در اتاق به ناگهانی باز شد و قامت محمد در چهارچوب در نمایان شد. نگاهش را از برادرش گرفت و به نقطه بیمعنای مقابلش دوخت. اما محمد عصبانیتر از آن بود که منتظر سکوت خواهرش بنشیند برای همین به سمت او گام بلندی برداشت و جلویش نشست و چانه او را ناگهانی در دست گرفت و گفت:
- مگه تو به من نگفتی از این...
با صدای تیک تاک ساعت، لابهلای چشمانش را از هم باز کرد؛ نگاهی به اطراف انداخت؛ انگار هوا تاریک شده بود؛ تمام ذهنش را کاوید تا چیزی بیابد اما فقط صدای داد و فریادش را به یاد میآورد؛ نگاهی به دست باند پیچی شدهاش انداخت؛ استخوان دستش از چند جا شکسته بود و پس از مدتها دکتر دست به گچ شده و او از...
یک هفته به همین منوال گذشت و آنچه باب میلش نبود رخ داد. کوکب تماس گرفته بود و سیمین سرخود جواب اولیه و مثبت خود را اعلام کرده و قرار شد آخر هفته مجدد برای صحبتهای بعدی تشریف فرما شوند.
بماند که منوچهر با شنیدن ماجرا، قشقرق به پا کرد و میخواست برای اولین بار سیمین را زیر بار کتکهایش له کند اما...
روز بعد بود که با سردردی عجیب از جای برخاست. میدانست حرص خوردنهایش کار دستش دادهاند و روز خسته کنندهای را پیش رو خواهد داشت. اما باید از جای برمیخواست و خود را جمع و جور میکرد. دلش نمیخواست صحبتهای سیمین را بشنود اما فرار هم نتیجهای در برنداشت؛ تصمیم گرفته بود دل به دل سیمین دهد و فعلاً...
صدای داد و بیداد مادر و پدرش از بیرون اتاق میآمد، غمگین و عصبی گوشه تخت نشسته بود و ناخنهایش را به دهان گرفته بلکه کمی از استرس درونیاش بزداید اما مثل اینکه این دفعه با دفعات قبل فرق داشت؛ شدت دعوایشان این بار بیشتر بود.
ببین سیمین من اجازه نمیدم که زندگی این بچه رو به گند بکشی، یه گوشه...
سیمین که ته ماندهی برنج از آبکش را درون قابلمه میریخت، با خوشحالی به سمت دخترش برگشت و رو به او گفت:
- واقعاً؟!
دخترک دستانش را به هم گره زد و زیر ل*ب تنها ل*ب زد:
- آره لطفاً بگین که بیان، من مشکلی ندارم.
سیمین با خوشحالی دست از قابلمه که محتویات برنج را در خود جای داده بود، برداشت و به سمت...
مقدمه:
جوانیام به پای افکار منفی نوسان یافتهی اطرافم بر باد رفت. آن روز که دری نایاب بودم؛ در حصار تنگ گفتوگوها اسیر شدم. دیوار اسارتم راه رشد و بالندگیام را بست و من را اسیر دخمهی سکوت و تنهایی کرد. آن گاه که پیکره تنهایی بر وجودم نقش بست و معنای اسارت درون را دریافتم، فهمیدم که ارزش...
با شنیدن صدای آشنای مرد مقابلشان، ابتدا دستان سرد و بیرمق علی از روی شانههای آویر رها شدند و سپس این آویر بود که با کنجکاوی به مرد مقابل خیره مانده بود؛ مرد مردمک چشمانش را حرکت داد و نگاه از علی گرفت و به آویر داد؛ رو به جاثم که پشت سرش قرار داشت گفت:
ـ از جلوی چشمام ببرش بیرون.
آویر متعجب...
با صدای ناگهانی در سلول، هر دو نگاه خسته و خونینشان را به آن دوختند؛ آویر به همراه جاثم وارد سلول شدند؛ نگاه آویر در ابتدا به باوان خیره شد؛ باوانی که نگاه خیرهاش به زمین بود و نیم نگاهی به پسر عمهاش نیز نمیانداخت؛ سپس تیر نگاهش را به علی سپرد؛ آن مرد با خونسردی به جایی غیر از مسیر آویر...
سلام
داستان من هم تگ داره ولی تگ داستان اعمال نشده و هم نقد شده و مشکلات داخل نقد خیلی وقته رفع شده.
اعلام پایان داستان
https://forum.cafewriters.xyz/threads/38625/#post-323443
ارکانهای نقد حرفهای
ارکانهای اولیه
۱. عنوان رمان
کاراکال: همانطور که در متن توضیح داده شده، سیاهگوش و تیره ای از گریه سانان است.
عنوان رمان از یک کلمه «کاراکال» تشکیل شده، کلمهای که به دور از کلیشه است و ذهن خواننده را کنجکاو میکند تا به دنبال معنای آن بگردد و اساسا بداند چرا نویسنده چنین...
علی اما بهت زده به جای خالی داژیاری مینگریست که اکنون باوان جای او را پر کرده است؛ به سختی دست سالمش را بر زمین تکیه داد و او نیز با تکیه بر همان دست از جای برخاست و سلانه سلانه خود را به جایی نزدیک باوان رساند؛ بوی تعفنآور خون را احساس میکرد و با خودش فکر کرد که زن بیچاره چطور این بوی...
به بیرون از اتاق که رسید، متفکر به دیوار روبهرویش خیره ماند، مردی نزدیکش شد و دستبند را به دستش زد، جاثم که نزدیکش شد، ل*ب زد:
- اون مرده.
جاثم سری کج کرد و با مسخرگی گفت:
- اونوقت کی؟!
تیرداد با تحقیر سرتاپای مرد منفور مقابلش را کاوید و غرید:
- همون آدمی که کنار اون زن با وضعی اسفناک و غرق خون...
با صدای آرام کسی در بالای سرش، به چشمان دردناکش اجازه واکنش داد و کمکم تصویر مرد پیش چشمانش واضح شد؛ با دیدن مرد آشنای مقابلش، با درد زمزمه کرد:
- تیرداد!
صدای آرام تیرداد که به گوشش رسید؛ چشمانش را دوباره روی هم گذاشت اما تمام حواسش را به او داد:
- جانم؟! چه بلایی سر خودتون آوردین.
علی...
به نام خدا
داستان کوتاه قاصدک نارنجیپوش
نویسنده: زینب هادی مقدم کاربر کافه نویسندگان
ژانر: اجتماعی
ناظر: @زهرا سلطانزاده
جلد اثر:
سخن نویسنده:
داستان قاصدک نارنجیپوش با هدف آگاهی و بیداری دختران زیبای سرزمینم ایران عزیز نگاشته شده و هیچ کپی برداری از حادثه یا اتفاق مشابهی که برای شخصیت...
با کوبیده شدن ضربه آخر؛ تمام جانش را جمع کرد و با صدای بلند فریادی کشید؛ آنقدر ضربه وارد به سر و صورتش شدید بود که نمیتوانست چشمانش را باز کند؛ با صدای در، سرش را روی زمین گذاشت و برای لحظهای نفس کشید؛ با هر تنفسی که میکشید مزه خون را تماماً احساس میکرد؛ احساس میکرد سرش از میان لاستیکهای...
ساعتی گذشت، صدای شلاق همچنان به گوشش میرسید؛ وقتی شنیده بود که تمام مدت داژیار و باوان تحت نظر علی مخفی شدهاند؛ لحظهای از حماقت خود متنفر شد؛ متنفر شد که بازی خورده، قسم خورده بود که انتقام میگیرد، از تمام کسانی که باوان را از او گرفته بودند؛ خودش هم میدانست که به باوان علاقه نداشت اما...