داستان کوتاه قاصدک نارنجی‌پوش | زینب هادی مقدم کاربر انجمن کافه نویسندگان

ZeinabHdm

طراح وبتون
منتقد
طـراح
تیم‌تعیین‌سطح
گوینده
نویسنده افتخاری
نویسنده رسمی رمان
نوشته‌ها
نوشته‌ها
351
پسندها
پسندها
2,619
امتیازها
امتیازها
183
سکه
1,763
به نام خدا
داستان کوتاه قاصدک نارنجی‌پوش
نویسنده: زینب هادی مقدم کاربر کافه نویسندگان
ژانر: اجتماعی
ناظر: @زهرا سلطانزاده
سطح: حرفه‌ای
جلد اثر:



سخن نویسنده:
داستان قاصدک نارنجی‌پوش با هدف آگاهی و بیداری دختران زیبای سرزمینم ایران عزیز نگاشته شده و هیچ کپی برداری از حادثه یا اتفاق مشابهی که برای شخصیت اصلی داستان رخ داده انجام نشده است؛ صحنه‌های داستان زائده ذهن نویسنده و به دور از هرگونه اتفاقات غیراخلاقی می‌باشد.
امیدوارم از مطالعه داستان لذت ببرید.

خلاصه:
ماهی قرمز داخل تنگ بلور را دیده‌ای؟! او در پی نشاندن لبخندی کوتاه، مدام به ساز این دنیا می‌رقصد! جنبش او که توقف میابد مرگ در او نفس خواهد کشید.
مهوا دختری سرشار از احساسات دخترانه، در آخرین روزهای سال با اتفاقی هولناک مواجه می‌شود؛ اتفاقی که جوانی و آرزوهای او را با تهدید مواجه خواهد کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ داستان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ داستان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد داستان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از داستان خود، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ داستان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن داستان شما، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن داستان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان داستان خود را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ داستان]

جهت انتقال داستان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به آموزشکده سر بزنید:
[آموزشکده]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
مقدمه:
جوانی‌ام به پای افکار منفی نوسان یافته‌ی اطرافم بر باد رفت. آن روز که دری نایاب بودم؛ در حصار تنگ گفت‌و‌گوها اسیر شدم. دیوار اسارتم راه رشد و بالندگی‌ام را بست و من را اسیر دخمه‌ی سکوت و تنهایی کرد. آن گاه که پیکره تنهایی بر وجودم نقش بست و معنای اسارت درون را دریافتم، فهمیدم که ارزش جوانی‌ام را به پای حرف‌های ریز و درشت اطرافیان بر باد داده‌ام؛ آن زمان بود که دیگر احساسات تازه جوانه زده‌ام با دریافت روح پژمرده‌ام؛ خفتند و من را تا ابد در خواب عمیق غفلت سوق دادند.


به‌نام خدا
دسته صندلی که او را در بر گرفته بود؛ در زیر دستان جوان و بی‌خط و خش او خورد می‌شد و صدای ترق و تروق چوبی آن تنها چیزی بود که گوش‌هایش را می‌آزرد اما بدتر از صدای آزار دهنده‌ی مصنوعات چوبین صدای پچ پچ آن دو زنی بود که کمی آن طرف‌تر و در مقابل او به بدگویی از او پرداخته و حرف و حدیث‌شان را در جگر خون شده‌اش فرو می‌کردند.
نگاهش را به پارکت‌های شکلاتی رنگ دوخته بود اما انگار نگاه مغزش به سوی آن دو زن دقیق شده که حرف‌هایشان را در حافظه‌ی بلند مدتش حفظ می‌کرد؛ در این هفده سالی که از خداوند عمر گرفته بود، این اولین دوره از زندگی‌اش بود که می‌بایست به دهان حراف اطرافیانش گوش می‌سپارد و ل*ب برای گلایه فرو می‌بست.
صحبت‌های آنان کم‌کم سایه‌ی محوشان را از روی دوش او برداشته و اکنون تنها زمزمه ریزی از آن به گوشش می‌رسید، که دیگر برای گوش‌های او قابل شنیدن نبود چرا که با نشستن مادرش نگاهش را از زیر به سوی او کشاند؛ مادرش نگاه غضبناکش را از دو زن گرفت و تیر اخم‌آلودش را بر چهره‌ی زیبای دخترش داد و ل*ب فرو بست، چرا که گله و شکایت بر سر او آن هم در فضای عمومی چندان دلچسب نبود. در فرصتی مناسب می‌توانست او را گیر انداخته و طعنه‌های فرورفته در قلبش را بر سر دخترک بیچاره آوار کند.
انتظار مادر چندان به طول نینجامید، چرا که مهمانی دو ساعت بعد به پایان رسید و آن‌ها به زودی به منزل بازگشتند.
با کوبیده شدن در خانه توسط سیمین، دخترک نگران به سمت برادر بزرگ‌ترش رفت و در گوشش زمزمه‌ای کرد برادر با تکان دادن سر، او را در پشت خود محافظ شد و هیچ نگفت.
سیمین که به شدت عصبانی بود، به سمت راحتی‌ها رفته و در حالی که چادرش را به گوشه‌ای پرت می‌کرد، رو به دخترک گفت:
- این چندمین باره که به خاطر تو دارم حرف می‌شنوم، همین فردا به پسر کوکب جواب مثبت میدی.
محمد خواهرش را به اتاق فرستاد و به سمت مادرش آمد و رو مبل نشست. رو به مادرش گفت:
-چی شده باز؟
-چی شده؟! نمی‌دونی یعنی؟ دختر عموی این بدبخت هم عقد کرد رفت پی زندگی‌اش این چرا باید هنوز ور دل من و بابات باشه؟!
- ای بابا مادر من، دلش نمی‌خواد ازدواج کنه! زور که نیست! آخه این چه حرفیه میزنی؟!
با بسته شدن در ورودی، حرف در دهان سیمین ماسید. منوچهر که سوییچ را روی کانتر انداخت؛ با دیدن چهره‌ی اخم‌آلود زن، نفسی از روی خستگی کشید و رو به او گفت:
  • چته باز؟!
  • شروع نکن منوچهر که حوصله تو یکی رو ندارم، من از دست مادر و خواهر تو خسته شدم تا منو می‌بینن میگن چرا مهوا رو نمی‌فرستی بره؛ انگار دست منه، تو نمی‌تونی یه چیزی به اینا بگی؟!
  • دوباره یه مهمونی خواستیم بریم؛ تو اومدی خونه شروع کردی. بسه دیگه زن، ول کن این چرندیاتو اونها امروز یه چی میگن فردا یادشون می‌ره.
زن از جای برخاست و رو به او زیر ل*ب غرید:
- تا زمانی اینا بچه بودن، سنشون به این چیزا قد نمی‌داد می‌گفتن کدوم مدرسه می‌فرستین؟ چقدر شهریه می‌دین؟ کدوم کلاس میرن؟ حالا که بزرگ شدن میگن، پسرت کی سربازی میره؟ کی زن می‌بره؟ اون یکی خواستگار نداره؟ نباید بفرستیش بره؟
رو به شوهرش ادامه داد:
- آخه بگو به شما چه؟ به تو چه ربطی داره؟! ای‌ خدا ریشه‌اتون رو بخشکونه که دل منو آتیش می‌زنین.
مرد که دید اگر حرفی بزند، خود را به دعوای اساسی دعوت کرده است سکوت اختیار کرد و برای تعویض لباس، روانه‌ی اتاق شد و زن را با غرولندهای همیشگی‌اش تنها گذاشت.
مهوا اما متفاوت از حال آن‌ها، در خود فرو رفته و غمگین بر تخت خود چنبره زده و تنها با غم گوشه‌ای از اتاقش را مورد هدف قرار داده و به حال خود می‌گریست. او از تفکر مادرش به ستوه آمده بود، چرا که خود را هم پای دیگران کرده و روز به روز عرصه‌ی زندگی را بر او تنگ کرده بود. شاید با رفتنش و پاسخ مثبتی به پسر کوکب این سختی‌ها پایان می‌یافت و می‌توانست به راحتی زین پس زندگی کرده و حتی درسش را ادامه دهد.
اشک‌هایش را پاک کرد و از تخت پایین آمد و به سمت کمد لباس‌هایش رفت، لباس‌های تنش را با لباس راحتی تعویض کرد. در همان حال به این فکر افتاد که کوکب خانم زن با ایمانی است، حتماً پسر او نیز چون خودش بویی از انسانیت برده و او را مورد احترام و تکریم خود قرار می‌دهد. اگر هم معیارهای او را نداشت، بالاخره به مرور خواهد توانست او را تغییر داده و باب میل خود پرورش دهد. از طرفی، این‌گونه از حرف و حدیث فامیل و دوست و آشنا و حتی خانواده خود رهایی می‌یافت و زندگی‌اش را زودتر از همسالان خود آغاز کرده. و حتماً به آرامش خواهد رسید.
گرچه این افکار، لحظه‌ای در ذهن او شکل گرفته بودند اما این هم حاصل مدت‌ها رژه رفتن اطرافیان از دوست و آشنا بر روی مغز رشد نیافته‌اش بود و عاقبت او را مجاب به پذیرش تنها خواستگارش‌ کردند.
با این فکر، خود را برای خوابی آرام دعوت کرد خوابی که از پس آن خبری مسرت بخش مبنی بر جواب مثبتش، برای سیمین داشت و همین می‌توانست آرامش را به او و سپس بقیه اهالی خانه داشته باشد.
 
آخرین ویرایش:
سیمین که ته مانده‌ی برنج از آبکش را درون قابلمه می‌ریخت، با خوشحالی به سمت دخترش برگشت و رو به او گفت:
- واقعاً؟!
دخترک دستانش را به هم گره زد و زیر ل*ب تنها ل*ب زد:
- آره لطفاً بگین که بیان، من مشکلی ندارم.
سیمین با خوشحالی دست از قابلمه که محتویات برنج را در خود جای داده بود، برداشت و به سمت دخترش آمد و او را در آغو*ش کشید و با شوقی وصف ناپذیر ادامه داد:
- الهی قربونت برم من، وای بالاخره منم دخترم رو عروس می‌کنم، منم مادرزن میشم اونم چه دامادی، به به آدم کیف می‌کنه نگاهش کنه، عین ماه شب چهارده می‌مونه، یه پزی تو روی فامیل بدم بیا و ببین.
قربان صدقه‌های بی‌پایان مادرش همچنان ادامه داشت اما او دستش را دو طرف بازوان مادر گذاشت و او را از خود دور کرد و بدون هیچ‌ حرفی به اتاقش پناهنده شد، می‌شنید که مادرش بدون اجازه از پدرش گوشی تلفن را برداشته و بی‌درنگ با کوکب تماس گرفته است. امیدوار بود که عجله مادرش به نتایج خوبی محقق شود، نمی‌خواست از همان اول اضطراب را به دلش راه دهد. شنیده بود که سعید پسر کوکب، پسر خوبی است اما نمی‌دانست هر کس چه تعبیری از خوب بودن عنوان می‌کند. طبیعتاً اگر او تنها در سلام و علیکی خشک ‌و خالی با اهالی محله، پیشتازی می‌کند نمی‌تواند دلیلی بر خوب بودنش را در خود ذخیره کند. اما بالاخره سیمین هم مادرش بود هیچ مادری بد دخترش را نمی‌خواهد آن هم مادر او که برای بزرگ کردن او و محمد سختی بسیار کشیده بود، با اخلاق متفاوت خانواده پدرش ساخته بود و شب‌ها از نیش کلامشان، با اشک و آه گذرانده بود و حال مگر می‌شود باور کند که سیمین بدی او را بخواهد؟!
سرش را از روی استیصال به طرفین تکان داد و به سمت کتابخانه داخل اتاقش رفت. کتاب برای او به منزله نوشیدن جرعه‌ای آب خنک آن هم در گرمای خسته کننده تابستان می‌نمود. شاید تنها چیزی که روح و جسمش را همزمان آرامش می‌داد؛ کتاب و محتویات باارزش درون آن بود و این می‌توانست تنها وسیله‌ای برای رهایی از منجلاب تصمیمی باشد که او را در خود فشرده می‌ساخت.
کنکورش را دو هفته پیش داده بود و باید تا یک ماه منتظر پاسخش می‌ماند. به غلتیدن درون اشعار رنگاورنگ معروف بزرگان علاقه داشت و به نوشته‌های با کنایه‌شان عشق می‌ورزید. دوست داشت در شب شعرهایی که توسط دانشجویان برگذار می‌شد شرکت کند و بارها و بارها اشعار را در ذهن مرور کند. تصمیمش را گرفته بود سیمین می‌خواست که او مثل دخترخاله‌اش ریاضی بخواند و در درون فرمول‌ها مهندس شود، اما با حمایت برادرش محمد توانست از سنگر مادرش بگذرد و جایش را در میان واژه‌ها مستحکم‌‌ کند. اما این بار هم مادرش او را به حال خود تنها نگذاشت آوازه‌ی حقوق خوب و پررنگ وکلا، باعث شده بود این بار زمزمه شغل آینده‌اش را از زبان او بشنود ولی هنگام انتخاب واحد می‌توانست او را به گونه‌ای بپیچاند و کار خود را کند، اما پسر کوکب چیزی نبود که بدون کنترل مادرش بتواند از آن قسر در برود.
این افکار باعث میشد که برای لحظه‌ای کتابش را ببندد و به صحبت‌های مادرش که همچنان از بیرون اتاقش به گوشش می‌رسید گوش فرا دهد، او قرارهایش را گذاشته بود.
 
آخرین ویرایش:
صدای داد و بیداد مادر و پدرش از بیرون اتاق می‌آمد، غمگین و عصبی گوشه تخت نشسته بود و ناخن‌هایش را به دهان گرفته بلکه کمی از استرس درونی‌اش بزداید اما مثل اینکه این دفعه با دفعات قبل فرق داشت؛ شدت دعوایشان این بار بیشتر بود.
  • ببین سیمین من اجازه نمیدم که زندگی این بچه رو به گند بکشی، یه گوشه نشسته سرشم توی کتاباشه کاری به کارش نداشته باش.
  • مگه من بدشو می‌خوام؟! چرا همه‌اش می‌خوای جوری وانمود کنی که تو آدم خوبه هستی؟!
  • احمقی دیگه، مگه من مثل تو بچه‌ام که بخوام خودمو ثابت کنم. این رفتارها رو بذار کنار، یکم سعی کن بیشتر بفهمی.
  • فقط تو و خانوادت می‌فهمین ما از اولشم نفهم بار اومدیم؛ ببین آقای عاقل و فهمیده، بچه‌ات دیگه بچه نیست توی این خونه از یه سنی به بعد آدما میرن و میان و تو کاری‌اش نمی‌تونی بکنی.
  • بله در صورتی که آدم باشن، همونطور‌ که تو آرزو داری واسه بچت منم آرزو دارم. این بچه چه گناهی داره که خودشو درگیر مسئولیت‌های زندگی کنه! بذار بچت هوا بخوره، بذار زندگی کنه این انتظار سختیه؟!
  • وقتی یکی دوستش داشته باشه، می‌تونه براش از زندگی بهشت بسازه و‌ مسئولیت‌های زندگی رو هم خودش گردن بگیره.
  • تو کوری تو نمی‌فهمی! تو از اون بچه هم بی‌عقل‌تری، دلتو خوش کردی به ظواهر، من که می‌فهمم دردت چیه دختر برادر من یه غلطی کرد اصلأ غلط هم نه، یه تصمیم گرفته که ازدواج کنه چرا باید دختر من هم همون غلط رو تکرار کنه؟! من و تو ازدواج کردیم چه گلی تو سر خودمون زدیم که بچه‌هامون بخوان بزنن.
  • همه مثل من نیستن که خودشون رو بدن دست یه آدم بی‌عرضه‌ای مثل تو، من اگه شانس داشتم که این‌جا نبودم. سعید هم پولداره هم با عرضه هم پسر خوبیه.
منوچهر عصبی شد و محکم زد زیر استکان چایی که دقایقی قبل محمد برایش آورده بود و در همان حال هم فریاد کشید:
- بی‌عرضه هفت جد و آبائته، چاک دهن منو‌ باز نکنا.
محمد عصبی خودش رو به آن‌ها رساند و گفت:
- چه خبرتونه خونه رو گذاشتین رو سرتون اگه قرار باشه برای هرکسی که بخواد بیاد المشنگه راه بیفته که سنگ رو سنگ بند نمیشه.
منوچهر دستی در هوا تکان داد و برو بابایی نثار محمد کرد و سیمین نیز با زمزمه «کثافت» و تقدیمش به منوچهر، خودش را به اتاق مشترکشان کشاند.
با رفتن سیمین، جو خانه کمی آرام‌تر شد اما ویرانه‌های کشمکششان دل ناآرام مهوا را هدف قرار داد؛ مشاوران دخترک در زندگی خودشان مانده بودند حال می‌خواستند در زمینه مهم‌ترین تصمیم زندگی فرزندشان اظهار نظر کنند و این بزرگترین ضعف دخترک نه، بلکه خانواده‌اش بود.
ساعتی بعد بود که محمد با سینی حاوی دو لیوان چای و کیک در زد و خود را به اتاق خواهرش رساند.
با لبخندی که همیشه مهمان چهره‌اش بود، خود را نزدیک او رساند و گفت:
- نبینم ناراحتی‌ات رو.
دخترک آهی کشید و ل*ب زد:
  • تصمیم سختیه.
  • اوهوم، اما ما می‌تونیم با هم درستش کنیم مگه نه؟!
مهوا پوزخندی زد و گفت:
  • خیلی.
  • ناامید نباش، مامان نمی‌تونه برخلاف نظر تو چیزی بگه.
  • گاهی فکر می‌کنم بیراه نمیگه، من که توی این خونه آرامش ندارم ولی فکر نمی‌کنم سعید پسر بدی باشه.
  • به همین زودی جا زدی؟!
  • جا نزدم، خسته شدم.
  • این هنوز اول راهه مگه یادت نیست که می‌خواست به زور دختر همسایه رو به ریشم ببنده، یه مدت مقاومت کردم بعدشم تا دختره ازدواج کرد یادش رفت.
  • من با تو فرق دارم. تو مردی، یه مرد دیرتر ازدواج کنه کسی پشتش حرف نمیزنه اما من دخترم و حرف اونم توی فک و فامیل پشتم راه میفته.
محمد شانه‌ای بالا انداخت و لیوانش را از درون سینی برداشت و گفت:
  • مهم نیست، تو ازدواج کنی یا نکنی اونها همیشه برای سرگرمی خودشون باید یکی رو سوژه کنن تا سرشون گرم شه. حیف نیست که آینده خودت رو تباه کنی؟!
  • تحقیق می‌کنیم محمد همینجوری که نمی‌رم از این خونه.
  • تو بشین و ببین تحقیقات نتیجه میده کسی نمیاد خودشو بدنام کنه و از بچه مردم بد بگه، تا با یکی زیر سقف نری نمی‌تونی بشناسیش.
  • تو میگی چکار کنم؟!
  • من میگم صبر کن. برو دانشگاه، درس بخون و بعداً وارد محیط کار شو. وقتی توی جامعه باشی بهتر میتونی مرد و زن اطرافت رو بشناسی و خوب تصمیم بگیری.
مهوا مستأصل از روی تخت بلند شد و نزدیک پنجره اتاقش که روبه روی تختش نقش بسته بود شد؛ کمی پرده اتاق را کنار زد با کنار رفتن پرده سفید رنگ، نور ماه چهره‌اش را روشن نمود. قمر‌ در آسمان سیاه گیر افتاده بود و اکنون چهره او را روشن می‌کرد؛ او نیز درون سیاهی اطرافش محبوس شده بود. کاش می‌توانست برای زندگی‌اش کاری کند. هرچند محمد درست فکر می‌کرد و درست‌تر نیز او را یاری می‌نمود اما ‌اینگونه زندگی نیز از طاقت او خارج بود.
بالاخره خواسته سیمین بر میل قلبی بقیه ارجحیت یافت و مراسم خواستگاری به سرعت برگزار شد. کوکب به همراه پسرش سعید تنها حضوریافتگان مراسم خواستگاری بودند. سعید خود را با بلوز زرشکی آستین کوتاه و شلوار لی آبی برای حضور در اولین جلسه آماده ساخته بود و همین اولین ذوق زدگی را در دل دختر جوان ایجاد می‌کرد، تصور می‌کرد که پدر و برادرانش نیز آن‌ها را همراهی خواهند کرد و یا حداقلش او لباسی مناسب تن خواهد کرد اما این مورد نیز بر خلاف تصورتش بر رویاهایش نیشخند میزد. با خود می‌پنداشت مرد رویاهایش با زیباترین دسته گل و بهترین تشریفات مقابل او حاضر خواهد شد اما تمام رویاهایش در یک جعبه شیرینی خشک و خالی پودر شد و او را مغموم در آشپزخانه رها ساخت.
با صدای مادرش سینی چای حاضر را برداشت و از آشپزخانه خارج شد، بدون هیچ استرس و یا وسواس خاصی لباس پوشیده بود و بدون هیچ گونه ذوق زدگی مقابل آن‌ها حاضر شد و لحظاتی بعد این او بود که با سینی خالی به آشپزخانه برگشت و کمی بعد مقابل کوکب نشست.
سوی نگاهش را حتی به غلط به سوی سعید نمی‌راند. آنقدر این مراسم برایش مضحک بود که آن را چون یک دورهمی ساده تصور کند و گوشش را به صحبت‌هایی که میشد تکیه ندهد.
دیری نپایید که کوکب به همراه پسرش عزم رفتن کردند. با رفتن آن‌ها بدون هیچ صحبتی وارد اتاقش شد و در را قفل کرد و با همان لباس‌های تنش‌ به سمت تخت رفت و روی آن دراز کشید. می‌دانست به زودی صدای قربان صدقه‌های مادرش را می‌شنود و یا دوباره سیمین نزدیک اتاقش می‌شود و از او جواب می‌خواهد. برای همین بالشت را روی سرش گذاشت و نگذاشت که هیچ صدایی او را مورد آزار قرار دهد.
طولی نکشید که صدای تق‌تق کوبش در او را متوجه خود کرد. اولین قطره اشکش که بر روی بالش چکید، درمانده بیشتر در خود فرو رفت.
 
آخرین ویرایش:
روز بعد بود که با سردردی عجیب از جای برخاست. می‌دانست حرص خوردن‌هایش کار دستش داده‌اند و روز خسته کننده‌ای را پیش رو خواهد داشت. اما باید از جای برمی‌خواست و خود را جمع و جور می‌کرد. دلش نمی‌خواست صحبت‌های سیمین را بشنود اما فرار هم نتیجه‌ای در برنداشت؛ تصمیم گرفته بود دل به دل سیمین دهد و فعلاً با او راه بیاید، مطمئناً در این مسیر می‌توانست آتویی از سعید در دست بگیرد و با همان، چشم مادرش را باز کند.
بی‌حوصله آبی به سر و رویش زد و بدون اینکه به سمت آشپزخانه برود مسیرش را به سمت سالن کج کرد و مقابل تلویزیون نشست.
پدرش و برادرش هر دو سر کار بودند. منوچهر کارمند یک شرکت تولید لوازم خانگی بود و برادرش نیز در مغازه موبایل فروشی دوستش کار می‌کرد. محمد برادرش در دبیرستان تجربی خوانده و هوشبری دانشگاه تهران قبول شده بود بماند که سیمین به خاطر ناکام ماندن پسرش در عرصه پزشکی، کم مانده بود او را از رفتن به دانشگاه منصرف کرده و او را وادار به کنکور مجدد کند اما محمد که مهوا نبود. او بلد بود چطور از حق خود دفاع کند و بالاخره با ثبت نام محمد در دانشگاه، این موضوع در ذهن سیمین نیز کمرنگ شد و برادرش هم مشغول کار موقت خود بود هم به درسش می‌رسید، مهوا نیز در همین فکر بود که چون محمد کار خود را کند و به خواسته سیمین بی‌توجهی نشان دهد تا زمان مناسبش برسد تا سیمین بفهمد که اشتباه فکر می‌کند. برای همین سعی کرد نفسش را بیرون دهد و با حوصله کانال های تلویزیون را بالا پایین کند. بالاخره سیمین از تب و تاب حس پوچ این روزهایش می‌افتد و فراموش خواهد کرد.
با همین افکار نیمچه لبخندی زد و خم شد و تکه شیرینی را از درون ظرف برداشت و مشغول شد اما با صدای مادرش بی‌میل ته مانده شیرینی را درون ظرف برگرداند و بی‌توجه به او به برنامه آبکی تلویزیون خیره شد اما سیمین که بشاش‌تر از این حرف‌ها بود گفت:
  • به‌به عروس خانم، ظهرت بخیر مامان.
  • مامان جان، لطفاً دوباره شروع نکن.
  • مگه من چیزی گفتم که مثل پدرت دور برمی‌داری!
  • می‌دونم می‌خوای به کجا برسی، ببین اصلأ حوصله بحث جدید ندارم.
  • بیچاره پسر مردم که قراره با تو زبون نفهم سر کنه ببین بچه، سعید پولداره چرا به این قضیه نگاه نمی‌کنی؟! اگه زنش بشی سر تا پات رو طلا می‌گیره، دیگه قرار نیست مثل خونه پدرت حساب دودو تا چهارتا داشته باشی؛ هر زمان هر چیو خواستی دست می‌کنی تو‌ جیبت و آنا خرید می‌کنی و دیگه نباید مثل مادرت حسرت بخوری؛ د بفهم احمق.
پوزخندی تلخ بر ل*ب نهاد و بی‌توجه از جای برخاست و زیر ل*ب گفت:
- تاثیرگذار بود.
سیمین که از تغییر رویه او عصبانی شده بود، گفت:
- تو هم از اون برادرت یاد گرفتی؟! خجالت نمی‌کشی از خودت؟! این چه طرز برخورده؟!
مهوا بی‌حوصله به سمت او برگشت و گفت:
- چه برخوردی می‌کنم؟! من حق ندارم برای آینده خودم خودم تصمیم بگیرم؟! حتماً باید بگی از محمد یاد گرفتم؟ نه مادر من، من بزرگ شدم اونقدر که کمر همت بستی منو شوهر بدی؛ ببین خودتم باورت شده که بزرگ شدم. پس برای تصمیماتم نیاز به کمک ندارم، خودم اونقدر فهم و درک دارم تا بفهمم سعید و مادرش برای کلفت گرفتن اومدن اینجا، نه بردن یه دختر.
با گفتن این حرف عصبی به سمت اتاقش راه افتاد و در را محکم بست. با خود فکر کرد این اولین باری است که صدایش را بالا می‌برد و از خود دفاع می‌کند. حس بدی نداشت؛ اتفاقاً از این جسارت خود خوشش آمده بود اگر از همان اول برای هر کاری که می‌کرد اینگونه از حق خود دفاع می‌کرد؛ الان افسار تصمیماتش دست مادرش نبود.
حوصله مادرش را نداشت، نمی‌خواست هر روز با اصرار او مواجه شود. او در خود نمی‌دید که بتواند او را به راحتی راضی کند تصصمیم گرفته بود اگر مجدد اصرار کرد، جواب فرمالیته‌ای بدهد و بعد سعید را زیر نظر بگیرد. قطعاً محمد هم در این راه به او کمک می‌کرد و دست او را به زودی برای مادرش رو می‌کرد و اینگونه با مدرک برای مادرش ناشایستگی سعید را نشان می‌داد؛ با همین فکر، سردردش را نادیده گرفت و به خود لبخندی زد.
***
 
آخرین ویرایش:
یک هفته به همین منوال گذشت و آنچه باب میلش نبود رخ داد. کوکب تماس گرفته بود و سیمین سرخود جواب اولیه و مثبت خود را اعلام کرده و قرار شد آخر هفته مجدد برای صحبت‌های بعدی تشریف فرما شوند.
بماند که منوچهر با شنیدن ماجرا، قشقرق به پا کرد و می‌خواست برای اولین بار سیمین را زیر بار کتک‌هایش له کند اما با وساطت محمد و مهوا بالاخره دستش را کنار کشید و با عصبانیت رو به سیمین گفت که دخترش را از سر راه نیاورده که با ندانم کاری‌هایشان او را قربانی کند.
مهوا که حمایت پدرش را دیده بود؛ نفس آسوده‌ای کشید و خدا را شکر کرد که همچنان نور امیدی برای گریز از چنین وضعیتی برایش وجود دارد.
بالاخره آخر هفته فرارسید و سعید به همراه پدر و مادر و خواهر و برادر دیگرش به منزل آن‌ها مراجعت کردند. این بار هم مهوا و هم سعید، لباس مناسب‌تری پوشیده بودند. هر چه که بود مراسم رسمی‌تر شده و بهتر بود برای حفظ آبرو هم که شده خودی نشان دهند. به نظر مهوا که این چنین بود هر چند که سعید طبق دستور مادرش خود را آراسته کرده بود.
بالاخره صحبت‌های اولیه صورت گرفت و قرار بر این شد آن‌ها با اندکی صحبت در مورد خود، در تصمیم‌گیری‌شان دقت به خرج دهند.
با اجازه منوچهر مهوا به اتاقش رفت و به دنبالش سعید نیز روانه شد و در را پشت سرش بست. لحظه‌ای بعد بود که هر دو مقابل هم قرار گرفتند و دقایقی را به سکوت سپری می‌کردند، سعید که آدم خجالتی نبود ولی آدمی هم نبود که بتواند به درستی صحبت کند و همین امر باعث شده بود نداند که بحث را از کجا شروع کند؛ مهوا نیز سعی می‌کرد نگاهش را از او بدزدد و به جایی درست مقابل میز تحریرش بدوزد. همانجا که که اغلب اوقات می‌نشست و موسیقی گوش میداد و قلمش را بر صفحه کاغذ به حرکت درمی‌آورد. همانجا که با عشق به نقاشی‌هایش می‌نگریست و در آلبوم خاطراتش ذخیره می‌کرد. گاهی اوقات هم وقتش را با خواندن اشعار فروغ سر می‌کرد تا کمتر در معرض ترکش‌های مادر و پدرش قرار گیرد.
با صدای سعید، از مرور برنامه‌های همیشگی‌اش دست برداشت و بالاخره به چهره‌ی او خیره شد:
- خب شما سوالی دارین بپرسید.
مهوا با اندکی مکث، ل*ب زد:
  • فعلا سوالی ندارم، شما صحبت کنید.
  • راستش من پسر اول خانواده‌ام، بیست و چهار سالمه و از بیست سالگی توی جواهر فروشی بابا مشغول شدم. برادر کوچکترمم‌ اومده کمکم و فعلاً با هم اونجا رو اداره‌اش می‌کنیم، علاقه‌ای به درس خوندن نداشتم و بلافاصله بعد از اینکه دیپلم گرفتم از رفتن به دانشگاه منصرف شدم. به نظرم توی این کشوری که به جوون‌های درس خونده بها داده نمیشه برای چی باید وقت خودمو تلف کنم و یه صندلی رو اشغال کنم، منم واسه همین دیگه درس نخوندم. نظر منو می‌خوای بهتره به جای وقت تلف کردن یه هنری چیزی که دوست داری ادامه بدی که بتونی ازش پول در بیاری.
با شنیدن جملات آخر پسر به شدت سرش را بالا گرفت و به مرد وقیح روبه رویش دوخت؛ ولی سعی کرد به جای جواب دادن بگذارد او صحبت کند:
- این برای خود شما هم خوبه من توقع ندارم همسرم هم کار کنه هم خونه داری؛ کار وظیفه مرده و خب این مرده که باید نون آور خونه باشه، والا ما از این توقعا نداریم.
مهوا با بی‌میلی گفت:
  • خب؟!
  • اوممم، خب بعدش اینه که.....
  • هنوز دارین ادامه میدین؟!
  • چی؟!
  • میگم هنوزم دارین ادامه میدین؟!
  • متوجه نمیشم!
مهوا به ناگهان از روی صندلی برخاست و به سمت پنجره اتاقش رفت، جایی که دقیقاً پشت به سعید میشد ایستاد و ل*ب زد:
- من عاشق درس خوندنم، برخلاف شما فکر می‌کنم آدم اگه عرضه داشته باشه و تلاش کنه توی همین مملکت می‌تونه بدرخشه و البته من دختری نیستم که برای یه قرون دو هزار آویزون همسرم باشم پس دوست دارم که شاغل باشم.
با اتمام حرفش ناگهان به سوی او برگشت و با پوزخندی بر ل*ب نظاره‌گر چهره مات مانده سعید شد. می‌دانست در ذهن مرد مقابلش چه می‌گذرد، او فکر نمی‌کرد که مهوا جسارت خود را این چنین نشان دهد.
نیمچه لبخندی زد و مهوا ادامه داد:
- الانم بهتره سکوت کنیم و خودتون به خانوادتون بگید که منو نمی‌خواین، چطوره؟!
مهوا با دریافت سکوت سعید پوزخندی زد و به سمت در رفت و سریعاً از آن خارج شد و به سمت سالن حرکت کرد. متعاقباً سعید نیز پشت او قرار گرفت و مقابل دو خانواده ایستادند؛ کوکب با دیدن هر دو لبخندی زد و گفت:
- چی شد؟ دهنمونو شیرین کنیم؟!
مهوا با لبخندی بر ل*ب دهان باز کرد تا چیزی بگوید که سعید پیشدستی کرد و او را غافلگیر نمود:
- با اجازه خانواده‌ها، من و مهوا خانم تصمیم گرفتیم که از این به بعد به زندگی در کنار هم فکر کنیم.
مهوا با شنیدن این حرف از زبان او به شدت به سمت او برگشت و مهیج و عصبانی خیره او شد. باورش هم برایش سخت بود که جملات اندکی قبل او را هضم کند، او‌ چه شنیده بود؟! باورش هم نمیشد که سعید بی‌توجه به نظر او جواب داده باشد فکر میکرد که او‌ آدم پستی باشد اما فکر نمی‌کرد تا این بی وجود باشد که در تصمیم به این مهمی او را نادیده بگیرد.
 
آخرین ویرایش:
در اتاق به ناگهانی باز شد و قامت محمد در چهارچوب در نمایان شد. نگاهش را از برادرش گرفت و به نقطه بی‌معنای مقابلش دوخت. اما محمد عصبانی‌تر از آن بود که منتظر سکوت خواهرش بنشیند برای همین به سمت او گام بلندی برداشت و جلویش نشست و چانه او را ناگهانی در دست گرفت و گفت:
- مگه تو به من نگفتی از این پسره خوشت نمیاد، چی شد؟! نکنه تو اون اتاق با حرفاش خامت کرده؟! آره؟!
با نشنیدن صدایی از مهوا، عصبی چانه‌اش را به شدت پرتاب کرد با این حرکت صورت دخترک به عقب کج شد، به برادرش حق می‌داد از نظر آن‌ها او‌ کسی بود که سریع تغییر رویه داده است برای همین گفت:
  • این‌طور که تو فکر می‌کنی نیست!
  • پس چطور باید فکر کنم؟! منو روشن کن دیگه.
مهوا عصبی دستش را دو طرف سرش گذاشت و رو به محمد گفت:
- خواهش می‌کنم محمد، من اصلاً حال و حوصله ندارم بعداً باهات صحبت می‌کنم.
محمد با شنیدن این حرف، بی‌حرف دیگری اتاق را ترک کرد و در را محکم بست.
***
چند روز بعد کوکب و سیمین طی تصمیمی ناگهانی قرار گذاشتند که سعید و مهوا یکدیگر را ملاقات کنند؛ برای همین سیمین مثل همیشه بدون اجازه وارد اتاق مهوا شد؛ به این ورود ناگهانی مادرش آن هم در خلوت خود عادت داشت بنابراین پوزخندی زد و بی‌توجه به حضور او سرش را در کتاب قطور مقابلش فرو برد و کلمات را مجدد روانه دنیای رنگین ذهنش نمود اما سیمین که توجهی به روحیات ظریف دخترش نداشت، هدفون را با خشونت از روی گوشش برداشت و غرید:
  • کری؟! نمی‌شنوی دارم سه ساعته با تو حرف می‌زنم!
  • دیدین که داشتم موسیقی گوش می‌دادم.
  • عوض کمک کردنت به منه؟! یه سره چپیدی تو این اتاق که معلوم نیست چه چیز این اتاق برات جذابیت داره.
صندلی چرخدارش را سمت مادرش کشاند و درست مقابلش ایستاد سپس رو به او گفت:
- بسه مامان، من این دنیای کوچیکمو دوست دارم. خواهش می‌کنم خلوتمو به هم نزن، من از زندگی خودم راضی‌ام.
سیمین بی‌توجه به خواهش نگاه دخترش بدون اینکه موضعش را تغییری دهد گفت:
- ببین کوکب گفت که فردا قرار بذارین با سعید صحبت کنین منم اوکی دادم؛ پاشو عصری برو آرایشگاه یه دستی به این ابروهای پیوندی بزن، زشته اینجوری بری.
سیمین این را گفت و اتاق را ترک کرد. کتاب در دستان مهوا خشک شد و روی دستان سرد دخترک معلق ماند. اشک در چشمانش حلقه زد اما قطره‌ای بر صورتش جاری نشد؛ هنوز روزهای سختی در پیش داشت. از غم ترک تحصیل گرفته و سوگواری برای دفن کتاب‌های خوانده نشده‌ای که باید آرزوی داشتن آن‌ها را تا ابد به گور می‌برد؛ از همان لحظات اول متوجه دنیای متفاوت خود و سعید شده بود و می‌دانست در کنار او باید در به رسم زندگی او مردگی کند.
فردای همان روز رسید اما مهوا اولین گام لجبازی را برداشته بود. آرایشگاه نرفت و با همان لباس‌های رنگی و به قول مادرش بچگانه وارد پارک شد. پارک محل جایی بود که کوکب و سیمین برایشان قرار گذاشته بودند، این هم از دومین انتخابی که خودش در انتخابش نقشی نداشت. موهای مشکی‌اش را بافته بود و با گل سر زرد رنگی انتهای آن‌ها را به هم گره زده بود. پیراهن زرد و شلوار یشمی رنگ تمام انتخاب او برای این ملاقات بود. لباس‌هایش روحیاتش را داد می‌زدند اما هیچ کس حتی پدر و مادرش نمی‌توانستند او را کشف کنند.
روی نیمکتی تنها که روبه‌روی وسایل بازی بچه‌ها تعبیه شده بود؛ نشست. ساعت پنج قرار داشتند و او پنج دقیقه زودتر خود را به آن‌جا رسانده بود. نیم نگاهی به تصویر بچه‌های خوشحالی که فریاد شیطنت و هیجانشان را به گوش بقیه می‌رساندند؛ انداخت. دلش برای بچگی کردن پر میزد و دوست داشت سال‌ها در همان قد و قواره بماند و شیطنت کند. از پله‌های سرسره بالا برود و کسی نباشد که او را از بالا رفتن‌ها بازدارد. از همان بچگی جرئت بالا رفتن نداشت؛ حال می‌خواست این بالا رفتن از پله ساده سرسره باشد یا بالا رفتن از پله‌های ترقی، مادرش با اینکه زنی امروزی بود ولی تفکر قدیمی‌اش نمی‌گذاشت که چشم مهوا پیشرفت را لم*س کند.
با صدای سلام کسی شوکه شد اما نگاهش را از سمت محل بازی لحظه‌ای تکان نداد ولی جواب سلام مرد را به آرامی داد. مرد بدون اجازه در جایی نزدیک او آن هم روی نیمکت نشست. پوزخند روی ل*ب‌هایش به مذاق مرد خوش نیامد اما مهوا تلاشی برای حذف این طرح از روی ل*ب‌هایش نداشت. سعید با لحنی که صمیمی شده بود گفت:
- خوشحالم می‌بینمت.
مهوا با نگاهی خالی از هر حس امیدوارکننده‌ای رو به او گفت:
  • اما من اصلاً از دیدن شما خوشحال نیستم.
  • آخی چرا دختر کوچولو؟!
مهوا دندان‌هایش را روی هم سایید و بدون اینکه به چشمان انزجارکننده مرد مقابل نگاهی بیندازد، ل*ب زد:
  • لطفاً حد خودتونو بدونید.
  • اتفاقاً من حد خودمو می‌دونم خانم زیبا، خب چیزی می‌خوری؟!
  • نه ممنونم، من میلی ندارم.
  • اما با دهن خشک که نمیشه!
  • ما اومدیم اینجا صحبت کنیم، لطفاً حرفی دارید بزنید.
  • می‌تونم من بپرسم؟!
متعجب از شعور کم استفاده شده مرد، نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
  • بله.
  • چرا از من متنفری؟!
حقیقت بر سر زبانش بازی می‌کرد برای همین ل*ب زد:
  • دنیای من و شما با هم خیلی فرق داره، شما فقط کار می‌کنید و فقط به پول در آوردن فکر می‌کنید اما دنیای من توی کتاب‌هام خلاصه میشه، من مدام نقاشی می‌کشم و موسیقی گوش میدم و از بودن توی طبیعت لذت می‌برم اما شما فقط به کار فکر می‌کنید و همین موضوع باعث میشه که هیچ وقت فرصت نداشته باشید به دنیایی که من توش زندگی می‌کنم حتی فکر کنید.
  • ببین تو هر کار دوست داری می‌تونی انجام بدی من کاری بهت ندارم.
  • زندگی مسئولیت داره، من واقعاً نمی‌تونم چنین مسئولیت سنگینی رو به عهده بگیرم.
مرد خنده‌ای سر داد. صدای بلند خنده‌اش مهوا را معذب می‌کرد. ل*ب‌هایش را بر هم فشرد و از او روی گرداند:
- منکر ‌این نمیشم که هنوز خیلی کوچیکی، اما کم‌کم کنار من بزرگ میشی.
دخترک که دیگر نمی‌توانست آن‌جا بماند طی تصمیمی ناگهانی از جای برخاست و از کنار او دور شد. سعید دویید و در حالی که می‌خندید گفت:
- باشه بایا، من که نه با درس خوندنت مشکل دارم، نه با همین چیزایی که بهشون علاقه داری. با هم ازدواج می‌کنیم؛ تنها چیزی که فرق می‌کنه اینه که تو زندگی جدایی برای خودت داری فقط همین، این خیلی سخت نیست.
مهوا با عصبانیت سمتش برگشت و گفت:
  • مثل اینکه زندگی رو خیلی آسون گرفتین، مگه میشه آدم اینقدر بیخیال باشه؟!
  • اگه زیاد حرص بخوری و نگران امروز و فردا باشی که نمیشه زندگی کرد، میشه؟!
  • آدما با اهدافشون و تصمیمی که برای رسیدن بهشون دارن زندگی میکنن، نمی‌دونم چرا این قضیه رو اینقدر ساده می‌گیرین.
  • چون زندگی اونقدر طولانی نیست که بخوای حرص امروز و فردا رو بخوری، بهتره از داشته‌هات و اون چیزایی که قراره به واسطه من دست بیاری فکر و کنی لذت ببری.
  • مشکل این جاست که شما فکر می‌کنید که من باید به شما وابسته باشم، از همین الان دارین مثل یه بزرگتر مثل یک ولد بهم نگاه می‌کنین، اینکه بتونین به شیوه خودتون منو شکل بدین، اما متأسفانه باید بهتون بگم که من برای خودم اراده و اختیار دارم و اجازه نمیدم برام تصمیم بگیرین و به شیوه خودتون منو به گفته خودتون تربیت کنین.
  • ترمز کن دختر، نفس کم میاریا! باشه خودت با اراده خودت تصمیم بگیر، من فقط می‌خوام ازدواج کنم و تو هم دختر خوبی هستی این خیلی سخت نیست.
  • مهم اینه که من به شما هیچ علاقه‌ای ندارم.

مرد با این حرف مهوا، به ناگاه تغییر رویه داد. انگار که به او کنایه زده باشند یا غرورش را لکه دار کرده باشند یا مردانگی‌اش را زیر سوال ببرند. دستانش را مشت کرد؛ پوزخندی زد و از جلوی چشمان متعجب و حیرت‌انگیز مهوا، محو شد.
مهوا با قلبی فشرده و درگیر استرس به رفتن او خیره شد. این اولین بار بود که عصبانیت سعید را تماشا می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
با چرخانده شدن کلید در سالن و ورودش به سالن، با چهره بشاش سیمین مواجه شد. پدرش نیز با لبخندی تصنعی خیره‌اش بود اما محمد سوالی و کمی بی‌تفاوت با چاشنی نگرانی محوی نگاهش می‌کرد. سیمین لیوان شربتی ریخت و نزدیکش شد و گفت:
- می‌دونستم دختر من عاقل‌تر از این حرف هاست.
دخترک با تعجب ل*ب زد:
  • چی‌ شده؟
  • چی شده؟! دختر با کمالاتم از کی اینقدر خانم شده؟! سعید زنگ زد اینقدر ازت تعریف کرد. بهمون گفت که قرار گذاشتین که فردا برید آزمایشگاه، ای خدا قربون بزرگی‌ات برم.
  • اما مامان...
پدرش به میان حرفش پرید و گفت:
- عیبی نداره دخترم، به هر حال باید از همین الان برای زندگیتون تصمیم بگیرید؛ از این خبر خیلی خوشحال شدیم.
مهوا مستأصل لیوان شربت را از دست سیمین گرفت. به محمد نیم نگاهی انداخت؛ رویش نمیشد حتی به محمد نگاه کند از بی‌عرضگی خود متنفر بود. چرا اینقدر بی‌دست و پا بود و نمی‌توانست از حق خود دفاع کند؟! واقعاً زندگی اینقدر مسخره بود که ریشه دو آدم از دو دنیای متفاوت را به هم گره بزنند و توقع رشد درختی تنومند در آینده از آن‌ها داشته باشند؟! این آینده ننگین جز رشته‌های پوسیده در خاک چیزی نخواهد داشت. این زندگی برای او یک باخت به تمام معنا بود.
مجدد به اتاقش پناه برد و تا شب کنار پنجره نشست و تنها به گیاهان خوش عطر و بویی که درون تراس اتاقکش نفس می‌کشیدند خیره شد؛ بعد از او هیچ کس به آن‌ها رسیدگی نمی‌کند. در آن خانه فقط مهوا بود که احساساتش را زندگی می‌کرد اما انگار بقیه این زندگی او را خیالی و در حاله‌ای از اوهام می‌دیدند. نفس عمیقی کشید. بوی نم باران که ساعاتی قبل تراسش را شست‌وشو داده بود را به ریه‌هایش تزریق کرد. خسته بود؛ از حرف زدن و نشنیدن، از حرف زدن و شنیده نشدن خسته بود.
کاش حرف‌هایش را نمی‌شنیدند چرا که این برایش خیلی بهتر بود تا اینکه حرف‌هایش شنیده نشود؛ این صد برابر بی‌رحمانه‌تر بود.
تصمیم گرفته بود به ساز سیمین و پدرش؛ کوکب و پسرش و البته بقیه برقصد. او متهم بود؛ متهم به اینکه زندانی افکار پوسیده این و آن باشد.
***
همه چیز به سرعت طی شد، دو ماه آشنایی خانواده‌ها به سرعت برق و باد گذشت و خانواده‌ها تصمیم داشتند که مراسم عقد و عروسی با هم برگزار شود. اضطراب و تشویش تمام وجودش را در بر گرفته بود، دلش می‌خواست دنیا را به ایست دعوت کند. روزها، لحظات، ساعت‌ها به سرعت می‌گذشتند. هیچ چیز با او موافق نبود و کائنات به دنبال عذاب او در حرکت بودند. مگر نه اینکه هرچقدر با جهان برخورد کنی، جهان نیز با تو به همان گونه برخورد خواهد کرد؟! پس چرا اوضاع بر وفق مراد مهوا نبود؟!
تور سفید روی صورتش نمایش مضحک مقابلش را تار می‌کرد؛ نمی‌توانست شاهد نگاه مردمی باشد که عامل تمام بدبختی‌اش همان‌ها هستند و به صحنه روبه‌رویشان خیره شده‌اند. صدای پچ پچشان به گوش نمی‌رسید اما می‌دانست در مورد چه صحبت می‌کنند؛ نقلشان از مقدار کادویی که خانواده عروس و داماد می‌دهند؛ به کیفیت پذیرایی مراسم کشیده می‌شود سپس به لباس مونجوق دوزی عروس می‌پردازند و از درآمد داماد حرف می‌زنند هر چند که در آینده آن‌ها تاثیری ندارد ولی در نهایت آن‌ها فقط سرگرم می‌شوند اما هزینه سرگرمی این قوم طاطار، بدبختی دختری مثل مهوا بود و او این را به خوبی احساس می‌کرد.
صدای موسیقی برای لحظاتی قطع شده بود. صدای قدم‌های عاقد و شاهدان در همهمه ملت گم شد؛ طولی نکشید که مرد ریش و پشم داری اصوات عربی را زیر ل*ب نشخوار کرد، اصوات او برخلاف همیشه برای بار چهارم تکرار شد؛ با ضربه دست سیمین، مهوا از اوهام ذهنی‌اش به درون تالار پرتاب شد و برخلاف میلش جوابی داد که سرنوشت سیاه او را رقم می‌زد.
پایکوبی و مراسم تا نیمه شب ادامه داشت؛ تمام لحظات مهوا با احساس مرگی تدریجی سپری می‌شدند تا اینکه در نهایت با راهنمایی خانواده به خانه مشترکشان هدایت شدند. مهوا با بی‌تفاوتی آشکار به سمت سرویس بهداشتی داخل اتاق رفت و سعید به سرعت نزدیکش شد. مچ دست او را فشرد؛ چشمان پر اضطراب مهوا در نگاه سرخ رنگ سعید خیره ماند. مرد مقابلش آنقدر خورده بود که نمی‌توانست مثل آدم رفتار کند؛ دستان دخترک در دستان مشت شده سعید زندانی بودند، مهوا با غم زمزمه کرد:
- لطفا دستم رو ول کن، می‌خوام از سرویس استفاده کنم.
سعید نیشخندی زد و او را رها کرد. مهوا با خوشحالی دستانش را جدا و پشتش را به او کرد تا به سمت سرویس برود اما به ناگاه با حس کشیده شدنش، دستانش نرسیده به پریز سرویس از آن فاصله گرفتند؛ طولی نکشید که صدای گریه دختر در فضای اتاق پیچید.
مهوا با وحشت به چشمان مرد مقابلش خیره بود. چشمان حریص سعید به تمام وجود او خیره بود؛ دختر برای لحظه‌ای چشمانش را بست تا تصویر چشمان مرد مقابلش را در ذهن نداشته باشد اما ناگهان با حس دستمال مرطوب بر روی بینی‌اش تمام بدنش در هاله‌ای از بی‌حسی فرو رفت و او دیگر در اوهام خود غرق شد.
***
 
آخرین ویرایش:
دستان لرزانش را در آغو*ش هم سر داده و مشغول ور رفتن آن‌ها با هم بود. با وحشت از خانه بیرون زده و خود را به آن‌جا رسانیده بود. زن مقابلش با کنجکاوی تمام حرکات او را رصد می‌کرد. حرکات او را درون دفترش یادداشت می‌کرد و منتظر صحبتی از جانب زن به ل*ب‌های او خیره بود؛ متعجب گفت:
- دخترم نمی‌خوای حرف بزنی؟!
مهوا با چشمانی که لبالب بود به زن خیره شد، قطرات اشک‌ چون جسم نشسته بر سرسره، در پی سبقت از یکدیگر بر گونه او سوار بودند؛ زن متأسف دستمالی برداشت و نزدیک او شد و با دستش جلوی او بالا و پایین کرد تا او دستمال را بگیرد؛ مهوا نگاهش را به دستان زن داد و دستمال را با کمی تعلل گرفت و گفت:
  • من می‌ترسم.
  • از چی؟!
  • از سعید.
  • سعید کیه؟!
دختر با صدای بلند این بار زجه زد و سپس گفت:
- شوهرم.
زن سری تکان داد و گفت:
  • چند وقته ازدواج کردی؟!
  • یک ماهه.
  • یک ماه ازدواج کردی و از شوهرت می‌ترسی؟
دخترک بی‌پناه سری به نشان تأیید تکان داد و دکتر مجدد پرسید:
- چرا ازش می‌ترسی؟!
مهوا اشک‌هایش را پاک کرد و با هق‌هق توضیح داد:
  • احساس می‌کنم سعید مشکل روانی داری.
  • چرا چنین حسی داری؟!
  • من به ازدواجمون راضی نبودم. جوری بین بقیه وانمود می‌کرد که من رضایت دارم هرچقدر که اعتراض می‌کردم بقیه به پای شرم دخترونه می‌ذاشتن، با همین طرفند منو تا پای سفره عقد کشوند. دو ماه از آشناییمون نگذشته بود که ازدواج کردیم و الان یک ماه داریم زندگی می‌کنیم ولی این زندگی از هر جهنمی برای من آزاردهنده‌تره.
  • مشکل عمیق از کجاست؟! برای چی میگی احساس می‌کنی شوهرت مشکل روانی داره!
  • نمی‌دونم چطور بگم؟! وقتی اولین بار رفتیم سر خونه‌ زندگی‌امون اون، اون منو گیر انداخت و بعد بیهوشم کرد.
صدای هق‌هق‌اش که به گوش دکتر رسید، زن متوجه تمام ماجرا شد. از مقابل او برخاست؛ سکوتی مرگ‌بار حکم فرما شد. دکتر اجازه داد دختر از سکوت برقرار شده استفاده کند و خود را خالی کند. کمی که گذشت دکتر با دریافت سکوت دخترک، ل*ب زد:
  • خانواده‌ات از این ماجرا اطلاع دارن؟!
  • نه خانواده من اگه گوش شنوا داشتن که قبل ازدواج منو می‌شنیدن.
  • هیچ کس نیست که بتونی این قضیه رو باهاش در میون بذاری؟!
سری تکان داد و گفت:
- محمد داداشم هست اما اون چه کار می‌تونه بکنه؟!
دکتر نفسی گرفت و سپس به آرامی کلمات داخل ذهنش را پشت هم ردیف کرد و مهوا را با بهت و هیجان رها کرد:
- ببین عزیزم همسر شما دچار یک نوع اختلال روانی هست. یک نوع انحراف جن*سی که ما در علم پزشکی بهش میگیم سومنوفیلی۱؛ این یکی از انواع بیماری جن*سی هست که خیلی خطرناکه و شما حتما باید با چنین بیماری خیلی محتاط عمل کنی. نباید کاری کنی که اون عصبانی بشه چون عصبانیت باعث ایجاد جنون ناگهانی در او میشه و هر کاری ممکنه ازش سر بزنه.
دکتر مکث کوتاهی کرد و برای تأکید بیشتر در چهره ترسیده مهوا خیره شد سپس گفت:
- متأسفانه افرادی که دچار این جور اختلالات میشن، چیزی توی گذشته اونها در زندگیشون اثرگذار بوده و یا ممکن بوده اونها توی گذشته ضربه بزرگی دیده باشن. اون مریضه خانم، دست خودش نیست و شما باید کمکش کنین.
کلمات در ذهن کوچک مهوا لانه می‌کردند؛ آن زن درکی نداشت نمی‌فهمید که مهوا فقط دختری تنها و سرشار از احساس بود که بی‌گناه به زندگی سعید متصل شده بود. این چه عقوبتی بود که سرنوشتش را می‌ساخت؟! این دیگر چه زندگی نکبت‌باری بود که دچارش شده بود؟!
مهوا بدون حرفی از روی صندلی برخاست؛ دکتر ناگهان ادامه داد:
- سر فرصت حتما به اورولوژیست مراجعه کنید. دکتر اورولوژیست حتما باید تحت نظر روانپزشک دارو تجویز کنه من می‌تونم یک نفر رو بهتون معرفی کنم به منشی‌ام میگم حتماً آدرسش رو در اختیارتون قرار بده.
دختر سری تکان داد و با تشکری کوتاه اتاق دکتر را ترک کرد.

۱.در بیماری به نام سومنوفیلی مریض جن*سی تمایل دارد با فردی که بیهوش است لذت جن*سی را تجربه کند.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین