام بدونم. می‌فهمه... قبلاً با هم کار کردیم.
بعد که برگشتند، فلک و کارتر با هم دو تا روزنامه‌ای را که بریده‌ها ازشان جدا شده بود بررسی کردند.
کارتر با ناامیدی گفت:
- خب، فقط چند تا آگهی خمیردندونه رو بریده... هیچی توش نیست.
فلک هشدار داد:
- خیلی مطمئن نباش. اگه کسی تبلیغ یه خمیردندون رو بخونه، فرض طبیعی اینه که یادش بیفته یکی دو تا بخره. وقتی دوتا رو می‌خونه، یعنی به اون خمیردندونِ خاص یه علاقه‌ی ویژه داره. باید بفهمیم این علاقه چیه.
کارتر پیشنهاد داد:
- شاید خودش صاحبشه.
فلک، در حالی که شروع کرده بود آگهی‌ها را موشکافانه بخواند، گفت:
- شاید... اما اگه این آگهی‌ها حاوی یه جور پیام رمزی باشن هم تعجب نمی‌کنم.
کارتر با ناباوری زد زیر فریاد:
- پیام توی آگهی‌ها؟!
-‌ چرا که نه؟ آلمانی‌ها صدها جاسوس همین‌جا، تو این شهر و سراسر کشور دارن. چه راهی آسون‌تر از پیام‌های رمزیِ قایم‌شده در آگهی‌ها، برای رسوندن دستوراته؟ قبلاً هم این کارو کردن. وقتی ارتش آلمان وارد فرانسه شد، از قبل مسیرشون با کلی اطلاعات مفید روی پوسترهای بی‌خطری که مثلاً تبلیغ یه مارک شکلات بود، نشونه‌گذاری شده بود. حاضرم شرط ببندم هر کدوم از این آگهی‌ها یه پیام رمزی داره. متوجه شدم این آگهی‌ها—که همشون هم کلمات عجیبی دارن—مدتیه تکرار می‌شن. هیچ‌وقت ربطشون رو به تبلیغات آلمانی‌ها نداده بودم، اما ببین... همین شرکت آلمانیه که داره درجشون می‌کنه.
با دقت دو آگهی را برید و کنار هم روی میزش گذاشت.
فلک، تنها در دفترش، با ابروهای درهم، خم شد روی اولینِ آن دو آگهی که این‌طور نوشته بود:

«لطفاً به یاد داشته باشید
که خمیر دندان جدید ما، دِنتو،
پوسیدگی دندان‌های شما را متوقف می‌کند.
دندان‌های سالم، گذرنامه‌هایی برای سلامتی و
راحتی هستند. اکنون، هیچ تاجری نمی‌تواند
بیماری را به خطر بیندازد. این امر ارتباط نزدیکی با
شکست دارد. اگر مراقب دندان‌ها نباشید،
به سرعت از بین می‌روند.
از دِنتو استفاده کنید.
خمیر دندانی واقعی، ایمن و دلپذیر برای
دندان‌ها، که فقط توسط
شرکت دندان‌پزشکی آئور، نیویورک، تهیه و فروخته می‌شود.»

هر روشی که به ذهنش می‌رسید برای کشف رمز امتحان کرد: خطوط اریب این‌طرف و آن‌طرف آگهی کشید؛ از پشت خواند؛ تک‌به‌تکِ کلمات را در یک ردیف، هر کلمه‌ی سوم را، هم از آخر به اول هم از اول به آخر خواند... هیچ‌کدام ترکیبی معنادار رو نکرد. زیر ل*ب گفت:
- «گذرنامه‌ها»... همینه. اگه پیامی هست، لابد یه چیزیه درباره‌ی گذرنامه‌ها.
ناامیدانه رفت سراغ آگهی دوم. رویش نوشته بود:
«فراموش نکنید که استفاده از مواد پاک‌کننده روی دندان‌ها که هیچ اثر بدی باقی نگذارند، برای همه ضروری است. یک داروساز که هفته‌ی گذشته محموله‌ی بزرگی برای او ارسال شده بود، می‌نویسد: “فوراً مقدار بیشتری از آن خمیرِ شگفت‌انگیز ارسال کنید. کارگران، کارفرمایان، همسران، همه آماده‌اند تا از آن تعریف کنند. موجودی جمعه تمام شده است.” این را یک داروساز می‌نویسد که هفته‌ی گذشته محموله‌ی بزرگی از آن را دریافت کرده بود.از دِنتو استفاده کنید.
خمیر دندانیِ واقعی، ایمن و دلپذیر برای دندان‌ها، که فقط توسط شرکت دندان‌پزشکی آئور در نیویورک تهیه و فروخته می‌شود.»
 
چشمان فلک با دیدن عبارت «کار شگفت‌انگیز» در آگهی برق رضایت زد. همین کلمه را پیش‌تر از زبان هاف، به‌واسطه‌ی جین استرانگ شنیده بود. حالا مطمئن بود مسیر را درست آمده. دو نشانه داشت، «گذرنامه‌ها» و «کار شگفت‌انگیز». یک ردپا هیچ‌وقت کافی نبود، اما وقتی دو تا باشد، راهی روشن می‌شود. و اگر سومی هم پیدا شود، دیگر مسیر قطعی است.
تلفن روی میزش با زنگی بلند قطع رشته‌ی افکارش شد. بی‌درنگ گوشی را برداشت، انتظار داشت کارتر باشد که خبری از آگهی‌های تازه آورده.
- الو؟
صدایی دور و لرزان از پشت خط آمد، انگار سیم‌ها پر از خش‌خش باشند:
- سلام... این فلکه؟
-‌ بله، فلک هستم. شما کی هستید؟
-‌ دینم.
فلک با هیجان صدایش را بالا برد:
-‌ دین! آها، خودتی... خب، چی شده؟
او تا عصر منتظر خبری از دین و جین استرانگ نبود. همین تماس ناگهانی نشان می‌داد که حتماً حادثه‌ای رخ داده است.
صدای دین از آن سوی خط لرزید:
-‌ من از مطب یه دکتر نزدیک نیاک زنگ می‌زنم...
فلک تند پرسید:
-‌ چی گفتی؟ بلندتر، واضح‌تر!
-‌ اینجا تو مطب دکتر اسپنسرم... نزدیک نیاک. دستم شکسته. ما تصادف کردیم. فکر کنم ماشین کسی عمداً بهمون زد.
فلک از جا پرید، با صدایی آمیخته به نگرانی و شتاب پرسید:
- خانم استرانگ چی؟ جین کجاست؟ صدمه دیده؟
 
- نمی‌دونم… جین ناپدید شده.
فلک ناگهان منقبض شد. حالا مطمئن بود که ماجرا چیزی فراتر از یه تصادف ساده است. تعقیب و گریز با خانواده هاف، کار خطرناکی بود. ذهنش یاد K-19 افتاد؛ همان حادثه‌ای که تقریباً در خانه هاف‌ها به فاجعه ختم شد. حالا هم دو نفر از مامورناش، یکی معلول و یکی مرموزاً ناپدید، به این فاجعه اضافه شده بودند.
- زود باش،خلاصه بگو چی شده. تا جایی که می‌تونی بلند حرف بزن.
دین با صدایی ضعیف و لرزان ادامه داد:
- نیم ساعت از وست پوینت فری عقب موندیم. اولش مسیر یه کم مشکل داشت، ولی بالاخره موفق شدیم. حدود ده دوازده مایل جنوب وست پوینت بودیم که یه ماشین از چهارراه زد تو ما. حتماً منو بیهوش کرد. تا وقتی که خودم رو اینجا پیدا کردم، چیز بیشتری یادم نمیاد. وقتی دکتر دستم رو جا انداخت، به هوش اومدم و فوراً زنگ زدم.
فلک با نگرانی پرسید:
- کی تو رو اونجا آورد؟
دین نفس عمیقی کشید و گفت:
- دکتر اسپنسر و یه دستیارش… ولی نمی‌دونم دقیقاً کی مسئول بود. وقتی به هوش اومدم، فقط اون‌ها اونجا بودن و کمکم کردن. ولی جین… جین نیست. هیچ کس چیزی نمی‌دونه.
فلک با جدیت گفت:
- یعنی هنوز نمی‌دونی جین کجاست؟ حتی یه سرنخ هم نداری؟
دین با صدایی لرزون جواب داد:
- نه… هیچی. حتی ماشینم نیست. انگار هیچ کس اونجا نبود جز ما و دکتر.
فلک دستش رو روی میز کوبید، ذهنش با سرعت می‌دوید:
- خوب، باید سریع عمل کنیم. وقت از دست رفتنی نیست. هر لحظه ممکنه جین تو خطر باشه. کجا و کی تصادف کردید؟ دقیق بگو.
دین مکثی کرد و بعد گفت:
- حدود ده دوازده مایل جنوب وست پوینت، یه چهارراه. ماشین از سمت راست زد تو ما. منو بیهوش کرد و وقتی به هوش اومدم، فقط دکتر و دستیارش بودن.
 
- نمی‌دونم… تنها چیزی که اینجا می‌دونن اینه که یه زوج با ماشین منو اینجا گذاشتن. گفتن درست بعد از اینکه یه ماشین به موتورسیکلت من زد، رد شدن. گفتن ماشین توقف نکرد.
-‌ و خانم استرانگ؟ چیزی در موردش گفتن؟
-‌ حتی یه کلمه هم نه. مردم اینجا فکر می‌کردن من تنها سوار ماشین بودم.
رئیس گفت:
- خیلی خب، فوراً یکی رو اون بالا می‌فرستم که مراقبت باشه و هر سرنخی که لازمه جمع‌آوری کنه.
وقتی گوشی رو گذاشت، پیشونیش تو خطوط کوچیکی از تمرکز فرو رفت. تقریباً پنج دقیقه بی‌حرکت پشت میزش نشست و سعی کرد بفهمه. تصادف برای دین چه معنایی داشت؟ ناپدید شدن ناگهانی جین استرانگ رو چطور می‌شد توجیه کرد؟ آیا بعد از معلول شدن دین، جین از ترس اینکه نامش در گزارش تصادف باشه، از صحنه فرار کرده بود؟ به نظر نمی‌رسید. تصویری که او از جین در ذهن دین ساخته بود، دختری با اراده قوی بود که آماده بود هر کاری می‌کنه، به هر قیمتی، به پایان برسونه.
با این حال، چه اتفاقی می‌تونست برای او بیفته؟ اگر زخمی شده بود، چرا با دین نبود؟ اگر زخمی نشده بود، چرا با مطب تماس نگرفته بود؟ اون زوجی که دین رو به مطب آورده بودن، کی بودن؟ چرا دکتر نام و آدرسشون رو نگرفته بود؟
خانواده هاف چه نقشی تو این تصادف داشتن؟ آیا عمداً با موتورسیکلت برخورد کرده بودن؟ او مطمئن بود که اگر متوجه بشن تحت نظر هستن، در انجام چنین تاکتیک‌های خطرناکی تردید نمی‌کنن. آیا قبلاً پرونده قتل ناجوانمردانه‌ای داشتن؟
فلک باید وقتی هاف‌ها به خانه رسیدن، آماده می‌شد. اونا تا یه یا دو ساعت دیگه نمی‌رسیدن، اما به مأمورایی که خانه رو زیر نظر داشتن هشدار داد که هوشیار باشن. دستش رو به سمت تلفن برد و با ستاد مأموران تماس گرفت.
- به محض اینکه خانواده هاف رسیدن، فوراً به من گزارش بدین.
مأمور جواب داد:
- پیرمرد الان خونه‌ست.
فلک با فریاد پرسید:
- چی؟
-‌ پنج دقیقه پیش پیاده و تنها اومده. مرد جوان هنوز با ماشین نیومده خونه.
فلک با لحنی کوتاه گفت:
- به محض اینکه رسید، خبرم کنید.
بعد روی تلفن رو برگردوند. ذهنش گیج‌تر از هر زمان دیگه‌ای بود. چه اتفاقی می‌تونست افتاده باشه؟ هاف جوان با موتور کجا بود؟ جین استرانگ کجا بود؟ چرا بعد از آسیب دیدن دین ناپدید شده بود؟ چطور ناپدید شده بود؟
مطمئناً کار هاف‌ها وارد یه روند جدید و دردسرساز شده بود، و فلک دقایق زیادی فقط با گیجی و سردرگمی بهش فکر کرد.
جین استرانگ کجا بود؟ او بالاخره به این نتیجه رسید که جواب این سؤال، در قلب معمای کل ماجرا نهفته است.
 
فصل یازدهم
ماجراجویی جین

بیش از دو ساعت بود که توماس دین و جین بیهوده با موتورسیکلت خود در وست پوینت می‌چرخیدند و تلاش می‌کردند سرنخی پیدا کنند که آن‌ها را دوباره در مسیر ماشین‌های خانواده هاف قرار دهد. آن‌ها جرأت نمی‌کردند از کسی که نزدیک کشتی بود زیاد سؤال بپرسند، زیرا می‌ترسیدند افرادی که تعقیب می‌کردند، نگهبانی داشته باشند تا در صورت تعقیب احتمالی به آن‌ها هشدار دهد. با این حال، تحقیقات محتاطانه نشان می‌داد که تمام خودروهای کشتی که قبلاً حرکت کرده بودند، به سمت شمال حرکت می‌کردند.
دین با ناامیدی گفت:
- تنها کاری که از دستمون برمیاد اینه که هر جاده‌ای می‌رسیم، بدویم دنبال یه مغازه یا گاراژ که شاید مردم اونجا ماشین‌های خانواده هاف رو دیده باشن. شاید جایی توقف کرده باشن یا شاید یکی یادش بیاد از کنارشان رد شده.
جین پاسخ داد:
- به نظر میاد داریم دنبال شکار غاز وحشی می‌گردیم، ولی فکر کنم راه دیگه‌ای نداریم.
فشار ناامیدی تلخ بر هر دوی آن‌ها آشکار بود. هر کدام تمایل داشتند دیگری را به خاطر عقب ماندن‌شان سرزنش کنند. آن‌ها در سکوت به راه خود ادامه دادند، و با کاهش امیدشان، اضطراب‌شان بیشتر و بیشتر می‌شد. در گاراژهای مختلف، آن‌ها برای پرسیدن سؤال از کارمندان توقف می‌کردند.
- یک ساعت پیش یه ماشین خاکستری بزرگ با دو مرد، یکی پیرمرد ریش‌دار و یکی جوون ،از این مسیر رد شد؟
جواب همیشگی این بود:
- نه، من همچین ماشینی یادم نمیاد.
 
بارها و بارها همین سوال را تکرار کردند، ولی هر بار فاصله زمانی عبور ماشین را کمی طولانی‌تر می‌کردند، چون بعد از ظهر داشت به سرعت می‌گذشت. حالا به جاده‌هایی رسیده بودند که به سمت جنوب می‌رفتند.
دین گفت:
- بیایم این گاراژ آخر رو هم امتحان کنیم.
و به سمت انباری کنار جاده که رویش تابلوی بزرگ «بنزین» نصب بود، حرکت کردند.
جین با خستگی جواب داد:
- می‌ترسم این فقط وقت تلف کردنه.
همراهش با عصبانیت گفت:
- تو نمی‌خوای که هاف‌ها گیر بیفتن؟
جین با تندی جواب داد:
- معلومه که می‌خوام، ولی نمی‌بینم تو بتونی گیرشون بیندازی.
همراهش غر زد:
- فکر کنم این موضوع خیلی خوشحالت کرده.
ماشین را نگه داشت و دوباره همان سوال همیشگی را پرسید.
مرد با تعجب و شادی گفت:
- قطعاً یه ماشین با دو مرد، دقیقاً همونطوری که توصیف کردید، از اینجا رد شد. مثل همیشه برای بنزین زدن اینجا توقف کردن. فکر کنم حدود سه ساعت پیش بوده.
دین نگاهی پیروزمندانه به جین انداخت.
- یه پیرمرد با ریش خاکستری و یه مرد جوون با ریش تراشیده که رانندگی می‌کنه؛ این توصیفشون درسته؟
صاحب گاراژ جواب داد:
- آره، دقیقاً همون‌ان. هر چند روز یه بار، تقریباً سر یه ساعت مشخص، اینجا ظاهر می‌شن.
دین با اشتیاق پرسید:
- کجا می‌رن؟
بالاخره حس کرد یک بوی تند داره توی هوا می‌پیچد.
مرد با حالتی گیج و منگ سرش را تکون داد و گفت:
- خیلی وقت‌ها بهش فکر کردم. همیشه به سمت جنوب می‌رن و انگار خیلی عجله دارن، ولی خنده‌دار اینه که من هیچ وقت ندیدم برگردن.
دین پرسید:
- اسمشون رو می‌دونی؟
مرد گفت:
- نه، نمی‌تونم بگم که می‌دونم. هرچند یه بار صدای یکی‌شون رو شنیدم که یه نفر رو صدا می‌زد، ولی نمی‌تونم بگم کدومش بود.
جین پرسید:
- همیشه تو یه روز مشخص میان؟ مثلاً چهارشنبه؟
دوباره هشدار دین رو نادیده گرفت که بهش اجازه حرف زدن بده، مبادا صداش جنسیتش رو لو بده.
مرد که ظاهراً هیچ چیز غیرعادی متوجه نشده بود، گفت:
- آره، حالا که فکر می‌کنم، فکر کنم همیشه چهارشنبه‌ها میان.
دین دفترچه‌اش رو نشون داد و پرسید:
- شماره ماشینشون شبیه اینه؟
مرد اعداد رو نگاه کرد و گفت:
- نمی‌تونم با قطعیت بگم. فقط می‌دونم پلاک نیویورکه و شماره‌ش با دو تا نه تموم می‌شه. واسه چی می‌خواین این‌ها رو؟
 
او در حالی که گرد و غباری پشت سرش بلند می‌شد، حرف می‌زد، چون دین قبل از اینکه جمله‌اش تمام شود، موتور را روشن کرد و با سرعت رفت.
جین پرسید:
- حالا کجا می‌ریم؟
دین صریح جواب داد:
- نمی‌دونم، فقط می‌دونم داریم همون راهی رو می‌ریم که هاف‌ها رفتن، و می‌خوام قبل از اینکه خیلی ازشون جلو بیفتن، ازشون سبقت بگیرم. اون مرد پشت خط هر چی بلد بود به ما گفت و داشت کنجکاو می‌شد، برای همین فکر کردم بهتره خودمو مخفی کنم.
جین گفت:
- خنده‌داره که اون هیچ وقت ندیده برگشت‌شون رو.
دین ادامه داد:
- شاید هم قضیه مرموزی توش نباشه. من فکر می‌کنم اون‌ها همیشه از یه طرف رودخونه می‌رن و از طرف دیگه برمی‌گردن، و با کشتی خیابان ۱۲۵ برمی‌گردن خونه. این یه نقشه خوبه که بهشون کمک کنه مراقب‌ها رو گم کنن. این همه جاسوس آلمانی آموزش دیدن که رد پاهاشون رو تا حد ممکن پاک کنن. کاری که باید بکنیم اینه که بفهمیم چی باعث شده به اینجا بیان. فقط باید مقصدشون رو پیدا کنیم.
جین اصرار کرد:
- متأسفانه احتمال کمی هست که بتونیم این کارو بکنیم. دیگه راهی نداریم.
دین جواب داد:
- ما یه چیزایی فهمیدیم. می‌دونیم مقصدشون جایی بین اینجا و فورت لی، اون طرف رودخونه‌ست. این باعث می‌شه جستجو خیلی محدود بشه. این خیلی بیشتر از چیزایی هست که رئیس تو مسیرش یاد گرفته بود. یه حسی بهم می‌گه داریم نزدیک می‌شیم. بدیهیه که جایی که می‌خوان برسن باید به وست پوینت نزدیک‌تر باشه تا نیویورک. اونا به سختی راه پیچیده‌ای رو انتخاب می‌کنن، حتی به خاطر پنهان کردن ردپاهاشون. مراقب رد لاستیک‌هایی باش که از جاده اصلی منحرف می‌شن.
 
آخرین ویرایش:
جاده‌ای خاکی و پرشیب پیش رویشان بود؛ پر از شیارهای عمیق و سنگ‌های لق که حرکت را دشوار می‌کرد. گاه تنها کاری که دین می‌توانست بکند، نگه‌داشتن فرمان و رام کردن ماشین بود، و به ناچار بیشتر بار مراقبت از جاده‌های فرعی بر دوش جین افتاده بود. بیش از دو مایل پیش رفته بودند بی‌آنکه خانه‌ای ببینند یا انباری در چشم بیاید. گهگاه به کوره‌راه‌های باریکی می‌رسیدند که از میان درختان انبوه به جنگل می‌رفت، اما هیچ‌کدام نشانی از عبور تازه‌ی اتومبیلی در خود نداشت.
در یکی از پیچ‌های تند سرازیری، جایی که جاده باریک همچون زخمی بر پهنه‌ی تپه کشیده شده بود، جین ناگهان نفسی تنگ و مضطرب کشید. گویی صدایی شنیده بود؛ صدایی شبیه غرش ماشینی دیگر. اما در پیش رو و پشت سر، هیچ اتومبیلی دیده نمی‌شد.
با صدایی بلند فریاد زد:
ـ گوش کن!
دین بی‌درنگ پایش را روی ترمز فشرد، اما دیگر دیر شده بود. از میان بریدگی دامنه، جایی که نیمی از آن پشت بوته‌های انبوهی پنهان مانده بود، موتورسیکلتی خاکستری رنگ ناگهان سر برآورد؛ درست در همان لحظه‌ای که آنها از کنار می‌گذشتند. جین تنها یک نگاه اجمالی به راننده انداخت؛ فردریک هاف بود که با شتاب فرمان را می‌چرخاند تا از برخورد جلوگیری کند. اما ضربه اجتناب‌ناپذیر بود. صدای مهیبی برخاست و موتورسیکلت با شدتی هولناک واژگون شد.
جین فرصت جیغ زدن نیافت؛ حس کرد از صندلی به بیرون پرتاب می‌شود. امّا آن دیگری مجال گریز نیافت. ماشین سنگین بر بدنش افتاد و چند یارد او را بر زمین کشید. سرش به سنگی سخت اصابت کرد و بی‌هوش بر خاک افتاد؛ دستش به شکلی هولناک پیچیده، و موتور همچون وزنه‌ای بی‌رحم بر او سنگینی می‌کرد.
جین اما خوشبختانه بر بستری نرم از چمن فرود آمده بود؛ گرچه ضربه چنان بود که مدتی او را گیج و مبهوت نگه داشت. با جامه‌ی مبدل و سیمایی پسرانه بر زمین افتاده بود و آرام‌آرام حواسش بازمی‌گشت؛ تا آنکه توانست چشمانش را نیمه‌گشوده باز کند.
 
به‌طور مبهم، همچون پژواکی از فاصله‌ای دور، صداهایی به گوشش رسید. گمان برد که صداها آلمانی‌اند؛ آمیخته به عصبانیت و هیجان. در آغاز، بی‌اعتنا بود؛ ذهنش درگیر این اندیشه بود که تا چه اندازه آسیب دیده است. اندام‌هایش به‌گونه‌ای بی‌حس و جدا از خویش می‌نمودند، گویی به جسم دیگری تعلق داشتند. بیم آن داشت که مبادا فلج شده باشد، و از هراس کشف این حقیقت هولناک، جرأت تکان خوردن به خود نمی‌داد.
اما صداها نزدیک‌تر شدند؛ بلندتر، گوش‌خراش‌تر. او به سختی توانست افکار پراکنده‌اش را گرد آورد. کجا بود؟ چه رخ داده بود؟ توماس دین کجا بود؟ اندک‌اندک خاطره‌ی تصادف به ذهنش بازگشت: اتومبیل خانواده‌ی هاف بود که به آنان برخورد کرده بود. آری، اکنون به روشنی درمی‌یافت که آنچه می‌شنود، صدای دو مرد از همان خانواده است که با خشم چیزی را میان خود جدال می‌کنند.
همچنان بی‌حرکت و با چشمان بسته بر زمین افتاده بود، و می‌کوشید خویشتن را بازیابد؛ با این حال گوش سپردن به گفت‌وگوی آنان یگانه کاری بود که توان انجامش را داشت.
اتوی پیر، آشفته و پر از ناسزا، فریاد برآورد:
ـ می‌گم وقت نداریم! باید بجنبم. هر دقیقه برام ارزش داره. نمی‌تونم کارمو به‌خاطر این مرده‌ها عقب بندازم؛ چه زنده باشن چه مرده!
فردریک، آرام‌تر امّا قاطع، پاسخ داد:
ـ می‌گم باید اینا رو ببریم پیش دکتر. خیلی سنگدلیه، نمی‌تونم همین‌جوری ول‌شون کنم.
اتوی پیر غرید:
ـ یعنی آخرین لحظه، وقتی همه‌چی آماده‌ست، می‌خوای بزنی زیرش و بهمون خیانت کنی؟
فردریک با لجاجت گفت:
ـ نه، ببین! اگه بذاریمشون همین‌جا جلوی چشم همه، خطر بیشتره. ولی اگه بذاریمشون تو ماشین و ببریم، کمتر گیر می‌افتیم. خب، دو تا جنازه دمِ در ورودی که مشکلی درست نمی‌کنه، نه؟
این سخن آخر، خوشایند اتوی پیر آمد و لحظه‌ای س
کوت میانشان افتاد.
 
-درسته…
اتوی پیر زیر ل*ب غر زد.
- اینجا امن نیست. باید جنازه‌ها رو قایم کنیم، هر دوتاشونو. درسته؟
جنازه‌ها! قلب جین فشرده شد. پس دین کشته شده بود؟ و اون‌ها هم فکر می‌کردن خودش مرده است. با تقلا سعی کرد چشماش رو باز کنه، اما همون لحظه صدای اعتراض فردریک بلند شد.
ـ این کار غیرانسانیه! هر دوشون زخمی شدن، شاید هنوز زنده باشن. باید ببریم‌شون بیمارستان.
اتوی پیر با خشم جواب داد:
ـ آره که نقشه‌هامونو به باد بدی! بندازیم‌شون تو جنگل، همون‌جا بمونن و بپوسن.
فردریک، این‌بار جدی‌تر و حتی خشن‌تر از همیشه، اصرار کرد:
ـ نه! همچین کاری نمی‌کنیم. می‌گم هر دوتاشونو همین الان می‌بریم پیش دکتر.
جین با زحمت پلک زد و بالاخره تونست نیمه‌باز به اطراف نگاه کنه. توماس دین کجا بود؟ چقدر آسیب دیده بود؟ ماشین هاف‌ها آروم حرکت می‌کرد. همون‌طور که نگاه می‌کرد، دید اتوی پیر پرید بیرون و موتورسیکلت واژگون‌شده رو بلند کرد. درست اون‌جا بود که چشمش به دین افتاد؛ بی‌هوش زیر موتور، دستش خم‌شده و بدنش بی‌حرکت. اما پیرمرد حتی نگاهی بهش نکرد. فقط موتور رو وارسی می‌کرد و با صدای بلند غر می‌زد:
ـ این خوک باید همین‌جا بمونه، بذار بپوسه!
فردریک با لحن آمرانه گفت:
ـ نه! اونا رو می‌بریم. من دستور می‌دم!
به محض شنیدن کلمه‌ی «دستور»، اتوی پیر ساکت شد، هرچند نگاه سیاهی به مرد جوان انداخت.
بعد با تندی گفت:
ـ این ماشین سالمه. من برش می‌دارم و کار خودمو می‌کنم. عجله داریم. تو بمون با ماشین خودت، هر غلطی خواستی با اینا بکن.
برادرزاده‌اش سرد و کوتاه جواب داد:
ـ باشه، برو. می‌تونی تو اولین ایستگاه قطار سوار شی و وقت اضافه برامون بگیری.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 60)
عقب
بالا پایین