نتایح جستجو

  1. Leila Moradii

    پایه [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    زیر نگاه جسور و تشنه‌اش پوزخندی زد. در باورش جمله‌ی احمقانه‌ای به‌ نظر می‌رسید. کم از این تعریف‌ها می‌کرد. قادر به کالبدشکافی این مرد نبود و نمی‌دانست باید با کدام بعد از شخصیتش سو بگیرد. حسام، از سکوتش سر نزدیک برد و موشکافانه چشم باریک کرد. - حرف بدی زدم؟ بوی عطر تند و تلخش که با سیگار ادغام...
  2. Leila Moradii

    پایه [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    چهره‌اش یک آن درهم رفت. - تو از یه چیزهایی خبر نداری. اضطراب و دلهره بدنش را سبک و خالی می‌کرد. تیله‌های مرددش لغزید. - بگو، چرا واضح نمی‌گی؟ دست بین موهایش کشید و شروع به قدم زدن در اتاق کرد. سکوتش گواه خوبی نمی‌داد. ماه‌بانو هر آن می‌ترسید کسی سر برسد و آن دو را با هم ببیند. چرا این‌قدر طولش...
  3. Leila Moradii

    پایه [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    یک جای کار می‌لنگید. آژیر خطر در مغزش دمید. قدمی عقب رفت و به در و دیوارهای سفید اتاق چشم دوخت‌. سقف دور سرش می‌چرخید. انگار در یک زندان مخوف گیر افتاده‌ باشد که رهایی از آن امری محال به نظر می‌رسید. - امیر؟ صدایش زد. این مرد شکسته‌ دل چقدر محتاج شنیدن نامش از زبان دخترک بود. حالش به همانند...
  4. Leila Moradii

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: Azaliya

    سلام گلی ۴ پارت ارسال شد https://forum.cafewriters.xyz/threads/39670/post-354123
  5. Leila Moradii

    پایه [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    زن بیچاره، همان‌ جا بین میزها خشکش زد. - خدا مرگم بده! ندو با اون کفش‌ها، الان می‌افتی. ریز خندید و مسیر تنگ باقی‌مانده را طی کرد. محکم هیکل تپلش را در آغو*ش کشید و بوسه به روی گونه‌های نرم و پر چین و چروکش نشاند. چشمان سبز پر آرامشش، با وجود پف زیر پلکش درشتی خودش را حفظ کرده‌ بود. این زن همیشه...
  6. Leila Moradii

    پایه [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    *** برای بار هزارم به ساعت روی دیوار نگاه کرد. عقربه‌ها می‌گذشتند و هوا رو به تاریکی می‌رفت. پایش را عصبی تکان داد. از تلویزیون سریال طنزی پخش میشد که حسام هیچ به آن علاقه نداشت و حال با دقت تماشایش می‌کرد. مضطرب انگشتانش را به‌ هم قلاب کرد. - دیر شد، پاشو همه منتظرمونن. از آن شب به بعد خیلی...
  7. Leila Moradii

    پایه [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    دلگیر به طرفش چرخید. چشمان سرخ و رگ ورم کرده پیشانی‌اش، نشان می‌داد که هنوز عصبانیتش فروکش نکرده‌ است. - من کی پام لغزیده که به گناه نکرده متهمم می‌کنی؟ درباره‌ی من چی فکر کردی؟ انگار با افکارش هم در حال کشمکش بود. از جا برخاست و با دو قدم بلند خودش را به اوی سردرگم و از همه‌ جا رانده رساند. مچ...
  8. Leila Moradii

    پایه [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    موهایش از بس که در این چند روز شانه نخورده‌ بود پف و وز وزی شده‌ بود. به‌ سختی، اول با روغن مو گره‌هایش را باز کرد و بعد شانه‌شان زد. تیشرت سبز بلندی، به همراه شلوار بگ سفیدی پوشید و موهایش را دور شانه‌هایش ریخت. عقربه‌های ساعت دلهره‌اش را بیشتر می‌کردند. تلویزیون را روشن کرد. بی‌هدف کانال‌ها را...
  9. Leila Moradii

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: Azaliya

    سلام گلی ۴ پارت ارسال شد. https://forum.cafewriters.xyz/threads/39670/post-353671
  10. Leila Moradii

    پایه [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    در دل از خدا طلب صبر کرد و نفس عمیقی کشید. با عالم و آدم مشکل داشت. معلوم نبود باز کارش کجا گیر و گور پیدا کرده‌ بود که بی‌جهت پاچه می‌گرفت. همان‌ طور که برایش غذا می‌کشید هر چه فحش در دل بلد بود نثارش کرد. حسام، صحبتش که به پایان رسید عین گاو ظرف غذایش را جلو کشید و مشغول خوردن شد. او هم راهش...
  11. Leila Moradii

    پایه [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    *** نصفه‌ شب بود که برای رفع تشنگی از اتاق بیرون آمد. نور ضعیفی از انتهای راهرو می‌خزید. نگاهش ناخودآگاه به همان سمت کشیده‌ شد. نیرویی در وجودش او را وادار به ماندن کرد. روی پنجه‌ی پا قدم برداشت. از لای درب نیمه‌ باز چشمش به حسام خورد که پشت میز کارش نشسته‌ بود. سریع خودش را از جلوی دیدش قایم...
  12. Leila Moradii

    پایه [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    ماه‌بانو جلوی بقیه لبخند مصنوعی بر ل*ب نشاند و سرسری با همه خداحافظی کرد. حتی سرش را بالا نیاورد تا چشمش به امیر نیفتد؛ نمی‌خواست بیش از این در قعر باتلاق گناه فرو برود. تا سوار اتومبیل شد، حسام پایش را روی پدال گاز فشرد و از کوچه گذشت. با سرعت زیادی می‌راند. چشم بست و سرش را به شیشه تکیه داد...
  13. Leila Moradii

    پایه [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    *** شب بله‌ برون مثل برق و باد فرا رسید. با هزار مکافات توانست حسام را راضی کند تا در میهمانی حضور یابد. آقا را با یک من عسل هم نمی‌شد خورد! انگار ارث پدرش را طلب داشت که این‌ چنین برج زهرمار روی مبل نشسته‌ بود. مثل جغد منتظر آتویی از او بود تا کن‌فیکون راه بیندازد. نگاهش بالاتر از یک رقیب بود...
  14. Leila Moradii

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: Azaliya

    سلام عزیزم ۴ پارت ارسال شد https://forum.cafewriters.xyz/threads/39670/post-353372
  15. Leila Moradii

    پایه [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    شاید از گفتن این حرف منظور خاصی نداشت؛ اما در دلش غوغایی به وجود آمد. خنده‌ی هیستریکی سر داد، هم‌زمان قطره اشک سمجی روی قوس بینی‌اش نشست. - انتظار داری از صدقه‌سری زندگی رویایی که واسم ساختی قهقهه بزنم. شوکه شد. فکر نمی‌کرد یک حرف او دخترک را تا این حد به‌ هم بریزد. پوست نم‌دار گونه‌اش را با...
  16. Leila Moradii

    پایه [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    حاج‌ حسین دسته اسکناس تازه‌ای از جیبش در آورد و یکی‌یکی به همه عیدی داد. تا به او رسید نگاهش رنگ دیگری گرفت و لبخند پدرانه و محبت‌آمیزش را به رویش پاشید. چقدر این مرد خوب بود. حسام برخلاف پدرش در این موارد اخلاقش تعریفی نداشت. - این هم برای عروس عزیزم که امسال با بودنش خونواده‌مون رو گرم‌تر...
  17. Leila Moradii

    پایه [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    آخ که عجیب دوست داشت آن لبان گشادش را به‌ هم بدوزد. دخترک زشت بدترکیب! شبنم با پادرمیانی آن‌ها را به سکوت دعوت کرد. - بس کنین تو رو خدا! بحث و دعوا دم عید درست نیست؛ به قول مهناز جون شگون نداره. تکه‌ی آخر جمله‌اش را با لهجه‌ی غلیظ فارسی ادا کرد که برای لحظه‌ای لبخند کم‌رنگی روی لبانشان نشست، جز...
  18. Leila Moradii

    پایه [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    یک نگاه به حسام انداخت. بچگی‌هایش عجیب شر بود و با دختر جماعت به هیچ وجه نمی‌ساخت. آن موقع‌ها که برای بازی با حنانه به خانه‌شان می‌رفت، تا می‌دید حسام دارد از فوتبال با سر و لباس خاکی می‌آید، عین جن محو میشد. لبخندی از خاطرات پر اضطراب بچگی بر لبانش نقش بست. هنوز دو ساعتی تا تحویل سال مانده‌...
  19. Leila Moradii

    چالش [تمرین نویسندگی]🔟

    فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را به مسیری بکشاند که روز و شب آرزوی مرگش را کند. وقتی در آن بحبوبحه جنگ و وحشت که برای پیدا کردن خواهر کوچکش در کوچه‌ها ویلان و سیلان بود، نمی‌دانست که نباید آن زن زخمی چادری را نجات دهد و به بیمارستان برساند. فکر می‌کرد کار خیر و انسانی انجام داده، غافل...
عقب
بالا پایین