فیلمنامه تصمیم نهایی
نویسنده: @D A N I
ژانر: تراژدی ، اجتماعی
خلاصه: یک گروه تئاتر برای جشنواره تمرین می کنند؛ سه روز مانده به جشنواره اتفاقی رخ میدهد که باعث وحشت همه میشود.
نه راهی برای مشکل هست و راه حلی. پس باید تصمیمی گرفته شود و این تصمیم چه خواهد بود... .
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار اثر خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ آن، قوانین تایپ اثر را در انجمن مطالعه فرمایید: [قوانین جامع تایپ آثار]
برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ اثر، به این تاپیک مراجعه کنید: [اتاق پرسش و پاسخ ]
از دور شش دختر و یک پسر را میبینیم که در حال تمرین تئاتر هستند. همگی در حال شادی و خنده هستند. ناگهان یکی از دختران از جمع جدا شده و در گوشهای از پارک روی نزدیکترین نیمکت مینشیند. همه از حرکت ایستاده و به او که روی نیمکت نشسته است؛ با تعجب نگاه میکنند. سکانس 2
روز / پارک / خارجی
شش نفر دیگر در کنار هم جمع شده هر کدام میپرسد: آریا - چیشد یک دفعه؟! تبسم - نمیدونم! کسی میدونه یهویی چی شد؟!
ملینا - نه ؛ ولی از صبح که اومدیم معلوم بود پکره، من پرسیدم گفت چیزی نیست!(صورت خود را در هم میکند)
همه (سوالی) به رزا که دوست صمیمی دنیا هست نگاهی میکنند. رزا که نگاه آنها را به خود میبیند میگوید: - چرا به من نگاه میکنید ؟
نسیم - تو از همه ما به دنیا نزدیکتری، پس قطعاً میدونی دنیا چش شده.
رزا رو به نسیم میکند و میگوید:
- به خدا من خبر ندارم؛ اما صبرکنید من تنهایی باهاش حرف بزنم، ببینم چیشده.
رزا کنار دنیا مینشیند و دنیا سر بلند میکند و او را نگاه میکند. رزا - چی شده دنیا چرا ناراحتی؟
دنیا - چیزی نیست فقط یکم خستم.
رزا - چرا دروغ میگی؟ من بهتر از هر کسی تو رو میشناسم، این حالت تو خستگی نیست.
دنیا که متوجه میشود نمیتواند سر رزا را شیره بمالد (خج الت زده سر پایین می اندازد) میگوید:
- چیزی نیست، بزار بعدا حرف میزنیم؛ (بلند می شود که به سمت بچه ها برود) برگردیم پیش بچهها.
سکانس 4
روز / پارک / خارجی
بچه ها که کنار هم مکالمه رزا و دنیا را تماشا میکند؛ هر کدام نظری میدهند.
آتنا (رو به همه بچه ها و پشت به نیکمت رزا و دنیا) میگوید:
- یعنی واقعاً روزا نمیدونه دنیا چشم شده؟!
آریا بلافاصله بعد از تمام شدن حرف آتنا فوری میگوید:
- بچهها صبرکنید دارن میان.
همگی دور دنیا حلقه میزنند. آریا_ چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟
رزا به جای دنیا جواب میدهد: _ فقط یکم خسته است همین.
همگی به سر تمرین برمیگردن و در حال تمرین کردن باز هم به بگو بخند مشغول میشوند.
همگی در حال خروج از پارک هستند و هر کسی با کناری خود و یا با همدیگر در حال بیان نقاط قوت و ضعف تمرین امروز هستند؛ اما دنیا همچنان ناراحت و در الک خود فرو رفته است.به جلوی پارک که میرسند از یکدیگر خداحافظی کرده و هر کدام یا تکی و یا گروهی به سمتی میروند.آریا و دنیا به تنهایی ؛ ملینا و آتنا با هم ، رزا و نسیم و تبسم باهمدیگر به سمت ایستگاه مترو میروند.
آتنا و رزا در کنار همدیگر نشستند و نسیم پشت سر آنها به تنهایی نشسته است.
آتنا که به گوشهای از شیشه مترو زل زده است بدون آنکه به طرف رزایی که در فکر فرو رفته است برگردد میگوید:
_ رزا واقعا نمیدانی دنیا چش بود؟
رزا سر بلند کرده(باحالتی غمگین) به سمت آتنا برمیگردد و آتنا نیز از شیشه چشم برداشته و به او نگاه میکند. رزا _ نه، چند روزی هست که متوجه شدم غمگین؛ اما از ما پنهان میکند، منم نگرنشم. (سرپایین می اندازد و با انگشنانش باز ی میکند.)
نسیم که متوجه صحبت آنها شده، در میان مکالمه آنها سر خود را از بین دو صندلی به آنها نزدیک کرده و پرسید: _ چطور بفهمیم چرا ناراحت است؟ (چهره سوالی)
رزا (با حالتی غمگین) جواب داد: _ نمیدونم.
آتنا برای تغییر جو به سر نسیم میزند و میگوید : _ دختره دیوانه چرا سرت رو مثل موش میاری بین حرفهای ما.
نسیم آخی گفت؛ به سر خود دست میزند و همان گونه که به عقب میرود به صندلی تکیه دهد و میگوید:
_ دلم میخواهد. دست به سینه مثل یک کودک مینشیند و به حالت قهر چهره خود را برمیگرداند.آن دو به این حرکت دوستشان زیر خنده میزنند؛ اما فقط جو برای لحظهای شاد شد و دوباره همگی با فکر به علت ناراحتی دنیا به گوشهای زل زده. رزا به کودکی که در ب*غل مادرش اورا تماشا میکرد لبخند میزند ولحظه ای بعد به هیاهوی درون مترو نگاه میکند؛ اما حواسش پیش دنیا است.
هرسه از پیاده رو به کوچه ای نزدیک میشوند. سرکوچه رزا از بقیه خداحافظی کرده و جدا میشود. به داخل کوچه رفته و برای آنها دست تکان می دهد.آتنا و نسیم در حال حرف زدن با یک دیگر از او دور می شوند.
سکانس 8
شب / خانه -دنیا / داخلی
دنیا با حالت عصبانی و آشفته وارد اتاق میشود و در را محکم به هم میکوبد. روی تخت دراز میکشد و پتو را روی خودکشیده و شروع به حق حق گریه میکند.
سکانس 9 روز / پارک / خارجی
آریا در پارک تنها نشسته است و منتظر دختراست. از دور متوجه آمدن آنها میشود. با نزدیک شدن آنها به حدی که میداند صدایش را میشنوند شروع میکند به غرغر کردن:
- شما چرا آنقدر فس فس میکنید تا بیاین، هیشکی خر نیست بیاد شوهر شما بشه.
خودش پیش دستی میکند و بجای دخترا جواب میده:
- هرکس دلش خواست.
مثل دخترا ایش میگوید و صورت خود را برمیگرداند و همگی باهم صدای خندهایشان کل پارک را برمیدارد که چند نفری که آن نزدیکی بودند به آنها نگاه کردن. بلند میشوند که به تمرین برسند که ملینا در جمع متوجه غیبت دنیا میشود:
ملینا - بچهها هنوز دنیا نیومده.
تبسم - عه راست میگی ها!
آریا - اونهاش داره میاد.
همه سرها به سمت در ورودی پارک برمیگرددو به او نگاه میکند. دنیا نفس زننان به آنها نزدیک میشود.
نسیم - به به خانم، چه وقت اومدن؟
رزا - برو سر تمرینت نمک دون نشو.
همگی سر تمرین میروند. در تمام طول تمرین همه متوجه حواس پرتی دنیا بودن
دنیا مدام به در ورودی پاک نگاه میکرد. ناگهان مثل انسان های ترسیده، رنگ از رخ او میپرد و به سمت دیگر پارک شروع به دویدن میکند.
همه در شک دویدن او بودن که پسری از کنار آنها با سرعت میگذرد و شروع به صدا زدن دنیا میکند و از اون میخواد به ایستد.
همه بچه ها در شک هستند که رزا شروع به دیویدن میکند، همه پشت سرش به سمت دنیا و مرد ناشناس میروند.
به صحنه که میرسند متوجه مرد میشوند که لباس دنیا را گرفته و با خود میکشد! دنیا سعی دارد با التماس از او بخواهد او را رها کند.
بچه ها مداخله می کنند؛ رزا و ملینا به سمت دنیا رفته و بقیه جلوی مرد قد علم میکنند، میگویند:
ملینا - ولش کن.
تبسم - چیکارش داری؟!
رزا - اصلا تو کیی؟ به چه حقی این کار رو میکنی؟
آریا میخواد دست دنیا را از دست او جدا کند که مرد ناشناس به قفسه سینه او میزند و او را حل میدهد.
دنیا (با نگرانی، رنگ پریدگی و التماس) میگوید:
- بچه ها لطفا دخالت نکنید
مرد ناشناس:
- به نفعتونه عقب وایسین
رزا رو به دنیا با خشم میگوید:
- این کیه که اینقدر ازش میترسی.
دنیا (با گریه) :
- برادرم.
مرد باز هم او را میکشد تا با خود ببرد و دنیا با التماس میگوید:
- داداش لطفا ولم کن، خوتهش میکنم... من میخوام برای جشواره تمرین کنم.
- تو بخود کردی،(سیلی به صورت او میزند) مگه نگفتم حق نداری این کار رو ادامه بدی.
دنیا روی زمین مینشیدن و شروع به هق هق میکند. مرد او را بلند کرده و با خود میبرد. دنیا لحظه آخر با ناراحتی نگاهی به دوستانش می اندازد.
بچهها گوشهای از پارک روی چمنها نشسته بودند و در فکر بودند. سکوت را نسیم همیشه کنجکاو شکست.
نسیم _ بلند شین بریم خونههامون شب شد.
بقیه به اطراف نگاهی میاندازند و تازه متوجه میشوند که هوا تاریک شده است.
آریا _ به نظرتون دنیا چی میشه؟
تیسم _ نمیدونم، دو روز دیگه مونده به نمایش؛ اگه نزاره بیاد چی؟
رزا _ بیخود کرده. هر طوری شده راضیش میکنیم بیاد.
ملینا _ مگه داداشش رو ندیدین، عمراً بذا بیاد.
آتنا _ آروم باشین، فعلاً بیایم بریم خونه تا فردا خدا کریم.
همگی بلند شده، وسایل خود را جمع میکنند و به سمت خروجی پارک به راه میافتند.
رزا در اتاق قدم میزند و گوشی در دست مدام شماره دنیا را پشت سر هم میگیرد؛ اما در آخر جواب او فقط رفتن تماس روی پیغام گیر است. مادر رزا او را صدا میزند و میگوید:
- مادر بیا شام بخور.
رزا - چشم مامان.
با عصبانیت گوشی را به روی تخت پرت میکند و جلوی آینه دستی به صورت خود میکشد تا آرامش خود را حفظ کند. میخواهد از در خارج شده که ناگهان صدای پیامک تلفن بلند میشود.
با عجله به داخل برگشته و در را میبندد، روی تخت مینشیند، گوشی را در دست میگیرد و پیامک را باز میکند. از طرف دنیاست؛ نوشته:
- من دیگه نمیتونم بیام ببخشید، خداحافظ.
با تعجب به صفحه تلفن نگاه میکند. حس میکند اشتباه خوانده است، بارها و بارها پیامک را مرور میکند. در اتاق قدم میزند اما طاقت نمیآورد و به دنیا زنگ میزند؛ اما دنیا تماس را رد میکند. برای او پیغام میفرستد:
- جواب بده.
یک بار دیگر تماس میگیرد و این بار دنیا جواب میدهد.
رزا - مگه دیوانه شدی دختر احمق، دو روز دیگر به جشنواره مانده است. تو آرزوت بود در این جشنواره شرکت کنی، در ضمن تو جزو بازیگران اصلی هستی و باید در این نمایش شرکت کنی.
دنیا - اما من نمیتونم، برادرم اجازه نمیده از خونه خارج بشم . من رو توی اتاق زندانی کرده.
رزا (متعجب) میگوید:
- یعنی چی! چرا این کارو کرده؟ مگه مشکلش با تئاتر چیه؟
دنیا (با گریه):
- میگه حق نداری بری تئاتر. ( هول کرده) من باید برم داره میاد توی اتاق؛ خداحافظ.
رزا متعجب به تلفن در دست نگاه میکنم وروی تخت مینشیند. پیام دنیا را با ویسی حاوی مکالمه خود و دنیا برای بچهها در گروه میفرستد و از آنها میخواهد فردا در کافی شاپ نزدیک پارک همدیگر را ببینند تا در این مورد تصمیم بگیرند.
همگی دور میز نشستند و منتظر آتنا هستند. آتنا از در کافی شاپ با عجله داخل میشود و دنبال آنها میگردد.
رزا دست بالا میکند تا او را متوجه خود کند، متوجه آنها میشود به سمت آنها میرود. نفس زنان میگوید:
- ببخشید تقصیر من نبود، ترافیک بود.
رزا - مهم نیست، بشین تا تصمیم بگیریم باید چیکار کنیم.
آریا - نمیتونم بفهمم یعنی چی؟ چرا نمیزاره بیاد؟
ملینا - شنیده بودم خانواده دنیا با اومدنش به کلاس تئاتر و بازیگری مخالف هستند.
رزا - درسته خانوادهاش مخالف بودن؛ اما دنیا بهشون گفته بود میره کلاس خیاطی و اونا نمیدونستند که اون میاد کلاس تئاتر. حتماً متوجه شدن. الان اینا مهم نیست، به نظرتون باید چیکار کنیم؟
تبسم - بریم با خانوادهاش حرف بزنیم؟
نسیم - منم موافقم فقط باید آدرس داداشش رو گیر بیاریم، به نظرتون کجاست؟
آتنا- بلند شین بریم در خونشون، موافق؟
همگی موافقت کردن و بلند شدن که به خانه دنیا بروند.
جلوی در خانه دنیا ایستاده بودند و نمیدانستند زنگ را بزنند یا نه.
نسیم که طاقتش تمام میشود دست را روی زنگ فشار میدهد، همگی پر از استرس شدند؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود و صدای برادر دنیا بلند شد.
-کیه؟
همگی در شوک بودند؛ اما باز هم نسیم پیش دستی میکند و میگوید:
- میشه چند لحظه بیاین دم در باهاتون کار داریم.
در باز شده و قامت برادر دنیا در چهارچوب ظاهر میشود. با دیدن بچهها جلوی در استغفراللهی میگوید و رو به آنها میگوید:
- تنتون میخاره چی میخواین اینجا من که گفتم دنیا دیگه نمیاد توی اون تئاتر مزخرف.
رزا پیش دستی میکند و میگوید:
- لطفاً ما دو روز دیگه جشنواره داریم دنیا خیلی برای این روز
زحمت کشید، بزارین نتیجه زحمتهاش رو ببینه.
برادر دنیا - به درک میخواست نکشه. اون از اولشم میدونست ما مخالفیم نباید این کارو میکرد، حالا هم شما از اینجا برین اون دیگه نمیاد.
آریا میخواهد حرفی بزند که صدای مادر دنیا مانع میشود.
مادر دنیا - دیاکو پسرم کیه.
قبل از اینکه دیاکو جواب مادرش را بدهد او به پشت در آمده و میگوید:
- اینا کین؟
دیاکو - اون بچههایی هستند که با دنیا توی پارک بودن. اومدن دنبال دنیا. ردشون کن برن نمیخوام دعوایی راه بیفته.
دیاکو به داخل میرود و مادر دنیا با تاسف سر تکان میدهد و به زمین نگاه میکند. ملینا با التماس دست مادر دنیا رو میگیرد و با اشک و ناراحتی به چشمان او خیره میشود. همه بچهها با ناراحتی و غم و التماس به چشمان مادر دنیا نگاه میکنند.
مادر دنیا - به خدا منم راضی نیستم دخترم از آرزوهاش دست بکشه ؛ میدونم
چقدر زحمت کشید؛ اما کاری از دست من بر نمیاد، پدر و برادرش مخالف هستند و توی اتاق زندانیش کردن.
رزا - خاله جان دنیا از نقشهای اصلیه باید بیاد کلی زحمت کشیده ما نمیتونیم کسی رو جایگزینش کنیم. ما کلی برای این جشنواره تلاش کردیم تا بتونیم شرکت کنیم، حالا باید چیکار کنیم؟
مادر دنیا اشکی از چشمش سرازیر میشود.
- نمیدونم مادر جان هرچی خدا بخواد. لطفاً شما هم از اینجا برین، نمیخوام مشکلی پیش بیاد.
مادر دنیا به داخل میرود و در را میبندد. بچهها جلوی در روی زمین مینشینند که تبسم سایه دنیا را از پشت پنجره میبیند و او را صدا میزند.
- دنیا، دنیا ...
دنیا پرده را میکشد، بچهها جلوی پنجره میایستند.
رزا - تا کی میخوای قایم بشی، تا کی میخوای آرزوهات جلوی چشمات بمیرن و هیچی نگی؟ تا کی؟
ملینا - ما از اینجا تکون نمیخوریم تا تو نیای؛ باید با ما حرف بزنی.
تا چند ساعت همگی اونجا منتظر دنیا نشستند؛ اما بیفایده بود. همگی که خسته شدن، رزا جلوی پنجره رفت و گفت:
- میدونم صدام رو میشنوی؛ اما تسلیم نشو، لطفاً... شاید ما از جشنواره عقب بمونیم، شاید بازم باید تلاش کنیم؛ اما تو هم تلاش کن، بجنگ. ما منتظرت میمونیم.
دنیا روی تخت نشسته و زانو در ب*غل در حال گریه است. تقهای به در میخوردکه با عجله زیر پتو رفته و آن را بالای سر خود میکشد. مادرش وارد اتاق میشود، صدای پای او را میشنود؛ اما خود را به خواب میزند. مادرش روی تخت مینشیند و عکس دنیا که روی پاتختی بود را برمیدارد. روی آن دست میکشد و صورت و لبخندش را نوازش میکند. همانجور که به عکس نگاه میکند او را مخاطب قرار میدهند:
- امروز دوستات اومدن، میخواستن تورو ببینن؛ اما دیاکو اجازه نداد.
خدا را شکر تونستم بفرستمشون برن.
دنیا باز هم جوابی نداد و از زیر پتو بیرون نیامد، مادرش باز هم ادامه داد:
- یادته بعد از کلی تلاش نذاشتن بری؛ اما ناامید نشدی و به اسم کلاس خیاطی کلاس تئاتر ثبت نام کردی؟ من میدونستم؛ اما به روت نیاوردم این عکس رو بعد از ثبت نامت گرفتی، آخه میخواستی یادگاری بمونه. من رو ببخش، تو این سالها نتونستم برات مادری کنم، نتونستم مادر خوبی باشم، منو ب.. بخ..ش ... .
زیر گریه میزند و عکس دنیا را به سینه خود میچسباند. از زیر پتو بیرون آمده و میگوید:
- تو همه تلاشت رو کردی، همیشه هر لحظه ؛ اما اونا نمیخوان بپذیرن که من عاشق تئاترم.
مادر دنیا - درسته نمیتونم بهت کمکی بکنم؛ اما بهت میگم هیچ وقت از آرزوها دست نکش. به خاطرشون تلاش کن، بجنگ، شکست بخور؛ اما تسلیم نشو. میدونم فردا جشنواره، هر تصمیمی بگیری من این دفعه پشتت وایمیستم. دوست دارم.
صورت خود را پاک میکند و با لبخند دستی به صورت دنیا میکشد، سر او را میبوسد و لبخندی به او میزند و از در خارج میشود.
دنیا دعوتنامه همایش را از زیر تخت بیرون آورده و به او نگاه میکند. دستی روی آن میکشد و نگاهش به عکسی که روی پاتختی بود میافتد. بلند میشود و از بین دفترها کاغذی برداشته و شروع به نوشتن میکند.
کاغذ و دعوتنامه را زیر تخت میگذارد، روی تخت دراز میکشد برای رزا تایپ میکند:
- فردا میام.
همه بچهها جلوی ورودی سالن تئاتر ایستاده بودند. هر کدام از استرس کاری میکرد. رزا قدم میزد، ملینا ناخنهایش را میخورد، آریا به گوشی و ساعت زل زده بود، تبسم و آتنا روس چمن نشسته و چمنها را میکندند و نسیم در حال تماس با تلفن دنیا بود.
نسیم - بچهها هرچی تماس میگیرم جواب نمیدم.
تبسم - شاید نمیاد؟
رزا - ولی من مطمئنم میاد.
برنامهریز صحنه به آنها نزدیک میشود و میگوید:
- هرچه سریعتر آماده باشین، گروه بعدی نوبت شماست.
همگی پر از استرس شدند و دور برنامهریز حلقه زدن، خواستند برنامه را کنسل کنند که صدایی از پشت سر گفت ( با خنده) :
- نگران نباشین، ما همین الان آماده میشیم و میایم.
همگی با خوشحالی به سمت دنیا برگشتند، دخترا با ذوق او را ب*غل و شروع به جیغ زدن کردن.
دنیا - بسه بابا ، انگار جن دیدین. بدوین ببینم باید آماده بشیم الانه که
روی صحنه بریم.
رزا - اما چطوری اومدی؟ دیاکو که اجازه نمیداد!
دنیا (با لبخندی تلخ) :
- مهم اینه که اومدم، حالا بعد جشنواره حرف میزنیم.
همگی سکوت کردند و به داخل و به سمت سالن گریم راه افتادند.
دیاکو پشت در اتاق دنیا در میزند؛ اما کسی جواب نمیدهد. در را باز میکند و با اتاق خالی مواجه میشود. روی تخت نامهای میبینند شروع به خواندن آن میکند.
سکانس ۱8
روز / سالن جشنواره / داخلی
بچهها روی سن در حال اجرای تئاتر بودند. دنیا در حالی که نقش خود را بازی میکرد در فکر بود، در فکر نامهای که شب قبل برای دیاکو نوشته بود:
- سلام؛ من توی این دنیا بیشتر از هر چیزی و هر کسی تو رو دوست دارم. همیشه و هرجا، هر اتفاقی توی بچگی تا همین بزرگی برای من افتاد تو همیشه پشتم بودی؛ اما نمیدونم چرا این یک بار پشتم رو خالی کردی! فکر میکردم اگه بابا مخالفت باشه تو با منی؛ اما تو برعکس این رو به من ثابت کردی. شاید برای شما مسخره به نظر بیاد؛ اما برای من تئاتر پر از دنیا و آرزوئه. هر تئاتری که میرفتم خانواده دوستانم برای دیدن نمایش آنها به سالن میآمدند و من همیشه حسرت میخوردم که چرا خانواده من نمیتوانند مثل خانوادههای دیگر باشند. من ازتون نمیخوام که به دیدن جشنواره من بیان یا در هیچ کدوم از تئاترهای من شرکت کنید؛ اما ازتون میخوام به من و آرزوهایم احترام بگذارید. من چندین ماه برای این جشنواره تلاش کردم و میخواهم حال نتیجهاش را ببینم. بعد از تموم شدن جشنواره به خونه برمیگرد؛ اما اگه توانستی به من و خواستههایم احترام بگذاری، کنار این نامه یک دعوتنامه است. به سالن بیا و نمایش من رو ببین. دوست دارم؛ خواهر تو، دنیا.
نمایش تموم شد، همه پر از استرس پشت صحنه منتظر بودند که برنده جشنواره اعلام بشه.
همگی در سکوت منتظر هستند که ناگهان با اعلان برنده شدن آنها با ذوق همدیگر را ب*غل کرده و به روی سن رفتند.
در حین دریافت مدالهای جشنواره چشم نسیم به دیاکو برادر دنیا میخورد و به رزا که کنار اوست ارنج میزند و دیاکو را نشان میدهد. او زیر گوش دنیا نجوا میکند:
- دنیا؛ دیاکو اینجاست، نکنه آبروریزی انجام بده؟
دنیا برای لحظهای رنگ از رخسارش پرید به سمتی که رزا گفت نگاه کرد؛ اما دیاکو آرامتر از همیشه بود. آرام با لبخند او را مینگرید، در چشمانش حتی از این فاصله برقی از تحسین دیده میشد.
دنیا با لبخند گفت:
- نه کاری نمیکن.
از سن پایین آمدن. دیاگو بین صدلی های جلوی سن آمد و دستانش را به نشانه ب*غل برای دنیایی که او را نگاه میکرد باز کرد. دنیا به طرف دیاکو شروع به دویدن کرد. همه بچه ها با خوشحالی و اشکی ذوق اون دورا تماشا میکردن.