تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

فیلمنامه فیلمنامه: تو بنویس| نویسنده شیرازی

  • شروع کننده موضوع شیرازی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 722
  • پاسخ ها 12
نویسنده انجمن
نویسنده رسمی
Jul
568
94
103

به نام خدا

نام فیلمنامه: تو بنویس
ژانر: تراژدی، عاشقانه
نویسنده: م. شیرازی
خلاصه:
دو دختر که علاوه بر دوست بودن هم‌کلاسی و هم محله‌ای نیز هستند. الناز کم رو و سمیرا خوش بیان... الناز خواستگار دارد و قصد ازدواج... نامه‌های الناز را سمیرا می‌نویسد... .


( شعر پیشنهادی برای تیتراژ)

تو را به خاطر عطر نان گرم
براي برفي که آب مي‌شود دوست مي‌دارم
تو را براي دوست داشتن دوست مي‌دارم
تو را به جاي همه کساني که دوست نداشته‌ام، دوست مي‌دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي‌دارم
براي اشکي که خشک شد و هيچ وقت نريخت
لبخندي که محو شد و هيچ گاه نشکفت دوست مي‌دارم
تو را به خاطر خاطره‌ها دوست مي‌دارم
براي پشت کردن به آرزوهاي محال
به خاطر نابودي توهم و خيال دوست مي‌دارم
تو را براي دوست داشتن دوست مي‌دارم
تو را به خاطر بوي لاله‌هاي وحشي
به خاطر گونه‌ي زرين آفتاب گردان
براي بنفشیِ بنفشه‌ها دوست مي‌دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي‌دارم
تو را به جاي همه کساني که نديده‌ام دوست مي‌دارم
تو را براي لبخند تلخ لحظه‌ها
پرواز شيرين خاطره‌ها دوست مي‌دارم
تورا به اندازه‌ي همه‌ي کساني که نخواهم ديد دوست مي‌دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه‌ي ستاره‌هاي آسمان دوست مي‌دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست مي‌دارم
تو را براي دوست داشتن دوست مي‌دارم
تو را به جاي همه‌ي کساني که نمي‌شناخته‌ام... دوست مي‌دارم
تو را به جاي همه‌ي روزگاراني که نمي‌زيسته‌ام... دوست مي‌دارم
براي خاطر عطر نان گرم و برفي که آب مي شود و براي نخستين گناه
تو را به خاطر دوست داشتن... دوست مي‌دارم
تو را به جاي تمام کساني که دوست نمي‌دارم... دوست مي‌دارم


" پل الووار ، ترجمه احمد شاملو "
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Oct
33
102
33

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار اثر خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ آن، قوانین تایپ اثر را در انجمن مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ آثار]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ اثر، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ ]

برای سفارش جلد اثر، بعد از 5 پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از اثرتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن اثرتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن اثر، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان اثرتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان ]

جهت انتقال اثر به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالار آموزشی سر بزنید:
[تالار آموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده انجمن
نویسنده رسمی
Jul
568
94
103
شخصیت‌ها:

الناز( هجده ساله سال آخر دبیرستان)
سمیرا(هجده ساله سال آخر دبیرستان)
معلم تاریخ (چهل ساله)
خانم سالاری (مدیر مدرسه چهل چهار ساله)
تعدادی از دانش آموزان دختر هم سن سال

ماه: اواخر فروردین
روز: شنبه

مکان:
داخل کلاس، داخل راهرو مدرسه، حیاط مدرسه، خیابان، پارک

ساعت از هشت صبح گذشته است. الناز سریع وارد کلاس می‌شود و مثل همیشه ته کلاس رفته و در کنار دست سمیرا می‌نشیند.
هم‌زمان معلم آن‌ها نیز وارد کلاس می‌شود.
مبصر کلاس: برپا... .
همه‌ی دانش آموزان از جای خود برمی‌خیزند. سپس معلم اشاره کرده و آن‌ها مجدد در جای خود می‌نشینند.
الناز درحالی‌که به سمیرا نگاه می‌کند، هیجان زده است و لبخند می‌زند.
الناز: سلام
سمیرا: سلام
سپس سمیرا با ته آرنج به پهلوی او می‌زند و زیر ل*ب: چته کیفت کوکه!
الناز لبخندش را بر روی صورت خود وسعت می‌دهد: حالا صبر کن بعد کلاس میگم برات... .
سمیرا با ناراحتی: اوه تا یک ساعت دیگه من حوصله ندارم، می‌خوام ببینم چرا چک چیلت آویزونه؟
معلم: اون ته کلاس چه خبره؟
الناز لبخند روی دهانش را جمع می‌کند.
سمیرا: ببخشید خانم معلم... .
معلم: کتاب تاریخ روی میز... .
همه کتاب‌ها را روی میز می‌گذارند.
معلم: تا کجا درس دادیم؟
شهین از جلو کلاس: خانم وسط فصل هشت... .
سمیرا روی کاغذ می‌نویسد: ده حرف بزن دیگه!
سپس نوشته را از روی میز به مقابل چشم‌های الناز فرستاده.
الناز زیر چشمی آن را می‌خواند و سپس در جوابش می‌نویسد: بالاخره امشب قراره اون خواستگاره بیاد... .
بعد از نوشتن، اینبار الناز کاغذ را به سمت سمیرا می‌فرستد.
سمیرا بعد از خواندن آن هیجان زده گشته و با شوق می‌نویسد: راستی! کدومش؟
و مجدد به طرف الناز می‌فرستد.
الناز در جواب می‌نویسد: خب همون آخری دیگه، کوروش که تو نیرو دریایی بود.
معلم: باز اون آخر چه خبره؟
سمیرا: اِ... خانم من یه سوال داشتم.
معلم: خب بپرس!
سمیرا: خانم من موندم آخه این منشور کوروش چیه که بالای سازمان ملل زده شده؟ و هی میگن منشور، منشور!
معلم: خب اون درباره‌ی حقوق بشره... .
سمیرا: آهان، که این طور حالا فهمیدم، ممنون.
سمیرا روی کاغذ می‌نویسد: هی بشر، یادت باشه براش شرط بذاری و هر ماه از کوروش حقوقت رو بگیری.
و سپس کاغذ رو به سمت الناز می‌فرستد.
الناز تا نوشته سمیرا را می‌خواند، بی‌اختیار قهقه می‌زند.
معلم: نه خیر شما دوتا امروز یه چیزیتون میشه! بلند شین ببینم.
سمیرا: نه خانم... ببخشین، قول میدم دیگه تکرار نشه.
معلم: گفتم پاشین حوصله ندارم... زود از کلاس برین بیرون.
سمیرا درحالی‌که به همراه الناز به سمت درب کلاس حرکت می‌کند: خانم پس کوروش چی میشه؟
معلم: کوروش دیگه کیه؟
سمیرا: همون دیگه حقوق... حقوق بشره؟
معلم: خب این چه ربطی داره؟
سمیرا: خانم یعنی ما الآن بشر نیستیم؟ حقوق نداریم که از کلاس بیرونمون می‌کنید؟!
با این حرف سمیرا همه‌ی کلاس زیر خنده می‌زنند و حتی خود معلم تاریخ نیز خنده‌اش می‌گیرد.
سمیرا دست الناز را می‌کشد و لحظه‌ای درنگ می‌کنند؛ تا شاید خانم معلم آن‌ها را ببخشد.
منتها خانم معلم: حالا شما بفرمائید بیرون، بعداً خودم میگم خانم مدیر حقوقتون رو پرداخت کنند.
با این جواب معلم باز هم، بقیه‌ی شاگردها خنده سر می‌دهند.
سمیرا: نه خانم شما زحمت نکشین ما خودمون... .
معلم اینبار با عصبانیت میان حرف او می‌رود: بفرمائید بیرون و این‌قده وقت کلاس من رو نگیر!
سمیرا سریع درب را باز می‌کند: چشم خانم ما رفتیم.
سپس آن‌ها از کلاس خارج می‌گردند و درب را نیز می‌بندند.
 
آخرین ویرایش:
نویسنده انجمن
نویسنده رسمی
Jul
568
94
103
سمیرا دست الناز را می‌گیرد و به آرامی از پله‌ها پایین می‌آیند، از شانس آن‌ها درب دفتر بسته است.
سمیرا: بدو الناز تا درب دفتر بسته هست، بریم تو حیاط وگرنه باید وایسیم و به سخنرانی خانم سالاری گوش کنیم.
هر دو بدون سرو صدا از مقابل درب دفتر رد شده و به سمت حیاط می‌روند؛ اما همان موقع خانم سالاری از درب راهرو وارد می‌گردد.
با دیدن خانم سالاری هر دو در سرجای خود ایستاده و رنگ از چهره‌ی آن‌ها می‌پرد.
خانم سالاری مستقیم وارد شده و در مقابل آن‌ها می‌ایستد و با عصبانیت: باز چه دسته گلی به آب دادین؟ همش ده دقیقه تونستین کلاس رو تحمل کنید؟!
سمیرا ملتمسانه: خانم هیچی؟ فقط ما درباره حقوق کوروش پرسیدیم، خانم معلم هم ناراحت شد.
خانم سالاری با تأنی: حقوق کوروش؟!
سمیرا سر به زیر: بله خانم... .
خانم سالاری با تعجب: خب حقوق کوروش چه ربطی به معلم تاریخ داره؟
سمیرا با لحن طنز گونه: آهان حالا فهمیدم خانم، راست میگین باید از معلم ریاضی بریم بپرسیم!
خانم سالاری با اخم: خُبه‌خُبه، دیگه مزه پرونی بسه... در ضمن الناز خانم امشب خودت از خود کوروش خان راجع به حقوقش بپرس!
با این حرف خانم سالاری، رنگ از چهره‌ی الناز بیشتر می‌پرد.
الناز سکوت کرده است؛ اما سمیرا با تعجب: یعنی خانم شما جریان خواستگاری امشب الناز رو می‌دونید؟
سالاری با لبخند: بله که می‌دونم، خوبشم رو هم می‌دونم، مثل این‌که از خودم تحقیق کردن!
سمیرا با طمانینه: بعد شما چی گفتین؟ لابد همه چیز ما رو هم گذاشتین کف دستشون آره؟
سالاری با تبسم: بله که گفتم، خب من هرچیزی که ازم پرسیدن رو گفتم، توقع ندارید که دروغ بگم! دارید؟
سمیرا دست الناز رو می‌گیره: بیا بریم الناز دیگه کوروش بی کوروش قطعاً میدتت دست اسکندر مقدونی تا آتیشت بزنه؟
سپس در ادامه: آخی کوروش آسوده به خواب که ما بی‌کاریم.
خانم سالاری با اخم: اَه بچه چقده تو حرف می‌زنی یه دقیقه زبون به دهن بگیر ببینم. وقتی اذیت می‌کنید، باید فکر این‌جاها رو هم می‌کردین.
الناز با گریه: ولی خانم من که هیچ‌وقت کار بدی نکردم.
سالاری با تمسخر: تو رو که نمیگم اینو میگم.
سمیرا با نیشخند: خب خانم مگه کوروش خان اومده خواستگاری من که از من بد گفتین؟ حالا چطوری تو چیشاش نگاه کنم؟ قطعاً دیگه نمی‌ذاره الناز دوست من باشه!
سالاری با طعنه: حالا کی گفته که من بدتون رو گفتم.
سمیرا با خوشحالی: یعنی بدمون رو نگفتین؟
سالاری با تبسم: نه که نگفتم... .
سمیرا با خوشحالی: حالا که این جور شد، به خاطر کوروش هم که شده باید یه سری برم سازمان ملل!
سالاری: حالا چرا سازمان ملل؟
سمیرا: آخه می‌خوام برم منشورش رو ببینم... میگم راستی خانم این منشوره، همون لیفه؟
سالاری با تعجب: واه! یعنی چی؟
سمیرا: آخه دو بخشه من... شور!
سالاری با تبسم: خفه نشی بچه... پدر و مادرت از دستت چی می‌کشند.
سمیرا با اخم: اِوا خانم، مگه دست من ترازو هست؟
سالاری با تاکید: وای بیا برو تو حیاط تا نمره انضباطت رو صفر ندادم.
سمیرا: چشم خانم رفتیم!
سپس دست الناز رو گرفته؛ تا سمت حیاط بروند.
سالاری: الناز رو ول کن من کارش دارم.
سمیرا: به خدا منم کارش داشتم که از کلاس بیرونم کردن.
سالاری با تاکید: دِه برو... صفر!
سمیرا بد خُلق: باشه، باشه رفتم. این‌قده صفر، صفر نزنید تو سرم به خدا صفر کیلومتر شدم.
سپس سمیرا به سمت حیاط حرکت می‌کند.
سالاری با چشم‌ها او را دنبال می‌کند و سپس با تبسم: عجب جونور خوشمزه‌ای هست.
الناز مردد: کی سمیرا؟
سالاری با تمسخر: پَ نپه... معلم تاریخ!
 
آخرین ویرایش:
نویسنده انجمن
نویسنده رسمی
Jul
568
94
103
سپس سالاری دست الناز را گرفته و به همراه خود سمت دفتر حرکت می‌کنند. پس از آن درب را گشوده و وارد دفتر می‌گردند. بعد دست الناز را رها کرده و پشت میز خود رفته و بر روی صندلی در آن‌جا می‌نشیند.
با اشاره به الناز: عزیزم بیا این‌جا بنشین... .
الناز با تعجب از لفظ عزیزم از طرف خانم سالاری جلوتر رفته و بر روی صندلی مقابل میز او می‌نشیند.
پشت سر خانم سالاری یک پنجره است و سمیرا نیز در پشت آن نشسته است.
سالاری با تبسم: چیه الناز؟ لابد تعجب کردی که من بهت گفتم عزیزم، آره؟
الناز آرام نگاه خود را از زمین گرفته و به صورت خانم سالاری خیره می‌شود؛ اما سکوت می‌کند.
سالاری با لبخند: نه عزیزم تعجبی نداره، در واقع ما قراره با هم خویشاوند بشیم.
الناز چشم‌هایش تا آخر باز می‌گردد و بیشتر دلهره می‌گیرد و از استرس قلب او بشدت می‌زند.
سالاری از سکوت الناز استفاده کرده و ادامه می‌دهد: ببین در واقع بانی این امر خیر خود من بودم.
سالاری درنگ می‌کند، الناز مجدد به زمین خیره می‌شود.
سالاری ادامه می‌دهد: زن دادشم که برای یه دونه پسرش کوروش یه دختر خوب خوشگل می‌خواست برای همین اومد سراغ من... .
سالاری با تأنی: منم خب تو رو پیشنهاد دادم.
الناز از نو به چهره‌ی سالاری خیره می‌شود و در ذهنش مرور می‌کند: زن دادشم... یعنی سالاری میشه عمه‌ی کوروش... وای... .
سالاری یک لیوان آب از تنگ بر روی میز پر می‌کند و به طرف الناز می‌گیرد.
سالاری: بیا بچه بگیر این رو بخور... ببین من که لولو خورخوره نیستم.
الناز لیوان آب را گرفته و خیلی آرام آن را جرعه جرعه می‌نوشد؛ اما در همان حال نیز لرزه بر دستانش به خوبی مشاهده می‌شود.
سالاری: بچه بی‌خیال لابد امشب می‌خوای با این دستای لرزون جلوی بچه‌ی داداش من چای بگیری، هان! می‌ترسم بزنی چایی‌ها رو بریزی روش و بسوزونیش!
الناز همچنان ساکت است.
سالاری: ببین من گفتم زودتر خودم بهت بگم؛ تا امشب با دیدن من بیشتر زهره ترک نشی!
الناز با لکنت: ن...نه خانم!
سالاری با تبسم: می‌خوای من نیام؟
الناز همان‌گونه: ن...نه خانم!
سالاری بحث را عوض می‌کند: ببین الناز جون، کوروش پسر خیلی خوبیه و تو فامیل خیلیا دلشون می‌خواد که کوروش بره سراغ اون‌ها... چون کوروش از بچگی پسر سر براه و مهربونی بوده و هست و برای همه‌ی ما عزیزه... نمی‌دونم اگه قسمت شد و همدیگر رو پسندید ایشالله پای هم پیرشین... .
سالاری وضعیت الناز رو که می‌بینه یه دونه آبنبات از داخل کشو میزش در می‌آورد و به سمت الناز می‌گیرد: بیا این رو هم بخور فکر کنم فشارت افتاده... راستیاتش می‌خواستم بیشتر با هم حرف بزنیم؛ اما خب می‌بینم که آماده‌گی نداری... ببین زنگ که خورد برو چیزات رو بردار برو خونه... .
الناز با لکنت: چشم خانم.
الناز قصد خارج شدن از دفتر را دارد، سالاری: صبر کن این رو هم بده به دوستت سمیرا.
سپس یه دونه آبنبات به سمتش می‌گیرد و در همان حین: راستی این چیزایی رو که گفتم، بین خودمون بمونه باشه؟
الناز: چشم خانم.
سپس الناز به سمت درب حرکت می‌کند، منتها لحظه‌ای درنگ می‌کند و به سمت خانم سالاری برمی‌گردد: اجازه خانم میشه سمیرا هم همراه من بیاد؟
 
آخرین ویرایش:
نویسنده انجمن
نویسنده رسمی
Jul
568
94
103
سالاری: سمیرا؟ اون برای چی؟!
الناز ملتمسانه: ببینید الآن خیلی بهش احتیاج دارم، می‌دونید... .
سالاری با تبسم: باشه؛ اما یادت باشه که سمیرا هم نباید بویی ببره!
الناز: ولی خانم خودتون که سمیرا رو خوب می‌شناسین، او حس بویایش خیلی قویه... از طرفی خونه ما نزدیک به هم هست، قطعاً امشب کشیک میده و آمار تک تکتون رو در می‌آره... .
سالاری: آره راست میگی... خب دیگه این یکی رو کاریش که نمیشه کرد. حالا اگه فهمیدم اشکالی نداره، فقط بهش بگو چیزی به کسی نگه همون صفره میاد سراغش... باید رازداری رو هم یاد بگیره... ببین این‌جا نباید کسی بفهمه که ما ایشالله خویشاوندیم... به خصوص که سال آخری هم هستی... من از حرفک خیلی بدم میاد.
سپس بعد از درنگی: منظورمو که می‌فهمی؟
الناز: بله خانم می‌فهمم، چشم حتماً بهش میگم... .
سپس الناز درب را باز کرده و از دفتر خارج می‌گردد. بلافاصله با بیرون رفتن او از دفتر، خانم سالاری نیز دکمه‌ی زنگ تفریح را فشار می‌دهد.
الناز به سمت حیاط می‌رود و سمیرا هم‌زمان باشنیدن صدای زنگ به سمت داخل می‌آید. آن‌ها در وسط راهرو به هم می‌رسند.
سمیرا: وای چی شد؟ چقده طول دادین؟!
الناز: میگم برات... حالا بیا بریم وسایلمون برداریم بریم.
سمیرا: بریم! کجا بریم؟
الناز دست او را می‌گیرد و درحالی‌که او را به دنبال خود می‌کشد، به سختی از میان سیل دانش آموزانی که از راه پله به سمت پایین سرازیرند، بالا می‌روند.
وقتی به بالا می‌رسند، سمیرا نفس زنان: ای مرده شور لشکر اسکندر رو ببرند... قربون دست خشایار که آنتنشون رو آتیش زد!
الناز با خوشحالی یه کف گرگی به شانه سمیرا می‌زند.
سمیرا با تعجب: یا خدا تو دیگه کدوم طرفی هستی؟
الناز: بیا بریم تا دوباره زنگ نخورده چیزامون رو برداریمُ بریم.
سمیرا با تعجب: خب مدرسه چی میشه، سه تا کلاس دیگه هم داریما؟
الناز: گفتم بیا دیگه... خانم سالاری خودش اجازه داده که بریم.
سمیرا محکم می‌زند به پیشانی خود: وای لابد اخراجمون کرده... اونم به خاطر حقوق کوروش... لابد هم فردا باید با نن جونم پاشم بیام مدرسه ای خدا!
الناز با تبسم: نه خره... به خاطر امشب به من اجازه داده؛ تا برم خونه.
سمیرا با تعجب: خب به تو اجازه داده، اون وقت من این وسط چی‌کاره هستم؟
الناز: خب من ازشون خواستم.
سمیرا با تعجب مجدد: تو خواستی؟
الناز: آره، گفتم همراهم باشی.
سمیرا: همراهت باشم یعنی منم امشب باید باشم؟ اون‌وقت به چه عنوانی لابد ساقدوش عروس، نه؟
الناز: ده بجنب... اونم به وقتش، ساقدوشم میشی!
با درنگی الناز ادامه داده: راستیاتش استرسم زیاد شده بود، این بود که از خانم سالاری خواستم تا تو هم همراهم بیای.
سمیرا: خب استرس هم داره، وای خواستگارا بیان از مدیر مدرسه تحقیقات کنند! اگه من بودم قطعاً سکته می‌کردم.
الناز با لبخند: حالا کو تا سکته، باید همه چیز رو بشنوی!
همان لحظه صدای مجدد زنگ شنیده می‌شود.
الناز: اَه ببین این‌قدر فس‌فس کردی تا زنگ خورد.
سمیرا: اِه مگه من ترمز تریلی هستم، که هی فس‌فس کردم.
الناز با تبسم: منظورم تعلل کردن بود؛ فس‌فس یعنی تعلل کردی.
سمیرا با خنده: خب همون تعلل رو بگو... وقتی فس‌فس میگی آدم به خودش شک می‌کنه!
 
آخرین ویرایش:
نویسنده انجمن
نویسنده رسمی
Jul
568
94
103
الناز دست سمیرا را می‌کشد و با خود به سمت پله‌ها می‌برد.
سمیرا: به خدا تو چقده خونسردی من دارم سکته می‌زنم... .
این بار آن‌ها از میان دانش آموزانی که به سمت بالا می‌آیند، پایین می‌روند.
سمیرا: عزیزم خب تو بگو الآن داخل این قوم مغول من باید چیکار کنم... .
آرنج یکی از دخترهایی که در حال بالا آمدن است، به بینی سمیرا بر خورد می‌کند: آی... ذلیل بشی دماغم رو ترکوندی... .
لحظه‌ای در گوشه‌ی پاگرد پله‌ها توقف می‌کنند. بتدریج از تعداد دخترانی که به کلاس‌های بالا می‌روند، کاسته می‌گردد.
الناز به سمیرا خیره شده است: ببینمت؟!
سمیرا دستش را بر روی بینی گذاشته و چشم‌های او پر از اشک می‌باشد.
الناز با لحن ناراحت: بمیرم برات!
سمیرا: فعلاً نمیر و راه بیفت... .
به پایین پله‌ها که می‌رسند، مرتبه دیگر خانم سالاری در ورودی درب راهرو پشت به آن‌ها ایستاده است.
سمیرا: نمی‌دونم چرا امروز این خانم سالاری بیش فعال شده؟!
الناز: چون امروز خانم ناظم مرخصیه.
سمیرا: پس همون رو بگو.
هم زمان که الناز و سمیرا به درب خروجی می‌رسند، سالاری نیز به سمت آن‌ها برمی‌گردد و آن‌ها را می‌بیند: اِ، هنوز که نرفتین؟!
سپس با دیدن چهره‌ی سمیرا: تو دیگه چت شده؟
سمیرا: هیچی خانم یکی دیگه می‌خواد بره در آغو*ش اسلام اون‌وقت من باید شهید بشم!
سالاری: خب می‌خوای نری و همین‌جا بمونی؟
سمیرا با اشاره به الناز: نه خانم، می‌بینید که اسلامش در خطره و من حتماً باید برم!
سالاری با تبسم: خب پس زودتر برید، تو راه هم مواظب باشید.
الناز: چشم خانم... .
سپس الناز دست سمیرا را می‌کشد تا حرکت کنند.
سمیرا: خانم برام دعا کنید.
سالاری با خنده: خدا رحمتت کنه.
اکنون آن‌ها از سالاری دور شده‌اند.
سمیرا از همان فاصله: خانم حالا این دعا بود یا نفرین؟
سالاری: هر دو... .
الناز آهسته: بیا دیگه و این‌قده با سالاری کَل‌کَل نکن!
سمیرا: باشه، فعلاً که فرمون من امروز افتاده دست تو!
سپس با درنگ و لحن عشوه: رشته‌ای برگردنم افکنده دوست، می‌کشد هر جا که خاطرخواه اوست.
الناز فقط در جواب سمیرا تبسم می‌کند.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده انجمن
نویسنده رسمی
Jul
568
94
103
سمیرا: خب بشر وایسا ببینم، آخه چی شده که این‌جوری رَم کردی؟!
الناز می‌ایستد تا نفسی تازه کنند.
سمیرا مجدد: نمی‌خوای بگی چی شده؟ حتماً یه چیزیت هست دیگه، که مثل بوفالو داری راه میری!
الناز: خب حالا میگم برات، ببین بیا بریم داخل پارک اون‌جا بشینیم و همه رو بهت بگم.
سمیرا سمت پارک نگاهی می‌اندازد.
سمیرا: باشه بریم.
آن‌ها داخل پارک می‌شوند و در گوشه‌ای از آن می‌نشینند.
پارک خلوت است و رفت آمدی در آن ساعت در آن‌جا نیست.
سمیرا: این هم پارک حالا بنِال ببینم.
الناز نفس عمیقی می‌کشد و لبخندی بر روی ل*ب‌ها می‌نشاند.
الناز: خب حالا از کجاش برات بگم؟
سمیرا: از همون اول، اولش... .
الناز: خب مفصله... .
سمیرا: خلاصه اون رو بگو... .
الناز: اون خانمه بود که یکبار مقابل خانه‌ی ما دیده بودی... .
سمیرا: اون... خب‌خب... .
الناز: آره همون... خب کوروش پسر همون خانمه هست... .
الناز با درنگی آب دهان خود را پایین می‌برد و سپس ادامه می‌دهد: گفته بودمت که کوروش تو نیروی دریایی خدمت می‌کنه... در حقیقت سربازیش رو رفته بوده توی نیروی دریایی؛ اما بعد که مدتی می‌مونه از اون‌جا خوشش میاد و در آزمون شرکت می‌کنه و دانشکده افسری نیروی دریایی هم قبول میشه... .
الناز به فکر فرو می‌رود و لحظه‌ای سکوت می‌کند.
سمیرا او را تکان می‌دهد: هی بقیه رو نگفتی!
الناز به صورت سمیرا خیره می‌شود: چی بگم؟
سمیرا: خب چند سالشه؟ قراره تو رو کجا ببره؟
الناز: بیست و یک سالشه و بقیه چیزا هم برای امشب مونده.
سمیرا: خب برای گفتن همین چند تا کلمه رَم کرده بودی؟
الناز باز هم به چهره‌ی سمیرا خیره می‌شود: ولی همش این‌ها که نبود!
سمیرا: نبود؟ خب چرا توضیح نمیدی؟
الناز با تاکید: ببین سمیرا برای گفتن بقیه اون باید به من یه قول بدی؟
سمیرا: چه قولی؟
الناز: دهن لق نباشی و راز داری کنی... .
سمیرا: الناز منو دهن لقی؟ آخه بشر کی دیدی من دهن لق باشم؟
الناز: خیلی... می‌خوای برات بشمارم!
سمیرا: خب ببین الناز هر چیزی هم که بوده چون با تو خیلی صمیمی بودم، فقط به تو گفتم.
الناز: خب باشه؛ اما این موضوع رو به هر کسی هم که صمیمی باشی نباید بگی وگرنه هم برای تو و هم برای من، بد میشه!
سمیرا: بد میشه؟! میگم نکنه بازرسای آژانس انرژی اتمی می‌خوان بیان از خونه‌ی شما هم بازدید کنن؟ میگم راستی الناز مگه غیر از حبوبات چیز دیگه هم تو خونه دارین؟
الناز با غیظ: اَه سمیرا... یکم جدی باش... .
سمیرا: آخه الناز همچین داری پلیس بازی در میاری، خب آدم وهم برش می‌داره!
الناز: ول کن... حالا قول میدی؟
سمیرا: باشه، قول میدم.
الناز: ببین قول دادیا، اگه بزنی زیرش آبروی جفتمون رفته.
سمیرا: گفتم که باشه... .
الناز: ببین خانم سالاری گفت که ازش تحقیق کردنا... .
سمیرا: آره.
الناز: خب در حقیقت خانم سالاری عمه‌ی کوروش هم میشه.
سمیرا: وای نه! یا جدا... دیگه بدبخت شدیم رفت.
الناز: واسه چی؟
سمیرا: آخه من خدا خدا می‌کردم، تا کی مدرسه تموم بشه و از دست این مدیر و ناظم راحت بشیم... حالا دیگه از ترس اون، خونه‌ی تو هم نمی‌تونم بیام... وای خدا! تو رو بگو حتی نمی‌تونی یه تکونی بخوری، زودی پرونده‌تو می‌زنه زیر بغلت می‌فرستت خونه‌ی بابات!
 
آخرین ویرایش:
نویسنده انجمن
نویسنده رسمی
Jul
568
94
103
الناز: من دیگه همه رو گفتم، حالا اگه دوست داشتی، دیگه می‌تونی سکته رو بزنی!
سمیرا: ها راست میگی، تعجبم چرا تا حالا سکته رو نزدم!
الناز: حالا بگو نظرت چیه؟
سمیرا: نظر من؟
الناز: آره می‌خوام نظرت رو بدونم.
سمیرا: خب من که چیزی از کوروش نمی‌دونم، چه جوری نظر بدم؟!
الناز: در حد همین قدر که می‌دونی نظر بده.
سمیرا سکوت می‌کند.
الناز: پس چی شد؟
سمیرا: خب نظرم رو گفتم... وقتی چیزی نمی‌دونم پس سکوت باید کرد.
الناز: شرایطم چی؟
سمیرا با تعجب: شرایط! نکنه منظورت خانم سالاریه؟
الناز: آره همونه.
سمیرا: خب باید ببینی کوروش چطور پسریه و خوبی‌های او چقدره و ارزش تحمل خانم سالاری رو داره یا نه؟!
الناز: والا خانم سالاری که خیلی ازش تعریف می‌کرد.
سمیرا: ببین به قولی هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه.
سمیرا با مکث: ببینم تا حالا تو خودت کوروش رو از نزدیک دیدی؟
الناز: هنوز نه، در واقع من هم امشب برای اولین باره که اونو می‌بینم.
سمیرا: خب عکسش چی؟ عکسی از اون نشونتون ندادن؟
الناز: نه، تازه از عکس نمیشه درست تشخیص داد، معمولاً بهترین عکس و ژست طرف رو برات میارن... .
سمیرا: آره راست میگی.
لحظاتی سکوت میان آن دو برقرار می‌گردد. الناز به جای نامعلومی خیره است. سمیرا دست‌های او را در دست می‌گیرد.
سمیرا: بابا ول کن الناز این‌قده به خودت استرس نده، ببین دستات چقدر یخ کرده؟
الناز نگاهش را به چشم‌های سمیرا می‌دوزد.
سمیرا: می‌خوای همراهت بیام خونه؟
الناز: خب آره، اصلاً برای همین از خانم سالاری خواستم تو هم بیای.
سمیرا: خب پس اول بریم خونه‌ی ما تا لباسم رو عوض کنم.
الناز: باشه پس پاشو.
سپس الناز برخاسته و دست سمیرا را هم می‌کشد تا او هم برخیزد.
الناز: بیا زودتر بریم.
سمیرا درحالی‌که برمی‌خیزد: فقط الناز به من بگو چند دست لباس بردارم؟
الناز: واسه چی؟
سمیرا: آخه فکر کنم تا شب عروسیت می‌خوای منو پیش خودت نگه داری!
الناز تبسم می‌کند و با کف دست یک پس سری به سمیرا می‌زند: ببین به موقعه من هم جبران می‌کنم.
سمیرا در حینی که مغنعه خود را مجدد مرتب می‌کند: فکر کردی الناز، من از یک ماه قبل می‌برمت به بیگاری.
الناز: باشه بذار نوبتت بشه، اون وقت من هم یک ماه میام پیشت.

***
 
آخرین ویرایش:
نویسنده انجمن
نویسنده رسمی
Jul
568
94
103
شخصیت‌ها:
الناز
سمیرا
کوروش بیست و یک ساله
آرمان پدر الناز پنجاه ساله
ساسان پدر کوروش چهل و شش ساله
گلناز مادر الناز چهل و چهار ساله
شهرزاد مادر کوروش چهل و یک ساله
خانم سالاری
ماه: اواخر فروردین
روز: شنبه(شب)
مکان:
بیرون خانه پدر الناز، داخل خانه پدر الناز

سمیرا شب را در کنار الناز مانده است. الناز استرس زیادی دارد و نگاهش خیره بر روی ساعت دیواری است. اکنون ساعت به هشت و سی دقیقه نزدیک می‌شود.
سمیرا: ای بابا انگاری موندن من هم برات زیاد فایده‌ای نداشته... ببین به خدا من از هرکسی پرسیدم گفتن کوروش آدم خوبی بوده... حتی او اولین کسی هم بوده که مخالف برده‌داری بوده... هم نیرو دریایی داشته هم نیرو زمینی...
سمیرا با یک مکث: ببین کسی که مخالف برده‌داری بوده و منشور حقوق بشرش توی دنیا تکه اون‌وقت میاد با زنش بد رفتاری ‌کنه؟! نه قطعاً با زنش هم خیلی خوبه... .
الناز با تبسم: این‌قدر پای اون کوروش رو هی وسط بکش تا عاقبت از خواب آسوده بلند بشه و بیاد سراغت؟
سمیرا: هان! چی؟ بیاد سراغم! وای من از روح می‌ترسم، از خانم سالاری هم دیدنش بدتره!
الناز: پس چند دقیقه اون دهنت رو ببند.
همان لحظه زنگ درب حیاط به صدا در می‌آید.
الناز نگران به سمیرا می‌نگرد. سمیرا دست او را در دست می‌گیرد.
سمیرا: ای بابا دست میت از دست تو گرم‌تره!
صدای شهرزاد مادر الناز از درون هال شنیده می‌شود، او با آیفون درب باز کن مشغول صحبت است.
سپس مجدد همان صدای شهرزاد: الناز جان مادر بدو آماده شو اومدن.
الناز سریع چراغ اتاق را خاموش می‌کند.
پس از آن الناز و سمیرا از کنار پرده پنجره‌ی اتاق خواب او، مشغول تماشای داخل حیاط می‌گردند.
خانم سالاری به همراه یک خانم وارد حیاط می‌گردند.
سمیرا خیلی آهسته: اون که خانم سالاری هست، پس حتماً اون خانمه هم مادر کوروشه، مادر شوهر آینده جناب‌عالی قطعاً!
سمیرا با مکث: اوه ببینش چه خوشگله... خدا کنه کوروش هم به مادرش رفته باشه.
الناز به سمیرا نگاهی می‌اندازد. سمیرا دست او را می‌فشارد.
همان لحظه مرد میان سالی وارد خانه می‌گردد.
سمیرا: ببین منو فکر کنم ایشون کوروش کبیره... .
الناز تبسم می‌کند.
پشت سر آن مرد، پسر جوانی وارد حیاط می‌گردد.
سمیرا: وای اینو باش به واقع فکر کنم، این یکی دیگه همون کوروش صغیره!
پسر جوان درب حیاط را می‌بندد، سپس آن‌ها از بیرون به سمت داخل حرکت می‌کنند و به پنجره اتاق نزدیک‌تر می‌شوند.
سمیرا به تک تک آن‌ها خیره نگاه می‌کند.
سمیرا: وای اینو عجب ببو گلابی هست... الناز جون ببین، خدا رو شکر کوروش به مادرش رفته... صورتش رو نگاه کن، ریش سبیل شو! وای ریش سبیل من که بیشتر از اونه!
الناز با خنده یک پس سری محکم به سمیرا می‌زند: هوی مواظب حرف زدنت باش!
سمیرا: اِ دختر امروز هار شدیا! دست بزن پیدا کردی... این بار چندمته هی می‌زنی تو سر من؟!
الناز صورت سمیرا را می‌بوسد: خب ببخشید، می‌بینی که استرس و هیجان من امروز خیلی زیاده!
سمیرا: اِ، این‌جوریاست... پس مواظب خودت باش، موقع من که برسه من با لگد می‌زنم!
الناز با تبسم: آره می‌دونم، خوب می‌شناسمت!
سمیرا: از حالا بهت بگما، این‌قدر شوهر دوست بودن هم بده ها!
الناز با سکوت فقط به چهره‌ی سمیرا نگاه می‌کند و در آخر فقط تبسمی می‌کند.
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا