چرا او آنقدر درگیر این مسئله شده بود؟ او خودش هم درک نمیکرد که چرا برایش اینقدر مهم هست که از نظر کسی زیبا یا حتی خارق العاده باشد؟ برنا دیگر به دانشگاه یا حتی مادرش هیچ احتیاجی نداشت. کمکم بدن او شروع به آرام شدن و حتی ضربان قلبش هر لحظه به حالت عادی برمیگشت. او ذهنش را به مرور چند ساعت قبل مجبور کرد تا شاید بفهمد که دقیقاً چه اتفاقی افتاده است. اتفاقات عجیب و غریب در ذهنش جولان میدادند. او هیچگاه فکر نمیکرد که انقدر فردی مهم باشد، اما مردی که او ملاقاتش کرده بود به نظر میرسید که به یک فرشته با هالهای نورانی خیره شده بود. اما اگر هر فکری که مرد غریبه دربارهی او میکرده است، درست باشد آنوقت چه اتفاقی میافتد. در هر صورت او الان در این اتاق بود و داخل وان گرم و راحت دراز کشیده شده بود.
در ابتدا برنا فکر میکرد که آن مرد او را به بازی گرفته است. اما بعد از مدتی متوجه جدی بودن او شد. یادش میآمد که در آن لحظه به شدت خندیده است و شاید تنها بخاطر ظاهر موجه و جذاب آن مرد حرفهای او را قبول کرد او هیچگاه به حرفهی مدل بودن فکر نکرده بود، اما با این حال به یکجا برای ماندن نیاز داشت. چهرهی آن مرد را به خوبی به یاد میآورد، موهای خرمایی و لبخندی جذاب به همراه پوستی گندمی و یک تتوی فرشته بر روی دست راستش که به خوبی مشخص بود.
او میدانست که چهرهای زیبا و جذاب دارد و البته متوجه شده بود که از نظر آن مرد فردی بسیار مهم هست، برای همین هم با شک به حرفهای او گوش کرد. او حتی به فکر فرار کردن افتاده بود اما بعد از اینکه او شروع به صحبت کردن کرد از اینکار منصرف شد.
او گفت:
- از حرفی که قراره بهت بزنم، نارحت نشو. اما تو دقیقاً همان فردی هستی که ما به دنبالش میگشتیم. وقت زیادی باقی نمانده اما هنوز برای گرفتن یک مصاحبه از تو وقت دارم.
برنا اخمهایش را در هم کشید.