تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

فن‌فیکشن فن‌فیکشن آریل، شی*طان دریایی| نرگس محمدیان روشنفکر

برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
391
2,370
103
21
رنگ آرامش‌بخش اقیانوس، برای فلوندر تیره و تار شده بود. اولین‌بار که پنهانی وارد قصر شد، به حال تمام ساکنانش غبطه می‌خورد؛ اما حالا تجملات قصر را فقط در کابوس می‌توانست ببیند.
-‌ الان آریل چه می‌کند؟ برای خودش کار سختی نیست به یک قسمت ناشناخته اقیانوس فرار کند. کشتی جای امن‌تری بود؛ چرا مرا به کشتی نبرد؟ نکند اورسولا کاری کرده نتواند فرار کند؟!
هزاران سوال بی‌جوابِ ناشی از نگرانی، مغزش را احاطه کرده بودند. از این‌لحاظ، شبیه آریل بود. لحظه‌ای که سربازان و نگهبانان با نیزه احاطه‌اش کرده بودند، سوال‌های بی‌شماری درباره خودش داشت که نمی‌دانست باید از چه کسی بپرسد.
-‌ آیا من شی*طان هستم؟ من اصلا نمی‌دانم از کارهایم پشیمان هستم یا نه... به هر حال، مطمئنم دیگران نمی‌توانستند مرا آن‌طور که بودم تحمل کنند. هر وقت دمم محکم به کسی که دستم را گرفته بود برخورد می‌کرد، از درد لبش را گاز می‌گرفت و با نفرت نگاهم می‌کرد، اما چیزی نمی‌گفت. الان که پدر لقب شی*طان دریایی را به من داد، چه احساسی دارند؟ می‌خواهند مرا از بین ببرند؟ احساس می‌کنم این‌جا به جز آریستا هیچ‌کس را نمی‌شناسم. آریستا هم از من خوشش نمی‌آمد، اما با من صادق بود.
-‌‌ هر چه زودتر شی*طان را از بین ببرید و به شرارت موجودات دریایی پایان دهید، سرورم!
-‌ بله سرورم، لطفا به او رحم نکنید!
-‌ سرورم، هر وقت دستور بدهید او را می‌کشیم.
آن‌لحظه آریل در دوراهی سختی قرار داشت. شی*طان‌شدن برای محافظت از خود، یا قربانی‌شدن برای محافظت از دیگران؟ تصمیم‌گرفتن کار به شدت دشواری بود، به همین دلیل، همه چیز را به تصمیم پدرش واگذار کرد. ل*ب‌های پادشاه با قاطعیت گشوده شدند.
-‌ شی*طان دریایی را بکشید!
همه با نهایت سرعت حمله کردند، اما این‌ثانیه‌ها برای آریل به آهستگی می‌گذشتند. دوست داشت فلوندر کنارش باشد. جمله‌های نخست آن‌ماهی سفید کوچک، در مغزش می‌چرخید. دستش را بالای سرش به مانند رق*ص می‌چرخاند. به هیچ چیز اهمیت نمی‌داد، اما از نظر دیگران ظاهری رقت‌انگیز و قلبی تیره داشت. همه به این فکر می‌کردند به کدام عضوش با تمام قدرت ضربه بزنند. ناگهان گرداب شدیدی دور آریل پدید آمد. پری‌ها و موجوداتی که قصد حمله داشتند، در گردابی که او دور خودش ایجاد کرده بود گرفتار شدند. لبخندی شیطانی روی لبانش بود. با توانایی انتقال‌دادنش، آب را طوری چرخانده بود که این‌گرداب ترسناک ایجاد شود. شدت گرداب آن‌قدر زیاد بود که سقف اتاق آریل فروریخت. فریادهایی که پریان از روی نفرت سرمی‌دادند، حالا به التماس و وحشت تبدیل شده بود؛ از شی*طان دریایی می‌خواستند به آن‌ها رحم کند. آریل آوار را به جایی ناشناخته انتقال داد و به پدر و مادرش که نگران نگاهش می‌کردند، لبخند زد.
-‌ من شی*طان هستم؟
کسی چیزی نمی‌گفت. آریستا با صدایی ترسان و جیغ‌مانند گفت: "بله! ". بعد از این‌حرفش، به جز صدای حرکت آب که آهسته‌تر شده بود، هیچ صدایی نمی‌آمد.
-‌ چرا ساکت شدید؟ می‌ترسید؟ اگر باور دارید من یک شی*طان هستم، مشکلی نیست. من مانند یک شی*طان با شما رفتار می‌کنم.
 
برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
391
2,370
103
21
صورت بنفش و فربه اورسولا پر از افتخار بود. چانه بزرگش را با غرور و سرور خاصی بالا گرفته بود و با نگاهی تحقیرآمیز به آریل نگاه می‌کرد.
-‌ سرورم، اگر الان نمی‌توانید او را بکشید، می‌توانید چشمانش را کور کنید. چگونه می‌تواند چیزی که نمی‌بیند را با توانایی‌اش انتقال دهد؟
شاه از آریل خواست پری‌های دریایی را از گرداب نجات دهد. آریل خندید.
-‌ من را احمق فرض کردی پدر؟! اگر اورسولا بخواهد معجون یا سم به من بدهد، این گرداب از من محافظت می‌کند.
پادشاه از اورسولا خواست قصر را ترک کند. گرداب کمی آرام شد. شاه زنجیر جادویی را برداشت.
-‌ اگر اسیر شوی، بهتر از این است که بمیری یا کور شوی.
آریل سرش را به نشانه تایید تکان داد.
-‌ من هم همین نظر را دارم.
پری‌هایی که اسیر گرداب شده بودند در کسری از ثانیه ناپدید شدند. گرداب هم‌چنان دور آریل می‌چرخید. پادشاه فریاد کشید.
- با افرادم چه کردی؟
-‌ نگران نباش؛ برای من اصلا کار سختی نیست یک میله یا نیزه از ناکجاآباد به قلب‌شان بزنم.
-‌ لعنتی!
-‌ فکر می‌کنی این‌کار را کردم؟ پس خودت برو و ببین.
آریل تمام کتاب‌ها و معجون‌هایی را که در کشتی پنهان کرده بود پدیدار کرد و شنلش را پوشید.
-‌ با این‌شنل چهره شیطانی‌ات بیشتر آشکار می‌شود!
پدر و مادر و همه خواهرانش، به جز آریستا ناگهان خود را در فضای تاریک یک کشتی غرق شده، بین اسیران دیگر یافتند. آوار‌های اتاق آریل، از کشتی زندانی بدون راه فرار ساخته بود. آریل صدف جادویی‌اش را به جایی از اقیانوس که فلوندر بود انتقال داد.
-‌ دوست داری شریک شی*طان باشی؟
-‌ البته.
آریل، فلوندر و خودش را به بیرون کشتی برد. فلوندر از زنده‌بودن آریل خوشحال بود و می‌خندید. خوشحالی فلوندر به آریل نیز سرایت کرد! صدای قهقهه‌هایش، همهمه داخل کشتی را به سکوت وادار کرد.
-‌ لعنت به تو آریل!
-‌ از ما دور شو شی*طان! با ما چه کار داری؟
آریل با صبر و آرامش خاصی به حرف‌هایشان گوش می‌کرد.
-‌ ولی خود اورسولا گفت اگر دوست نداری کسی را بکشی، می‌توانی اسیرش کنی. یادت نیست پدر؟
-‌ امیدوارم روزی که می‌میری زود‌تر برسد!
-‌ زیاد تکان نخورید و سعی نکنید فرار کنید؛ ممکن است در اثر فروریختن آوار روی سرتان بمیرید.
آریل حرف آخرش را زد و دیگر به پاسخ‌ها اعتنا نکرد. به همراه فلوندر به قصر بازگشت. به محض ورودش، آریستا جیغ زد. آریل خندید. آریستا قبل از این‌ماجرا، وارد اتاق آریل می‌شد و سپس با جیغ‌های خنده‌دارش، از ضربه‌های دمش جاخالی می‌داد. این یک بازی سرگرم‌کننده برای دو خواهر بود. جیغ آریستا بلندتر شده بود، اما هنوز هم او همان‌آریستا بود.
-‌‌ چرا من را اسیر نکردی؟
-‌‌ چون تو شبیه آن‌ها نیستی.
-‌‌ از کجا می‌دانی؟ من هم از تو می‌ترسم.
آریل دست او را گرفت و گردابی بزرگ‌تر دور محلی که در آن خودش و فلوندر و آریستا قرار گرفته بودند ایجاد کرد. هر چه گرداب بیشتر در و دیوار قصر را ویران می‌کرد، آریل بالاتر می‌رفت. همه موجودات دریایی آمده بودند ببینند چه بلایی سر پادشاه و ملکه آمده، اما شجاعت وارد قصر شدن را نداشتند. حالا از تمام نقاط دریا، همه چیز قابل مشاهده بود.
آریل در بالاترین نقطه اقیانوس، صدایش را به گوش همه رساند و تاج ملکه را روی سر آریستا گذاشت.
-‌ شاه و ملکه قبلی را دیگر نمی‌بینید؛ به ملکه جدید ادای احترام کنید.
 
برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
391
2,370
103
21
موجودات دریایی تعظیم کردند اما نه از روی احترام؛ خفقان تنها کلمه‌ای بود که حال آنان را وصف می‌کرد. آریستا اشک‌هایش را از آریل پنهان می‌کرد، اما در صورت رنگ‌پریده‌اش به وضوح ورم بینی و سرخی چشمانش دیده می‌شد. آریل صدف جادویی‌اش را به آریستا داد.
-‌ می‌توانی صدایت را به گوش پدر و مادر برسانی.
آریستا با دستانی لرزان، صدف را گرفت و شروع به صحبت کرد.
-‌ مادر... پدر... صدای من را می‌شنوید؟ اگر من ملکه شوم، من را می‌بخشید؟ اگر من به او نمی‌گفتم قرار است اسیرش کنیم، الان شما آزاد بودید. همه چیز تقصیر من است... لعنت به من و احساساتم!
آریل نفس عمیقی کشید. صدف را داخل کشتی برد و برگرداند؛ سپس آن را کنار گوش آریستا گذاشت. صدای مادرش بین هیاهوی صدای جمعیت پریان اسیر به گوشش می‌رسید.
-‌ آریستا... ملکه شو و جلوی خشونت آریل را بگیر. این تنها خواسته من و پدرت از توست.
صدا کم‌کم محو شد. آریستا صورت غمگینش را زیر موهای بلند طلایی‌اش پنهان کرد. آریل بین جمعیت دنبال اورسولا می‌گشت اما او را نمی‌توانست ببیند.
-‌ آر... آریل... چرا من را ملکه کردی؟ چرا خودت ملکه نشدی؟
-‌ حوصله رسیدگی به امور پریان زبان‌نفهم را نداشتم.
پاسخ بدون درنگ و لحن بی‌حوصله آریل، کاملا با تصورات آریستا از جواب او فرق داشت. آریستا فکر می‌کرد آریل او را یک مهره شطرنج باارزش می‌داند، یک گروگان برای روزی که پدر و یارانش به قصد انتقام بازمی‌گردند.
دو خواهر به آوار قصر خیره شده بود‌ند.
-‌ اوه، دوست داری قصر را از نو بسازیم؟
-‌ فکر می‌کنی کار ساده‌ای است؟
-‌ فقط یک نفر می‌خواهم که مرا راهنمایی کند.
یک پری دریایی پیر توسط ملکه فراخوانده شد.
-‌ سلام سرورم. شغل من ساخت خانه پری‌های دریایی است.
آریل در فکر فرو رفته بود. ناگهان با چشمانی که از شوق برق می‌زدند، به پیرمرد نگاه کرد.
-‌ به من ساختن خانه را یاد بده!
پیرمرد از شدت این‌همه اشتیاق خنده‌اش گرفته بود. تابه‌حال هیچ شاگردی چنین‌اشتیاقی برای یاد گرفتن شغل او نشان نداده بود. باورش نمی‌شد موجودی که روبه‌رویش ایستاده یک شی*طان باشد. آریل چندین جلبک از سراسر دریا برداشت و به کشتی فرستاد، تا اسیران از گرسنگی نمیرند. فلوندر از بین موهای آریستا بیرون آمد و به آریل لبخند زد. آریستا جیغ زد.
-‌ تو تمام این‌مدت بین موهای من بودی؟!
-‌ موهای زیبا و نرم و خوش‌حالتی داری. تا به حال چندین بار بین موهای شانه‌نشده آریل گم شدم!
آریستا باوقار لبخندی زد و گفت "ممنون". آریل عصبانی شد و فلوندر را به موهای خودش انتقال داد، زیر شنل.
-‌ بچه‌ماهی بد!
فلوندر عصبانی شد. صدایش از زیر شنل کمی گنگ به گوش می‌رسید، اما فریاد او خیلی بلند بود.
-‌ بچه ماهی؟ من پنج سال از تو بزرگ‌تر هستم!
-‌ اما خیلی کوچکی.
آریستا خیلی آرام و کوتاه خندید. آریل احساس بهتری داشت.
 
برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
391
2,370
103
21
آموزش‌های پری دریایی پیر بعد از یک هفته تمام شد. در این یک هفته، آن‌ها در اتاق اورسولا زندگی می‌کردند.
-‌ بانو آریل، حالا که ساخت خانه را یاد گرفتید می‌خواهید چه کار کنید؟ بیشتر کارکنان قصر اسیر شده‌اند. بدون افراد، ساختن یک قصر خیلی طول می‌کشد.
آریل بی‌توجه نقاشی می‌کشید. پیرمرد با کلافگی نگاهش می‌کرد. نه به آن‌شوقِ وقت آموزش، نه به این‌بی‌حوصلگی وقت عمل! آریل دست او را گرفت و بالای اقیانوس رفت. نقاشی‌اش را به پیرمرد نشان داد؛ طرحی از یک قصر خوفناک بود‌.
-‌ قسمت هیجان‌انگیز کار این‌جاست، استاد. خوب نگاه کن.
مصالح با قدرت او، به سرعت حرکت کردند و در چند ثانیه، طرحی که آریل کشیده بود به واقعیت پیوست. پیرمرد هم شگفت‌زده شده بود و هم می‌ترسید؛ تصمیم گرفت محل را ترک کند. آریل دستش را محکم‌تر گرفت.
-‌ دستمزدت را ندادم.
-‌ من خانه‌ای نساختم که دستمزد بگیرم.
-‌ اما تو باعث شدی من بتوانم خانه بسازم. اگر دوست داشتی، می‌توانی به همراه خانواده‌ات در قصر زندگی کنی.
پیرمرد با ل*ب‌هایی که می‌لرزیدند، تشکر کرد و رفت. آریل تمام معجون‌ها و کتاب‌های اورسولا را به اتاقی در قصر برد. ملکه آریستا، در اتاق اورسولا که چند ثانیه پیش خالی شده بود، سخت مشغول رسیدگی به اوضاع مردم بود و وقت صحبت‌کردن با آریل را نداشت. آریل بدون هیچ صحبتی، او و پری‌هایی که اطرافش بودند را به قصر انتقال داد. فضای تیره داخل قصر، در دل همه ترس و اندوه خاصی ایجاد می‌کرد. چرا دیوار قصر را این‌قدر ساده و سیاه ساخته بود؟ چون می‌خواست شکل دیوارهای قصر، با واقعیتِ زندگی در آن تضاد نداشته باشند.
آریل کتابی از بین طلسم‌ها برداشت. عادت کرده بود قبل از درست‌کردن معجون، کتاب را با دقت بخواند تا اشتباهی که قبلا کرد تکرار نشود. روی کتاب، کلمه "جاودانگی" نوشته بود. آریل متوجه کلمه نشد و کتاب را به کتابخانه برگرداند، کاری که ای کاش چند سال بعد هم انجام می‌داد!
 
برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
391
2,370
103
21
روزها و شب‌ها مانند موج‌ها می‌گذشتند. صحبت‌کردن و شناکردن آریستا بسیار شبیه مادرش، ملکه آتنا شده بود. آتنا از نظر ظاهری، به آریل بیشتر شباهت داشت اما رفتار آریل اصلا شبیه او نبود؛ البته این‌که هیچ‌کس آریل را نمی‌شناخت تشخیص شباهت‌ها را دشوار می‌کرد. عجیب نیست اگر بگوییم آریل خودش هم خودش را نمی‌شناخت. بین کتاب‌های طلسم، دنبال راهی برای مقابله با شیاطین دریا بود، اما هیچ راهی نبود. سرانجامِ خواندن بیشتر کتاب‌ها، معجون‌هایی برای بی‌نقص‌شدن پری‌های دریایی به هر قیمتی بودند. واژه "شی*طان دریایی" در مغزش می‌پیچید، اما شنلش را روی صورتش می‌کشید و باز هم وانمود می‌کرد مشکلی با این‌لقب ندارد. بزرگ‌ترین دغدغه‌اش، ناپدیدشدن اورسولا بود؛ می‌خواست بفهمد حالا که اورسولا با او مقابله نمی‌کند و پنهان شده است، حرکت بعدی‌اش چیست؟ چه معجون‌ها و کتاب‌هایی را از دیگران مخفی کرده است؟
به طور مخفیانه پری‌های دریایی را تماشا می‌کرد و با صدف جادویی خود، به صدای آن‌ها گوش می‌کرد.
-‌ رنگ دمت چقدر خاص و زیباست!
-‌ دوست دارم باز هم از آن‌معجون استفاده کنم. یک بار تغییر رنگ دم، برای پری تنوع‌طلبی مثل من کسل‌کننده است.
گفتگوها خسته‌کننده‌تر از چیزی بودند که به نظر می‌رسید. هیچ‌کدام از پری‌ها آن‌قدر که فکر می‌کردند زیبا نشده بودند. بین موج‌ها و حباب‌هایی که جمعیت با شناکردن ایجاد می‌کردند، ناگهان آریل متوجه بوی یک معجون شد که بسیار رقیق بود. برخی از معجون‌ها که مربوط به زیبایی و درمان بودند، با نظارت آریل به فروش می‌رسیدند. معجون‌ها در ظرف‌هایی دربسته و به طور آماده فروخته می‌شدند و کسی کتاب طلسمی در اختیار نداشت. وقتی تمام کتاب‌ها و معجون‌ها را آریل در اختیار داشت، چه کسی در حال ساخت معجونی جدید بود؟ آریل بو را دنبال کرد. هر چه پیش می‌رفت، احساس می‌کرد معجون غلیظ‌تر می‌شود. باید عجله می‌کرد؛ تا قبل از این‌که تمام معجون داخل یک ظرف دربسته بریزد و دیگر ذراتش در آب پخش نباشند وقت داشت دنبال منبع بو بگردد. سرعتش را بیشتر کرد. با استفاده از قدرتش، تمام اطراف را در کمتر از بیست ثانیه گشت. وقتی به یک خانه رسید، بوی معجون به حداکثر مقدارش رسیده بود.
-‌ پیدایت کردم!
آریل با سرعت وارد خانه شد. یک پری دریایی با موهای سفید، پوست بنفش و چانه‌ای بزرگ طوری نگاهش می‌کرد که گویا منتظرش بود. صندوقچه‌ای طلایی و بزرگ گوشه اتاق بود و یک ظرف معجون روی میز بود. آریل بی‌توجه به لبخند مرموز اورسولا، تلاش کرد چیزهایی که در آن‌صندوق بودند را به سمت خودش بکشاند. ظاهر صندوق گویای این بود که چیز ارزشمندی در آن قرار دارد. در نهایت شگفتی، متوجه شد نمی‌تواند این‌کار را انجام بدهد. اورسولا پشت سر او بود. سرش را به موهای پریشان آریل نزدیک کرد و زمزمه کرد.
-‌ کاری نکن زودتر از موعد، این‌صندوق خانه ابدی تو شود.
 
برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
391
2,370
103
21
آریل خشمگین با شیشه معجون روی میز به سر اورسولا ضربه زد. شیشه شکست و معجون آبی تیره در آب پخش شد.
-‌ خانه ابدی؟ بهتر است قبل از فکرکردن به زندانی‌کردن من، فکر پناهی برای خودت باشی!
رنگ آبی تیره کم کم محو شد. اورسولا سرش را با دست بزرگش فشار می‌داد و با ل*ب‌های بزرگ و تیره و دندان‌های صافش می‌خندید.
-‌ قبل از کشتن من، نگاهی به زیر دم خودت بینداز.
آریل پایین را نگاه کرد. فلوندر روی زمین افتاده بود و مثل ماهی‌ای که توسط انسان‌ها صید می‌شود و در ساحل می‌افتد، بالا و پایین می‌پرید. آریل فریاد زد و فلوندر را در دستانش گرفت.
-‌ چه کار کردی؟!
اورسولا لبخند مرموزی زد.
-‌ چیزی نیست... فقط شریک جرمت با آبشش‌هایش خداحافظی کرده است. اگر الان از جان من بگذری، شاید بتوانی در زمان اندکی که از زندگی‌اش مانده، کاری برایش بکنی.
آریل از شدت عصبانیت تمام دریا را به رنگ خون می‌دید. حرکت شدید فلوندر دستانش را قلقلک می‌داد. یاد موقعی افتاد که دمش را نمی‌توانست کنترل کند. نگرانی تمام بدنش را فرا گرفته بود. در عرض چند ثانیه به قصر رسید و به سمت قفسه معجون‌ها رفت. معجون جاودانگی، معجون تبدیل دم به پا، معجون درمان سوزش پولک، معجون درمان سرفه، معجون تغییر رنگ پوست و صدها معجون به‌درد‌نخور دیگر... . آریل با صدایی مانند جیغ، ملکه را صدا زد. ملکه آریستا با عجله آمد.
-‌ چه شده است؟
کتاب‌های طلسم را به گوشه‌ای پرتاب کرد؛ جسم در حال جان‌دادن فلوندر را روی زمین گذاشت و مانند یک فرد عاجز، با التماس شروع کرد به گریه‌کردن.
کتاب‌های طلسم را به گوشه‌ای پرتاب کرد؛ جسم در حال جان‌دادن فلوندر را روی زمین گذاشت و مانند یک فرد عاجز، با التماس شروع کرد به گریه‌کردن.
-‌ آریستا... مغزم کار نمی‌کند! نمی‌فهمم برای نجاتش باید چه کار کنم! خواهش می‌کنم کاری بکن!
آریستا دستش را به شانه آریل زد و سعی کرد او را آرام کند؛ سپس با هم مشغول گشتن شدند. کمتر از یک دقیقه بعد، آریستا با دستان لرزان یک کتاب و یک معجون به آریل داد.
-‌ می‌دانم سخت است، اما تنها راه نجات او همین است.
آریل اشک‌هایش را با دست پاک کرد و جلد کتاب را خواند: "تبدیل ماهی به انسان"
-‌ انسان؟!
-‌ وقتی راهی برای درمانش وجود ندارد، مجبوریم او را به موجودی تبدیل کنیم که آبشش ندارد.
-‌ بهای خو*ردن این‌معجون چیست؟
-‌ از دست‌دادن حافظه.
بهترین دوست آریل باید تمام خاطرات‌شان را فراموش می‌کرد و وارد دنیایی ناشناخته می‌شد؛ این یعنی پایان یک دوستی. با تردید و اکراه معجون را روی کتاب طلسم ریخت. سیاهی همه جا را فراگرفت. این‌سیاهی، با احوال او کاملا هماهنگی داشت‌. آریل چشمانش را بست؛ دلش نمی‌خواست تاریکی به پایان برسد. احتیاج داشت مدتی بخوابد. وقتی بوی معجون محو شد، آریل چشمانش را باز کرد و شنلش را تن فلوندر کرد که داشت به آرامی تبدیل به انسان می‌شد. آریستا گوشش را روی سینه فلوندر گذاشت و لبخند زد.
-‌ زنده است.
-‌ پس چرا بی‌هوش شده؟
-‌ حالش خوب می‌شود.
انسانی که جلوی چشمان آریل بود، پسری جوان با پوست سفید و موهای آبی و زرد بود. آریستا باورش نمی‌شد این همان‌ماهی کوچکی باشد که بین موهایش پنهان می‌شد.
-‌ باید عجله کنیم.
آریل با چشمانی نگران، به آریستا که فلوندر را در آغو*ش گرفته بود و به سمت بالا شنا می‌کرد خیره شده بود.
-‌ آریل! من را به ساحل برسان. خیلی دور است!
آریل دوست داشت فلوندر را بیشتر ببیند، اما آریستا و بهترین دوستش را به ساحل انتقال داد.
نور خورشید پوست سفید آریستا را می‌سوزاند و چشمان آبی‌اش را آزار می‌داد. فلوندر را روی شن‌ها گذاشت.
-‌ چرا در لحظه خداحافظی حس می‌کنم... ‌
سکوتِ دنیای بیرون آب از او می‌پرسید: " چه چیزی احساس می‌کنی؟" صورت آریستا سرخ شده بود. نفسش تمام شده بود؛ زیر آب رفت و در حالی که از ساحل دور می‌شد، با گونه‌هایی سرخ گفت: " چرا در لحظه خداحافظی حس کردم تمام این‌مدت شخصیت تو را دوست داشته‌ام، فلوندر؟ آرزو می‌کنم باز هم یکدیگر را ببینیم."
یک قطره اشک با آب مخلوط شد.
 

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا