تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

فیلمنامه فیلمنامه: تو بنویس| نویسنده شیرازی

  • شروع کننده موضوع شیرازی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 722
  • پاسخ ها 12
نویسنده انجمن
نویسنده رسمی
Jul
568
94
103
به همان ترتیب مهمان‌ها وارد شده و در سالن پذیرایی بر روی مبل‌ها می‌نشینند.
سپس مدت زمانی صحبت‌ها به رد بدل احوال‌پرسی‌های معمولی سپری می‌شود.
صدای خانم سالاری شنیده می‌شود: خب گلناز خانم، الناز جون چطوره؟ این عروس گلمون تشریف نمی‌آره؟
سمیرا: اوه چه لفظ قلمی! اوخ جون، الناز جون!
الناز فقط به سمیرا خیره نگاه می‌کند، او اکنون منتظر ندای مادر است.
انتظار او طولی نمی‌کشد.
گلناز مادر الناز در جواب خانم سالاری: به مرحمتون، چرا الآن خدمت می‌رسند.
سپس گلناز به سمت اتاق الناز صدا می‌کند: مادر الناز، لطفاً چایی رو بیار.
اتاق در راهرو پشتی است و به سالن دید ندارد.
سمیرا با دست به پشت الناز می‌زند: برو دلاور، برو ببینم چی‌کار می‌کنی!
الناز با تبسمی نفسی عمیق به درون خود می‌کشد: دعام کن سمیرا.
سمیرا: ای بابا مگه می‌خوای بری جنگ با کوروش! دختر تو داری میری تا بشی عروس کوروش و ملکه‌ی کوروش، برو ببینم!
الناز مجدد نفسی عمیق می‌کشد و سپس به سمت آشپزخانه حرکت می‌کند.
سمیرا در اتاق تنها مانده است، او در پشت درب ایستاده و با دقت تمامی حواس و گوش خود را به بیرون از اتاق و به داخل سالن داده است.
با ورود الناز به داخل سالن صدای خانم سالاری مجدد شنیده می‌شود: ماشالله به عروس... .
سمیرا زیر ل*ب: نه بابا، خانم سالاری رو دیگه این‌جوری اصلاً ندیده بودم!
سمیرا دیگر علاقه‌ای به شنیدن ندارد، او از پشت درب کنار می‌آید و بر روی تخت خواب الناز می‌نشیند. سپس چشم‌ها را به دور اتاق می‌چرخاند. بر روی دیوار عکسی از کودکی الناز در دید او قرار می‌گیرد.
سمیرا زیر ل*ب: واقعاً ببینا! چه زود و خیلی ناگهانی ما بزرگ شدیم... .
سمیرا خطاب به عکس: ببین الناز، یه چند وقت دیگه عکس بچه‌ی تپل موپل تو هم میاد کنار این عکست.
در چشم‌های سمیرا اشک جمع می‌گردد.
سمیرا همچنان خیره به عکس: بیشتر از شش ساله که ما با هم دوستیم... نمی‌دونم با ازدواج تو همچنان دوستی ما هم پا برجا می‌مونه؟!
سمیرا خاطرات اولین روز آشنایی خود با الناز را به یاد می‌آورد.

فلش بک(بازگشت به گذشته)

اول مهر است. سمیرا در حال حرکت به سمت مدرسه‌ی خود است. در کمی جلوتر از او دختری دیگر نیز در حرکت است. لباس فرم آن دختر نیز هم رنگ و هم شکل با لباس سمیرا است.
سمیرا با خود: فکر کنم اون هم به همان مدرسه من می‌خواد بره، بهتره برم از نزدیک ببینمش.
سپس او بر سرعت قدم‌های خود می‌افزاید تا به آن دختر برسد.
سمیرا به کنار او می‌رسد. دخترک به سمت او نگاه می‌کند و تبسمی بر ل*ب می‌آورد.
سمیرا از تبسم او خوشش می‌آید و هم زمان با تبسم متقابل بر ل*ب: سلام
الناز: سلام
سمیرا: فکر کنم مسیرمون یکی باشه؟!
الناز: با نگاه به لباس فرم سمیرا: آره باید یکی باشه!
مجدد الناز: تا حالا تو محل ندیده بودمت؟!
سمیرا: ناراحت نباش، حالا از این به بعد زیاد می‌بینیم.
الناز: تازه این جا اومدین؟
سمیرا: آره همین چند روز پیش بود... اول مهر، خونه‌ی جدید، محله‌ی جدید و مدرسه جدید... .
و سپس با اشاره به الناز: شایدم یک دوست جدید... .
الناز: خب من الناز هستم، کلاس اول از متوسطه اول.
سمیرا: آره من این دوتا رو یادم رفت بگم، من هم کلاس اولی هستم.
الناز: خب همه رو گفتی به غیر از اسمت؟
سمیرا: اِه آره راست میگی، آخه من هر جا میرم زود معروف میشم، برای همین همه من رو می‌شناسند.
الناز به او خیره مانده است.
سمیرا: ها، اسمم سمیرا هست.
الناز: سمیرا؟
سمیرا: آره سمیرا به معنی الهه‌ی عشق!
الناز: چه جالب، الهه‌ی عشق... .
سمیرا: معنی اسم توچیه؟
الناز با تبسم: معنی اسم من... خب زیباترین دختر طایفه... .
سمیرا از حرکت می‌ایستد و خیره به الناز نگاه می‌کند و سپس او را چرخی می‌دهد: وای واقعاً که اسمت خیلی عجیب برازنده تو هست.
الناز با خنده: به نظرم اسم تو هم بهت میاد، خیلی جذابی و آدم خیلی زود جذبت میشه... ای الهه‌ی عشق!

***

صدای درب راهرو شنیده می‌گردد و سمیرا از خاطرات خود بیرون می‌آید.
 
آخرین ویرایش:
نویسنده انجمن
نویسنده رسمی
Jul
568
94
103
سمیرا همان‌طور که نشسته است، از لای پرده به بیرون نگاهی می‌کند.
ابتدا الناز را می‌بیند که وارد حیاط می‌شود و سپس به دنبال او کوروش نیز وارد حیاط می‌گردد و سپس آن‌ها درست در مقابل پنجره اتاق بر روی لبه‌ی تراس می‌نشیند.
سمیرا از نگاه کردن به آن‌ها خجالت می‌کشد و پشت خود را به آن‌ها می‌کند و رو به دیوار می‌نشیند.
همان لحظه گلناز مادر الناز وارد اتاق می‌گردد.
سمیرا با دیدن گلناز برمی‌خیزد و می‌ایستد.
گلناز با تبسم و خیلی آهسته: داماد چه طوره؟
سمیرا: با تبسم خیلی خوبه... چه قده هم بچه ساله... .
سپس سمیرا با اشاره به الناز: فکر کنم علفه هم به زبون بزی شیرین اومده!
گلناز با لبخند سمیرا را در آغو*ش می‌کشد: ایشالله قسمت خودت هم بشه... .
سمیرا: ممنون... .
گلناز قصد خروج از اتاق را دارد.
سمیرا: گلناز خانم میشه من برم داخل آشپزخونه... آخه... .
با اشاره به بیرون از اتاق و نگاهی به سمت الناز و کوروش: ببینید خوب نیست من این‌جا باشم.
گلناز با تبسم: آره راست میگی بیا بریم عزیزم.
سمیرا با گلناز از اتاق خارج می‌گردد و به آشپزخانه می‌روند. سپس سمیرا بر روی صندلی و کنار میز غذا خوری می‌نشیند. اپن آشپزخانه با یک پرده شید سرتاسرکاملاً محصور شده است و دید از هر دو طرف بسته گشته است؛ اما از آن‌جا سمیرا می‌توانست صحبت‌های آن جمع را به خوبی بشنود.
پس از آن گلناز به جمع داخل سالن ملحق می‌گردد.
سمیرا خسته است و علاقه‌ای به شنیدن صحبت‌های آن جمع را ندارد. سپس سمیرا با گوشی موبایل خود مشغول بازی می‌شود.

***

الناز خیلی آرام بر شانه‌ی سمیرا می‌زند و آهسته می‌گوید: اِ سمیرا تو این‌جایی؟
سمیرا با دیدن الناز تبسم می‌کند: خب کجا باشم خوبه؟
الناز: تو همون اتاق می‌موندی!
سمیرا: نه درست نبود من اون جا باشم.
الناز: چرا؟!
سمیرا: برای این‌که جناب‌عالی داشتین با کوروش خان دل می‌دادی و قلوه می‌گرفتی.
الناز دستش را بالا می‌برد تا برای مرتبه‌ی دیگر یک پس گردنی به سمیرا بزند.
سمیرا به دست او خیره نگاه می‌کند و الناز دست خود را پایین می‌اندازد.
سمیرا: چیه خجالت کشیدی بزنی؟
الناز با لحن لوس: خب آره.
سپس الناز دست سمیرا را گرفته و به اتاق خود می‌برد: ببین سمیرا ببخشید، می‌دونم خسته شدی... یکم این‌جا دراز بکش، دیگه گمونم مراسم تقریباً تموم باشه... من هم دیگه باید زودتر برگردم داخل سالن ... .
سمیرا با تبسم: باشه برو... .
 
آخرین ویرایش:
نویسنده انجمن
نویسنده رسمی
Jul
568
94
103
به علت به ثبت رسانی این فیلمنامه با نام جدید از ادامه پارت گذاری آن معذور میباشم.
 

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا