در اتاق به ناگهانی باز شد و قامت محمد در چهارچوب در نمایان شد. نگاهش را از برادرش گرفت و به نقطه بیمعنای مقابلش دوخت. اما محمد عصبانیتر از آن بود که منتظر سکوت خواهرش بنشیند برای همین به سمت او گام بلندی برداشت و جلویش نشست و چانه او را ناگهانی در دست گرفت و گفت:
- مگه تو به من نگفتی از این پسره خوشت نمیاد، چی شد؟! نکنه تو اون اتاق با حرفاش خامت کرده؟! آره؟!
با نشنیدن صدایی از مهوا، عصبی چانهاش را به شدت پرتاب کرد با این حرکت صورت دخترک به عقب کج شد، به برادرش حق میداد از نظر آنها او کسی بود که سریع تغییر رویه داده است برای همین گفت:
- اینطور که تو فکر میکنی نیست!
- پس چطور باید فکر کنم؟! منو روشن کن دیگه.
مهوا عصبی دستش را دو طرف سرش گذاشت و رو به محمد گفت:
- خواهش میکنم محمد، من اصلاً حال و حوصله ندارم بعداً باهات صحبت میکنم.
محمد با شنیدن این حرف، بیحرف دیگری اتاق را ترک کرد و در را محکم بست.
***
چند روز بعد کوکب و سیمین طی تصمیمی ناگهانی قرار گذاشتند که سعید و مهوا یکدیگر را ملاقات کنند؛ برای همین سیمین مثل همیشه بدون اجازه وارد اتاق مهوا شد؛ به این ورود ناگهانی مادرش آن هم در خلوت خود عادت داشت بنابراین پوزخندی زد و بیتوجه به حضور او سرش را در کتاب قطور مقابلش فرو برد و کلمات را مجدد روانه دنیای رنگین ذهنش نمود اما سیمین که توجهی به روحیات ظریف دخترش نداشت، هدفون را با خشونت از روی گوشش برداشت و غرید:
- کری؟! نمیشنوی دارم سه ساعته با تو حرف میزنم!
- دیدین که داشتم موسیقی گوش میدادم.
- عوض کمک کردنت به منه؟! یه سره چپیدی تو این اتاق که معلوم نیست چه چیز این اتاق برات جذابیت داره.
صندلی چرخدارش را سمت مادرش کشاند و درست مقابلش ایستاد سپس رو به او گفت:
- بسه مامان، من این دنیای کوچیکمو دوست دارم. خواهش میکنم خلوتمو به هم نزن، من از زندگی خودم راضیام.
سیمین بیتوجه به خواهش نگاه دخترش بدون اینکه موضعش را تغییری دهد گفت:
- ببین کوکب گفت که فردا قرار بذارین با سعید صحبت کنین منم اوکی دادم؛ پاشو عصری برو آرایشگاه یه دستی به این ابروهای پیوندی بزن، زشته اینجوری بری.
سیمین این را گفت و اتاق را ترک کرد. کتاب در دستان مهوا خشک شد و روی دستان سرد دخترک معلق ماند. اشک در چشمانش حلقه زد اما قطرهای بر صورتش جاری نشد؛ هنوز روزهای سختی در پیش داشت. از غم ترک تحصیل گرفته و سوگواری برای دفن کتابهای خوانده نشدهای که باید آرزوی داشتن آنها را تا ابد به گور میبرد؛ از همان لحظات اول متوجه دنیای متفاوت خود و سعید شده بود و میدانست در کنار او باید در به رسم زندگی او مردگی کند.
فردای همان روز رسید اما مهوا اولین گام لجبازی را برداشته بود. آرایشگاه نرفت و با همان لباسهای رنگی و به قول مادرش بچگانه وارد پارک شد. پارک محل جایی بود که کوکب و سیمین برایشان قرار گذاشته بودند، این هم از دومین انتخابی که خودش در انتخابش نقشی نداشت. موهای مشکیاش را بافته بود و با گل سر زرد رنگی انتهای آنها را به هم گره زده بود. پیراهن زرد و شلوار یشمی رنگ تمام انتخاب او برای این ملاقات بود. لباسهایش روحیاتش را داد میزدند اما هیچ کس حتی پدر و مادرش نمیتوانستند او را کشف کنند.
روی نیمکتی تنها که روبهروی وسایل بازی بچهها تعبیه شده بود؛ نشست. ساعت پنج قرار داشتند و او پنج دقیقه زودتر خود را به آنجا رسانده بود. نیم نگاهی به تصویر بچههای خوشحالی که فریاد شیطنت و هیجانشان را به گوش بقیه میرساندند؛ انداخت. دلش برای بچگی کردن پر میزد و دوست داشت سالها در همان قد و قواره بماند و شیطنت کند. از پلههای سرسره بالا برود و کسی نباشد که او را از بالا رفتنها بازدارد. از همان بچگی جرئت بالا رفتن نداشت؛ حال میخواست این بالا رفتن از پله ساده سرسره باشد یا بالا رفتن از پلههای ترقی، مادرش با اینکه زنی امروزی بود ولی تفکر قدیمیاش نمیگذاشت که چشم مهوا پیشرفت را لم*س کند.
با صدای سلام کسی شوکه شد اما نگاهش را از سمت محل بازی لحظهای تکان نداد ولی جواب سلام مرد را به آرامی داد. مرد بدون اجازه در جایی نزدیک او آن هم روی نیمکت نشست. پوزخند روی ل*بهایش به مذاق مرد خوش نیامد اما مهوا تلاشی برای حذف این طرح از روی ل*بهایش نداشت. سعید با لحنی که صمیمی شده بود گفت:
- خوشحالم میبینمت.
مهوا با نگاهی خالی از هر حس امیدوارکنندهای رو به او گفت:
- اما من اصلاً از دیدن شما خوشحال نیستم.
- آخی چرا دختر کوچولو؟!
مهوا دندانهایش را روی هم سایید و بدون اینکه به چشمان انزجارکننده مرد مقابل نگاهی بیندازد، ل*ب زد:
- لطفاً حد خودتونو بدونید.
- اتفاقاً من حد خودمو میدونم خانم زیبا، خب چیزی میخوری؟!
- نه ممنونم، من میلی ندارم.
- اما با دهن خشک که نمیشه!
- ما اومدیم اینجا صحبت کنیم، لطفاً حرفی دارید بزنید.
- میتونم من بپرسم؟!
متعجب از شعور کم استفاده شده مرد، نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
حقیقت بر سر زبانش بازی میکرد برای همین ل*ب زد:
- دنیای من و شما با هم خیلی فرق داره، شما فقط کار میکنید و فقط به پول در آوردن فکر میکنید اما دنیای من توی کتابهام خلاصه میشه، من مدام نقاشی میکشم و موسیقی گوش میدم و از بودن توی طبیعت لذت میبرم اما شما فقط به کار فکر میکنید و همین موضوع باعث میشه که هیچ وقت فرصت نداشته باشید به دنیایی که من توش زندگی میکنم حتی فکر کنید.
- ببین تو هر کار دوست داری میتونی انجام بدی من کاری بهت ندارم.
- زندگی مسئولیت داره، من واقعاً نمیتونم چنین مسئولیت سنگینی رو به عهده بگیرم.
مرد خندهای سر داد. صدای بلند خندهاش مهوا را معذب میکرد. ل*بهایش را بر هم فشرد و از او روی گرداند:
- منکر این نمیشم که هنوز خیلی کوچیکی، اما کمکم کنار من بزرگ میشی.
دخترک که دیگر نمیتوانست آنجا بماند طی تصمیمی ناگهانی از جای برخاست و از کنار او دور شد. سعید دویید و در حالی که میخندید گفت:
- باشه بایا، من که نه با درس خوندنت مشکل دارم، نه با همین چیزایی که بهشون علاقه داری. با هم ازدواج میکنیم؛ تنها چیزی که فرق میکنه اینه که تو زندگی جدایی برای خودت داری فقط همین، این خیلی سخت نیست.
مهوا با عصبانیت سمتش برگشت و گفت:
- مثل اینکه زندگی رو خیلی آسون گرفتین، مگه میشه آدم اینقدر بیخیال باشه؟!
- اگه زیاد حرص بخوری و نگران امروز و فردا باشی که نمیشه زندگی کرد، میشه؟!
- آدما با اهدافشون و تصمیمی که برای رسیدن بهشون دارن زندگی میکنن، نمیدونم چرا این قضیه رو اینقدر ساده میگیرین.
- چون زندگی اونقدر طولانی نیست که بخوای حرص امروز و فردا رو بخوری، بهتره از داشتههات و اون چیزایی که قراره به واسطه من دست بیاری فکر و کنی لذت ببری.
- مشکل این جاست که شما فکر میکنید که من باید به شما وابسته باشم، از همین الان دارین مثل یه بزرگتر مثل یک ولد بهم نگاه میکنین، اینکه بتونین به شیوه خودتون منو شکل بدین، اما متأسفانه باید بهتون بگم که من برای خودم اراده و اختیار دارم و اجازه نمیدم برام تصمیم بگیرین و به شیوه خودتون منو به گفته خودتون تربیت کنین.
- ترمز کن دختر، نفس کم میاریا! باشه خودت با اراده خودت تصمیم بگیر، من فقط میخوام ازدواج کنم و تو هم دختر خوبی هستی این خیلی سخت نیست.
- مهم اینه که من به شما هیچ علاقهای ندارم.
مرد با این حرف مهوا، به ناگاه تغییر رویه داد. انگار که به او کنایه زده باشند یا غرورش را لکه دار کرده باشند یا مردانگیاش را زیر سوال ببرند. دستانش را مشت کرد؛ پوزخندی زد و از جلوی چشمان متعجب و حیرتانگیز مهوا، محو شد.
مهوا با قلبی فشرده و درگیر استرس به رفتن او خیره شد. این اولین بار بود که عصبانیت سعید را تماشا میکرد.