تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

فن‌فیکشن فن‌فیکشن آریل، شی*طان دریایی| نرگس محمدیان روشنفکر

برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
391
2,370
103
21
عنوان: آریل، شی*طان دریایی
نویسنده: نرگس محمدیان روشنفکر
ژانر: فانتزی، تخیلی
خلاصه: آریل برای فرار از نقص خود، از معجونی استفاده کرد که شیاطین را وارد دنیای پریان دریایی می‌کرد. با این‌کار، تمام عمرش مجبور شد از عبارت "آریل، شی*طان دریایی" فرار کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
391
2,370
103
21
مقدمه: تمامی شاهزادگان و افراد سلطنتی در سکونتگاه پری‌های دریایی، رفتاری باوقار و سنجیده، دمی ظریف و براق، پوستی شفاف و بدون زخم و موهایی نرم و صاف داشتند، به جز آریل، کوچک‌ترین دختر پادشاه. وقتی به دنیا آمد دمی بزرگ‌تر از بقیه‌ی نوزادان داشت. با گذر زمان، آن‌ها متوجه شدند دم آریل تکان‌های شدید و تشنج‌گونه دارد. این‌ویژگی باعث خنده‌ی اعضای خانواده می‌شد. او مدام به در و دیوار برخورد می‌کرد. پوست آریل مانند خواهرانش بی‌نقص نبود، بلکه زخم‌های زیادی داشت و موهایش همیشه ژولیده بود، زیرا آن‌قدر درگیر حرکات دمش بود که وقت رسیدگی به موهای خود را نداشت. هیچ کاری از دست هیچ کس برنمی‌آمد، تا روزی که پری جادوگر مهربانی به نام اورسولا ظاهر شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
391
2,370
103
21
-‌ شنا کن، آریل! دمت را طوری تکان بده که به سمتی که می‌خواهی حرکت کنی.
آریلِ پنج‌ساله، دست پدرش را رها کرد، اما نتوانست حرکات دمش را کنترل کند. مانند دیوانه‌ها در آب بی‌هدف حرکت می‌کرد و جیغ می‌زد. پدرش با تاسف نگاه می‌کرد و خواهرانش می‌خندیدند. آریل از ته دل احساس وحشت می‌کرد، به خصوص وقتی که نزدیک بود به یک سنگ بزرگ زیر دریا برخورد کند.
-‌ کمک!
خواهرش، آلانا با سرعت بازویش را گرفت و مانع برخورد آریل به سنگ شد. بازوی آریل درد گرفت، در حالی که نمی‌توانست به خواهرش بگوید دستم را رها کن. صدای خنده پری‌ها امواج دریا را شدیدتر می‌کرد. پادشاه با عصبانیت آن‌ها را ساکت کرد.
-‌ اورسولا کجاست؟
اورسولا، جادوگر، مخترع و پزشک دریا بود. به لطف او، هیچ خطری، هیچ مشکلی و هیچ ماهی بیماری در اقیانوس دیده نمی‌شد.
-‌ سرورم، خودتان می‌دانید اورسولا هر گاه سراغش را بگیرید، بین انبوهی ازکتاب‌ها و معجون‌ها غرق شده است! بهتر است خودتان به همراه شاهزاده آریل به اتاقش بروید.
پادشاه با بی‌حوصلگی، دست دخترش را گرفت و به سمت اتاق اورسولا شنا کرد. اتاق او بزرگترین اتاق بود، اما خارج از قصر واقع شده بود زیرا گاهی در آن انفجار رخ می‌داد و این برای کارکنان قصر خطرناک بود. آریل احساس خجالت می‌کرد که نمی‌تواند به خوبی خواهرانش شنا کند. به دم سبزرنگش نگاه کرد.
-‌ دمی بزرگ، اما بدون کاربرد... .
ساکنان دریا به پادشاه تعظیم می‌کردند. کوسه‌ها به احترامش، دست از شکار می‌کشیدند و رو به پادشاه، به سمت پایین شنا می‌کردند. آریل تابه‌حال از قصر بیرون نرفته بود. در بین غمی که داشت، هیجان شکوفه زد. دقایقی بعد آریل متوجه شد ناخودآگاه لبخند بر ل*ب دارد. آن‌لحظه یک سوال بچگانه، توجه پادشاه را جلب کرد.
-‌ اگر از قصر بیرون بروم می‌توانم شاد باشم؟
پدر خشمگین شد. قانون پری‌های دریایی این بود که تا ده سالگی از قصر بیرون نروند. پس از آن، تا سن پانزده سالگی حق شناکردن به سمت بالای آب را نداشتند. پادشاه آهی کشید. فرزندی این‌سوال را پرسیده بود که حتی شناکردن معمولی را هم بلد نبود و مدام به در و دیوار قصر برخورد می‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
391
2,370
103
21
آریل و پادشاه وارد اتاق مرجانی اورسولا شدند. اورسولا مشغول ریختن یک معجون روی کتابی کهنه و قدیمی بود.
-‌ اورسو...
-‌ هیس!
-‌ چه‌طور جـر...
-‌ هیس!
مایع غلیظ لاجوردی اتاق را پر کرد. پادشاه با دست جلوی بینی و دهانش را گرفت. آریل نیز با موهای نارنجی‌رنگش صورت خود را پوشاند. چند دقیقه بعد مایع کاملا محو شد و اورسولا با خوشحالی معجون جدیدی که روی میز بود را در قفسه گذاشت؛ ناگهان متوجه حضور پادشاه و شاهزاده شد. باعجله به سمت آن‌ها آمد و تعظیم کرد.
-‌ متاسفم سرورم، خوش آمدید! اخیرا خیلی از موجودات دریایی برای کنجکاوی به اتاقم می‌آیند؛ خیال کردم شما یکی از همان‌هایید. من را ببخشید.
پادشاه تلاش کرد باوقارتر و آرام‌تر به نظر برسد و خشم خود را فروکش کند.
-‌ البته این را هم اضافه کنم که جدیدترین معجونی که ساختم، به گونه‌ای است که اگر در مجاورت بخار یا هنگام نوشیدنش صحبت کنی، دیگر تا پایان عمرت نمی‌توانی حرف بزنی. قصد من محافظت از شما بود.
-‌ خاصیت این‌معجون چیست؟
-‌ تبدیل دم به پا.
پادشاه سرش را به نشانه تایید تکان داد.
-‌‌ فکر نمی‌کنم حتی یک پری دریایی حاضر باشد دمش را به پا تبدیل کند.
اورسولا در یک صدف، کمی نو*شی*دنی سبزرنگ ریخت و برای پادشاه آورد.
-‌‌ امری داشتید سرورم؟
پادشاه نو*شی*دنی را سر کشید و باجزئیات، مشکل بی‌اختیاری آریل در تکان دادن دمش را توضیح داد. اورسولا یک کتاب قدیمی باز کرد و یک معجون آورد، اما سرش را با تاسف تکان داد و معجون را سر جای خود برگرداند.
-‌ نمی‌دانم چگونه بگویم... اما متاسفم... راهی نیست.
شاه در حالی که شوکه شده بود به او نگاه کرد. آریل سرش را پایین انداخت؛ یک قطره اشکش با آب دریا مخلوط شد‌.
-‌ چرا؟!
-‌ چون درمان این مشکل، کتابی است که باعث می‌شود شیاطین راهی به دنیای پری‌ها باز کنند. خودتان می‌دانید برای ساخت یک معجون جدید، باید یک معجون روی یک کتاب طلسم ریخته شود. این‌کتاب طلسم، حامل طلسمی ممنوعه است که شیاطین را به اعماق دریا می‌آورد.
-‌ منظورت چیست؟
-‌ در دنیای انسان‌ها، شیاطین افراد را گمراه می‌کنند و همه جا پر از ظلم می‌شود، اما دنیای ما پری‌های دریایی عاری از هرگونه بدی و شرارت است. اگر دم شاهزاده آریل درمان شود، پری‌های دریایی توسط شیاطین وسوسه می‌شوند. این از عوارض تولید معجون جدید است. البته نوعی قدرت به شاهزاده می‌دهد، قدرت جابه‌جا کردن اجسام و رد کردن آن‌ها از هر مانعی بدون آسیب.
پادشاه دست آریل راکشید.
-‌ نه! به قصر برمی‌گردیم.
بغض آریل ترکید.
-‌ پدر، من... من می‌خواهم دمم را به پا تبدیل کنم!
پادشاه دست او را محکم‌تر گرفت.
-‌ تو هنوز بچه‌ای. اگر تبدیل به یک انسان شوی، تک و تنها و بدون پدر و مادر در خشکی چه کاری از دستت برمی‌آید؟! آن‌هم وقتی تا آخر عمرت نتوانی حرف بزنی!
آریل دست بزرگ پدرش را گاز گرفت تا مچ لاغر دخترش را رها کند. وقتی پادشاه دستش را کشید، دم آریل دیوانه‌وار و باشدت حرکت کرد و همه جا را به هم ریخت. اورسولا و پادشاه ناگهان در بین آن‌مایع غلیظ محاصره شدند.
آن‌ها می‌خواستند آریل را متوقف کنند، اما چشم‌شان جایی را نمی‌دید. چند لحظه بعد، آب دوباره صاف و زلال شد. حرکات دم آریل تغییر کرده بودند، اما همان دست و پا چلفتی سابق بود و به در و دیوار برخورد می‌کرد. شاه دست او را گرفت و اتاق را ترک کرد.
پری دریایی کوچک، موهای نارنجی‌اش را روی صورتش ریخته بود. شانه‌هایش می‌لرزیدند. پدر با آن‌یکی دستش، موهای بلند او را نوازش کرد.
- ناراحت نباش دخترم. هر کس نقصی دارد؛ هیچ موجودی در این‌اقیانوس کامل نیست. تو هر طور باشی، من و مادرت دوستت داریم.
چهره آریل زیر موهایش چگونه بود؟ از مشکل جسمی خود شرمسار بود؟ ناامید بود؟ گریان؟ نه... آریل داشت لبخندی شیطانی می‌زد. تکان‌های دیوانه‌وار دمش حالا از عمد بودند، فقط برای این‌که پدر نفهمد آن‌زمان که مایع غلیظ اتاق را فراگرفته بود، او معجون را با کتاب طلسم ممنوعه آمیخته بود و شیاطین را وارد اقیانوس کرده بود، در ازای به‌دست‌آوردن کنترل دمش.
 
برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
391
2,370
103
21
دیوانه‌وار تکان‌خو*ردن، وقتی بتوانی خودت را کنترل کنی کار سختی است. عضلات دم آریل داشتند خسته می‌شدند.
-‌ من به اتاقم می‌روم. می‌خواهم تنها باشم.
نزدیک بود دست پدرش را رها کند. یک سفره‌ماهی آمد تا آریل را تا اتاقش همراهی کند. چه فراموشکاری بزرگی! کم مانده بود بقیه بفهمند که او بدون کمک بقیه می‌تواند به خوبی شنا کند. آریل دستانش را روی سفره‌ماهی گذاشت و رفت. دلسوزی و یاری بقیه، وقتی نیازی به کمک نداشته باشی آزاردهنده است. آریل با یک دست در اتاقش را باز کرد.
-‌ ممنون. لطفا برو.
سفره ماهی تعظیم کرد و رفت. در، دیوار و سقف اتاق آریل با انبوهی از خزه دریایی پوشانده شده بودند، تا وقتی برخورد می‌کند زخمی نشود. آریل حالا باید خودش را از عمد به در و دیوار می‌کوبید تا پدر از سکوت اتاق، متوجه اشتباهی که او کرده بود نشود. کمی اضطراب داشت. این‌کار خودزنی بود و نشانه‌ای از جنون... . احساس می‌کرد تبدیل به موجود دیگری شده است، یا موجودی شیطانی او را تسخیر کرده است. خودش را به در و دیوار کوبید.
-‌ از درون جسم من بیرون بیا!
موج‌ها در گوش او خبر از نزدیک شدن یک نفر به در اتاق می‌دادند. به گونه ای حرکت کرد که گویا تشنج کرده، مثل همیشه.
ملکه ناگهان در اتاق را باز کرد.
-‌ ناراحتی؟
آریل دلش می‌خواست به ساده‌دل بودن مادرش بخندد. خنده‌اش را نتوانست درون دهانش حبس کند؛ قهقهه‌ای زد. مادر موهای او را نوازش کرد.
- بهترین ویژگی تو، خوشبینی در هر شرایطی است. هر کسی این‌نقطه قوت را ندارد‌. من تو را تحسین میکنم، دخترم. همین‌طور شاد بمان.
باطن آریل از مادر عصبانی بود که زودتر حرفش را تمام نمی‌کند و از اتاق بیرون نمی‌رود. در همان‌حال که دمش را محکم به سقف می‌کوباند و برعکس شده بود، لبخندی مرموز زد. مادر ناراحت بود و تمام حرف‌های دلگرم‌کننده‌اش دروغ بودند، همان‌طور که آریل داشت تظاهر می‌کرد همان کودک معصوم و دست و پاچلفتی سابق است.
بیرون از اتاق، همهمه احساس می‌شد. مادر آهی کشید و از اتاق بیرون رفت. آریل یک صدف پیچ‌خورده بلند جادویی برداشت و نزدیک گوشش گذاشت. او همیشه برای بهتر شنیدن صداها از آن‌صدف جادویی که هدیه اورسولا بود استفاده می‌کرد. صدایی از اعماق حنجره اما دور شنید. باید به منبع صدا نزدیک می‌شد. تصمیم گرفت برای اولین بار، از قدرت جابه‌جایی اجسامش استفاده کند. صدف را آهسته به بیرون از اتاق انتقال داد و پشت سفره ماهی پنهان کرد، سپس آن را به سرعت به اتاق برگرداند و گوشش را نزدیکش گذاشت.
-‌ جناب پادشاه، چند دقیقه پیش یک پری دریایی وارد خانه‌ام شد و چند وسیله قیمتی برد. دنبالش رفتم، اما مرا تهدید کرد.
-‌ چگونه؟
-‌ می‌خواست با یک تکه استخوان از اسکلت کوسه به من ضربه بزند.
-‌ تابه‌حال هیچ‌کدام از پری‌های دریایی چنین‌کار شرم‌آور و خشنی نکرده بودند!
 
برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
391
2,370
103
21
آریل مضطرب شد.
-‌ آرام باش آریل... نفس عمیق بکش... پدر نمی‌فهمد که تو شیاطین را وارد دنیای پریان کردی! نمی‌فهمد. می‌توانم او را با قدرتم بکشم... نه! از مغزت استفاده کن. اگر آن‌ها بفهمند من این‌کار را کرده‌ام، توسط پدرم کشته می‌شوم.
از استرس، خود را سریع‌تر و محکم‌تر به دیوارها می‌کوبید. آن‌قدر سریع و دیوانه‌وار که دیگر همه جا سیاه و تیره و تار شده بود. بی‌رمق روی زمین افتاد و با دست لاغرش، پوست صورتش که به خاطر خراش‌ها می‌سوخت، دنده‌هایی که درد می‌کردند و سری که تیر می‌کشید را نوازش کرد.
-‌ من نمی‌دانم اشتباه کردم یا نه؛ اما مطمئنم از این‌دم دردناک، وابستگی به دیگران و صدای تمسخر خسته بودم.
چشمانش را آرام بست.
وقتی سیاهی از بین رفت و چشمانش را باز کرد، مادر و پدر و اورسولا بالای سرش بودند. خواهرانش آرام پچ‌پچ می‌کردند.
-‌ این‌کودن نمی‌تواند شیاطین را وارد اقیانوس کرده باشد.
-‌ اگر هم کار او باشد، پس چرا به این‌روز افتاده؟ چرا نتوانسته خودش را نجات بدهد؟
-‌ دمش تکان نمی‌خورد. شاید نقش بازی می‌کرده که کنترل دمش را ندارد، تا کسی شک نکند. الان هم خودش را به موش‌مردگی زده.
سردرد آریل بیشتر شد. ملکه او را بوسید.
-‌ من مطمئنم دخترم این‌کار را نکرده.
اشک مادر دیده نمیشد، چون بلافاصله بعد از تشکیل شدن، با آب دریا مخلوط می‌شد. چشمان آبی‌اش سرخ شده بودند و بینی‌ موج‌دارش ورم کرده بود. چهره پرموی پدر، درهم رفته بود‌. عصبانی بود یا سخت مشغول فکر‌؟ آریل دوباره چشمانش را بست. پدر به اورسولا نگاه کرد.
-‌ چرا الان دمش تکان نمی‌خورد؟
-‌ انرژی کافی ندارد.
-‌ کاش این‌طور باشد.
ملکه دستش را روی شانه پادشاه گذاشت.
-‌ می‌خواهی جنایت یک پری دریایی بالغ را گردن دختر خردسالت بیندازی؟!
پادشاه آرام دور شد.
-‌ نه... .
آریل خودش را به خواب زده بود تا در سکوت خواب، بیشتر متوجه اتفاقات پیرامونش شود، اما واقعا خوابش برد.
چند ساعت بعد، حضور ماهی سفید کوچکی گوشش را قلقلک می‌داد. چشمانش را باز کرد. ماهی بین موهایش پنهان شد.
-‌ هیس! مخفیانه به این‌جا آمده‌ام.
-‌ با من چه کار داری ماهی سفید کوچک؟
-‌ می‌خواهم از تو دفاع کنم. شایعه شده است که تو شیاطین را وارد دریا کرده‌ای تا پریان را اغفال کنند.
پری مونارنجیِ دم‌سبز ساکت بود.
-‌ اگر کسی تو را سرزنش کرد، بگو این خود پریان هستند که به وسوسه‌ها اعتنا می‌کنند؛ تو تقصیری نداری.
-‌ ‌ماهی کوچک سفید، میتوانم خواسته‌ای از تو داشته باشم؟
-‌ امر بفرمایید شاهدخت!
-‌ امر نمی‌کنم. می‌خواهم بپرسم آیا واقعا دوست داری چشم و گوش من بشوی؟
ماهی از موهای پری دریایی بیرون آمد‌.
-‌ چگونه به هم اعتماد کنیم؟
-‌ اگر به من اعتماد نداشتی، این‌جا نمی‌آمدی.
ماهی سفید کوچک دوباره میان موهای نارنجی آریل رفت.
-‌ اگر بگویم بله، چه چیزی در انتظارم است؟
-‌ یک سفر هیجان‌انگیز و کم‌دردسر، با کمی شیطنت. قوانین این‌قصر تو را مثل من برای گشت و گذار در دریا محدود نمی‌کنند، اما تو جثه کوچکی داری؛ فکر نمی‌کنم در حالت عادی بتوانی یک سفر پر از ماجراجویی داشته باشی.
ماهی به گونه آریل نزدیک شد.
-‌ قبول می‌کنم. فقط یک چیز...
-‌ چه شده است؟
-‌ من مخفیانه به این‌قصر وارد شدم. راستش را بخواهی، از دست یک پری دریایی فرار کردم که می‌خواست مرا اسیر کند. می‌توانی به من پناه بدهی؟ پدرت من را از قصر بیرون نمی‌اندازد؟
آریل به صندوقچه جواهراتش که در گوشه اتاق، با چند خزه پوشانده شده بود نگاه کرد.
-‌ در اتاق من بمان. هر وقت کسی وارد شد، تو را با قدرتم به آن‌صندوقچه انتقال می‌دهم.
 
برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
391
2,370
103
21
-‌ ماهی سفید، اسمت چیست؟
-‌ فلوندر.
-‌ تو اولین و تنها دوست من هستی، فلوندر.
-‌ اما تو که خواهران زیادی داری! تو یک شاهزاده هستی و پریان دریایی و موجودات اقیانوس احترام زیادی برای تو قائل هستند.
-‌ اگر شاهزاده نبودم، باز هم مرا همین‌طور که هستم دوست داشتند؟!
-‌ هیچ‌کس آن‌قدر که باید، دیگری را دوست ندارد. مشکلی نیست. تا کسی حواسش نیست، بیا سفر پرماجرای خودمان را شروع کنیم. جایی هست که دوست داشته باشی بروی؟
آریل انگشتش را نزدیک لبش گذاشت‌. سخت مشغول فکر بود.
-‌ نمی‌دانم. به اتاق اورسولا می‌رویم تا قدرت‌های بیشتری پیدا کنیم.
-‌ این که هیجان‌انگیز نیست!
-‌ مخفی‌شدن از اورسولا و دزدیدن طلسم و معجون هیجان‌انگیز نیست؟!
فلوندر ساکت شد و لبخندی آمیخته به شرارت زد.
-‌ چه طور می‌خواهی پنهانی بروی؟
فلوندر ناگهان خود را در یک فضای تاریک، بین چندین جواهر مرواریدی دید‌. ابتدا فکر کرد در اتاق اورسولا است، اما با شنیدن صدای پادشاه فهمید داخل صندوقچه جواهرات آریل است. از سوراخ قفل صندوقچه آریل را دید که دمش را بی‌هدف تکان می‌داد. صحبت‌ها واضح به گوش نمی‌رسیدند. فلوندر ترسیده بود. فضای بسته صندوقچه و تاریکی آزارش میداد، اما هر چه بود از اسارت دائمی که بیرون قصر منتظرش بود بهتر بود.
وقتی آریل مطمئن شد همه رفته‌اند، ماهی را بیرون آورد و معذرت خواهی کرد.
-‌ برای این‌که از دلت دربیاورم، سفر پرماجرا را همین الان آغاز می‌کنیم!
فلوندر بین موهای نارنجی آریل رفت. آریل به سرعت برق از تمام در و دیوارها گذشت و دور شد. یک ستاره دریایی کف دریا چسبیده بود. ماهیان پراکنده در آب شنا می‌کردند، با حرکاتی مانند رق*ص. تنوع رنگ ماهی‌ها، از تنوع رنگ دم پری‌های دریایی هم زیباتر بود. آریل خوشحال بود و دوست داشت بیشتر تماشا کند، اما به سرعت می‌گذشت.
-‌ اولین جایی که می رویم کجاست؟
-‌ یک خانه متروکه که اطرافش کسی من را نشناسد.
آریل یک گردنبند مرواریدی با خودش آورده بود. وارد مغازه لباس‌فروشی پریان دریایی شد. قبل از این‌که کسی متوجه شود، یک شنل بزرگ برداشت و رفت. یک مروارید از گردنبندش را به عنوان هزینه لباس، به دست فروشنده انتقال داد و دور شد. شنل، سرمه ای و بلند بود؛ او را مانند یک شی*طان جلوه می‌داد.
جرکت سریع‌تر از موج‌ها، خودش یک تفریح بود. یک کشتی که چندین سال پیش غرق شده بود، از دور دیده می‌شد. فضای دریا در آن‌قسمت، تاریک و بدون موجود زنده بود. آریل به سمت کشتی رفت و ایستاد.
چند اسکلت انسان آن‌جا بود.
-‌ استخوان چه موجودی است؟ پری دریایی؟
-‌ نه. پریان دریایی وقتی عمرشان به پایان می‌رسد، به کف و حباب روی آب تبدیل می‌شوند. احتمالا استخوان انسان است. چه ترسناک و رقت‌انگیز!
آریل وارد کشتی شد. فضای داخل کشتی مانند زندان بود‌. فلوندر و آریل هر دو ترسیده بودند.
-‌ هیچ‌کس این‌جا نیست؟
صدایی به گوش نمی‌رسید. آریل چند جای کشتی متوجه شکستگی شد. چند صخره بزرگ را با خونسردی به شکستگی‌ها انتقال داد. فلوندر عصبانی از زیر شنل بیرون آمد‌.
-‌ تمام راه‌های خروج را بستی! الان واقعا زندانی شدیم!
-‌ قدرت من را یادت رفته؟
پری دریایی فلوندر را در مشت گرفت و آرام از بین دیوارهای کشتی متروکه گذشت.
-‌ چه هدفی داری؟
-‌ بستگی به بقیه دارد.
-‌ الان کجا می‌رویم؟
-‌ اتاق اورسولا.
 
برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
391
2,370
103
21
فلوندر در کسری از ثانیه به اتاق آریل رفت تا سر و گوشی آب بدهد. همهمه جنایات و شکایات پریان دریایی باعث شده بود سر همه آن‌قدر گرم شده باشد که نبود آریل را احساس نکنند. فضا جابه‌جا شد. رنگ یک معجون غلیظ صورتی، همه جا را پر کرده بود؛ آن‌ها در اتاق اورسولا بودند.
آریل و فلوندر پشت قفسه ای پنهان شده بودند. نزدیک بود از شدت استرس خنده‌شان بگیرد! چند کتاب و معجون در یک چشم به هم زدن ناپدید شدند؛ آریل به فضای بسته کشتی غرق شده بازگشت و کتاب‌ها را باز کرد.
- وای! یادم رفت فلوندر را بیاورم!
وقتی فلوندر به فضای تاریک کشتی برگشت، تا می‌توانست سر آریل داد زد. پری کوچک خندید و به اسکلت انسان گوشه کشتی اشاره کرد.
-‌ دلت می‌خواهد تو را داخل فضای پوک استخوان‌هایش حبس کنم؟
-‌ از تو هیچ چیز بعید نیست.
-‌ تو سواد داری؟
-‌ تو سواد نداری؟
-‌ من هنوز پنج ساله‌ام.
-‌ ولی مثل پری‌های بزرگ حرف می‌زنی.
-‌ زندگی در قصر، یک سری چیزها را از پریان می‌گیرد و یک سری چیزها را به پریان یاد می‌دهد.
فلوندر شروع به خواندن کتاب اول کرد. طلسمی بود که باعث می‌شد دم پری دریایی یا پولک ماهی دو رنگ داشته باشد. آریل از او خواست جزئیات را بخواند.
-‌ خودتان می‌توانید انتخاب کنید رنگ اول را دوست دارید یا رنگ دوم. با یک بار دست زدن به دم یا پولک‌، رنگش عوض می‌شود.
فلوندر انتظار داشت طلسم کاربردی‌تری در کتاب باشد، نه یک طلسم زیبایی! چشمان آریل در فضای تقریبا تاریک کشتی می‌درخشیدند.
-‌ این‌طلسم عالی است. احساس می‌کنم یک گنج یافتیم! چرا پری‌های دریایی که دم زشتی دارند، از این استفاده نمی‌کنند؟!
ماهی کوچک طوری به پری دریایی کوچک نگاه می‌کرد که گویا دیوانه‌ای دیده. آریل به سرعت معجون را برداشت و روی کتاب ریخت.
-‌ داشتم بقیه‌اش را می‌خواندم!
-‌ یک رنگ انتخاب کن.
-‌ زرد.
-‌ من هم قرمز را انتخاب میکنم؛ به رنگ خون.
فضا پر از سیاهی معجون شد. آریل و فلوندر سرفه کردند. بعد از چند لحظه، معجونی با رنگ نارنجی روی کتاب ظاهر شد.
آریل معجون را سر کشید و انتهای جام، اندکی برای ماهی کوچک نگه داشت. چند لحظه بعد دستی بر دمش کشید؛ دمی سرخ و زیبا، به رنگ خون. زردی فلوندر، مثل خورشید می‌درخشید. آریل خودش و فلوندر را با لم*س‌کردن به حالت قبل برگرداند.
-‌ باله‌هایم می‌سوزند. چه لزومی داشت این معجون را بخوریم؟!
-‌ این معجون باعث می‌شود شناخته نشویم.
رنگ آب مثل قبل نبود‌. انگار وجود ماده‌ای در آب، گلوی آریل را می‌سوزاند. شنلش را درآورد. فلوندر را بین موهای فرفری قرمزش گذاشت و به اتاقش در قصر بازگشت.
 
برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
391
2,370
103
21
چند سال بعد
سوزش پولک‌های فلوندر و دم آریل، به تدریج بیشتر می‌شد و مدام سرفه می‌کردند، اما پری دریایی تلاش می‌کرد اوضاع را مثل قبل جلوه دهد و این، سخت‌ترین کاری بود که در این چند سال انجام داده بود. خبر شیوع و وخامت تدریجی یک بیماری، تمام قصر را در این‌چند سال پر کرده بود. درگیری‌ها آن‌قدر زیاد بودند که پدر بیشتر نقش قاضی را داشت تا پادشاه! آریل و فلوندر بیمار بودند، اما پنهانی به کشتی تاریک متروکه می‌رفتند تا معجون‌های جدید بسازند.
در کشتی، سرفه‌های آریل بیشتر می‌شد؛ گویا به اندازه‌ای که در قصر سرفه‌هایش را حبس کرده بود، در کشتی جبران می‌کرد. بقایای کتاب طلسم تغییر رنگ گوشه‌ای افتاده بود. فلوندر سعی کرد نوشته‌های آن را بخواند:《در تاثیر این‌طلسم روی رنگ پولک هیچ شکی نیست، اما عوارضش مسموم‌کردن آب و به‌وجود‌آمدن یک بیماری جدید است. این‌بیماری در پولک پریان و ماهی‌ها سوزش ایجاد کرده و به آبشش‌ها آسیب می‌زند. تنها راه درمان، خوراندن گوشت پری یا ماهی تغییر رنگ‌یافته به ماهی‌ها و پریان بیمار است.》
جمله آخر، لرزه‌ای غیرقابل‌توصیف در تن آریل و فلوندر انداخت.
-‌ گوش... گوشت ما؟ یعنی... پری‌های دریایی و ماهی‌ها... بدن ما را می‌خورند؟
-‌ یعنی قرار است برای چنین‌چیزی اعدام شویم؟!
-‌ تو شاید، اما من که پری دریایی هستم نه.
-‌ تو اعدام نمی‌شوی؟! عادلانه نیست!
-‌ یک پری دریایی اگر بمیرد، تبدیل به کف و حباب می‌شود. اگر قرار باشد من را بخورند، در حالی که زنده‌ام این‌کار را می‌کنند.
بغض فلوندر ترکید.
-‌ هر بلایی به سرت بیاید برایم مهم نیست! تقصیر تو بود... و حالا من هم باید تاوان اشتباه تو را بدهم!
در این چند سال، آن‌ها به قسمت‌هایی از دریا سفر کرده بودند که هر موجودی نمی‌تواند در طول عمرش ببیند. یکی از سرگرمی‌هایشان بازی با کوسه‌ها بود. تا نزدیک دهان کوسه می‌رفتند و سپس آریل، خودش و فلوندر را به جای دیگری می‌برد. لذ*ت تعقیب‌شدن توسط کوسه‌ها در حالی که احساس امنیت می‌کردند، لذ*ت ترساندن غواص‌های حیرت‌زده و کشف قسمت‌های جدید اقیانوس، باعث می‌شد بیماری خود را فراموش کنند. نه! آن‌ها علاوه بر بیماری، رنجی که زندگی تحمیل کرده بود را هم فراموش کرده بودند و حالا باید تاوان تمام این‌لحظه‌های خوب را می‌دادند.
 
برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
391
2,370
103
21
فلوندر ناگهان همه جا را تاریک دید؛ او داخل صندوقچه جواهرات آریل بود. از سوراخ قفل، دمی سرخ دیده می‌شد. دم تغییر رنگ‌یافته آریل بود؟ نه. آریستا بود، یکی از خواهران آریل. ارتعاش تکان خو*ردن شدید دم آریل در آب احساس می‌شد. موهای طلایی آریستا جلوی صورتش را پوشانده بود، اما لبخند مصنوعی‌اش به وضوح مشخص بود. او بین خواهرانش به ابراز احساسات صادقانه معروف بود.
آریستا موهایش را با حلزون‌های قرمزی که عمرشان به پایان رسیده بود، آراسته و یک زنجیر بزرگ طلایی در دستش بود.
-‌ با من کاری داشتی آریستا؟
-‌ یک هدیه برایت آوردم، امیدوارم ناراحت نشوی.
- هدیه مگر کسی را ناراحت می‌کند؟
-‌ برایت یک زنجیر طلایی آوردم که دمت را ببندی. این‌طور می‌توانی تکان‌خوردنش را کمی بهتر کنترل کنی.
نگاه دو خواهر، به شدت مرموز بود؛ برخلاف همیشه. ناگهان آریستا بغض کرد و چشمان آبی‌اش، به مانند رنگ دمش شد؛ او داشت گریه می‌کرد!
-‌ چه شده آریستا؟
-‌ اورسولا فهمیده تو بیماری، یعنی فهمیده تو از قصر بیرون رفتی، چون فقط کسانی که خارج از قصر بودند دچار بیماری شدند. چگونه بدون پی‌بردن حتی یک نگهبان از قصر خارج شدی؟ الان دیگر همه مطمئن شده‌اند تو می‌توانی دمت را کنترل کنی و هم‌چنین می‌توانی از موانع رد شوی، چون آن‌معجون ممنوعه را خوردی! چرا تو؟ چرا تو باید شیاطین را وارد دریا کرده باشی؟! تو خواهر کوچک مهربان من بودی! چرا من را مامور دستگیرکردن تو کردند؟!
آریستا زنجیر را روی زمین انداخت و آریل را ب*غل کرد. صدای هق‌هق گریه‌اش تمام ماموران قصر، خواهران و پادشاه و ملکه را به اتاق آریل کشاند. برای آریل عجیب بود که آن‌لحظه از عواقب فاش‌شدن رازش نمی‌ترسید. پدر و مادرش، تمام خدمتکاران و بستگان و... طوری عجیب نگاهش می‌کردند؛ انگار یک جنایتکار دیده‌اند.
-‌ آریستا بیا این‌جا! آریل خطرناک است. قرار بود اعتمادش را جلب کنی و در زنجیر اسیرش کنی! چرا نقشه را خر*اب کردی؟ او همان خواهر کوچک شلخته و ساده‌دل نیست که تو همیشه رازهایت را بی‌پروا به او می‌گفتی؛ او یک شی*طان است. از این به بعد کسی حق ندارد به او بگوید پری دریایی! این عبارت یادتان بماند: "آریل، شی*طان دریایی"
فلوندر ترسیده بود. آرزو می‌کرد سوراخ قفل صندوق بزرگ‌تر باشد، تا واضح‌تر ببیند چه بلایی سر آریل می‌آید‌. ناگهان همه جا آبیِ روشن مایل به سبز شد. کجا بود؟ جایی دورافتاده از اقیانوس، که در آن هیچ‌کس فلوندر را نمی‌شناخت.
-‌ این آخرین کاری بود که آریل برای من کرد؟ این‌که مرا این‌جا بگذارد، تا هیچ‌کس پی نبَرَد ما در اشتباهاتش با هم شریک بودیم؟
 

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا