به همان ترتیب مهمانها وارد شده و در سالن پذیرایی بر روی مبلها مینشینند.
سپس مدت زمانی صحبتها به رد بدل احوالپرسیهای معمولی سپری میشود.
صدای خانم سالاری شنیده میشود: خب گلناز خانم، الناز جون چطوره؟ این عروس گلمون تشریف نمیآره؟
سمیرا: اوه چه لفظ قلمی! اوخ جون، الناز جون!
الناز فقط به سمیرا خیره نگاه میکند، او اکنون منتظر ندای مادر است.
انتظار او طولی نمیکشد.
گلناز مادر الناز در جواب خانم سالاری: به مرحمتون، چرا الآن خدمت میرسند.
سپس گلناز به سمت اتاق الناز صدا میکند: مادر الناز، لطفاً چایی رو بیار.
اتاق در راهرو پشتی است و به سالن دید ندارد.
سمیرا با دست به پشت الناز میزند: برو دلاور، برو ببینم چیکار میکنی!
الناز با تبسمی نفسی عمیق به درون خود میکشد: دعام کن سمیرا.
سمیرا: ای بابا مگه میخوای بری جنگ با کوروش! دختر تو داری میری تا بشی عروس کوروش و ملکهی کوروش، برو ببینم!
الناز مجدد نفسی عمیق میکشد و سپس به سمت آشپزخانه حرکت میکند.
سمیرا در اتاق تنها مانده است، او در پشت درب ایستاده و با دقت تمامی حواس و گوش خود را به بیرون از اتاق و به داخل سالن داده است.
با ورود الناز به داخل سالن صدای خانم سالاری مجدد شنیده میشود: ماشالله به عروس... .
سمیرا زیر ل*ب: نه بابا، خانم سالاری رو دیگه اینجوری اصلاً ندیده بودم!
سمیرا دیگر علاقهای به شنیدن ندارد، او از پشت درب کنار میآید و بر روی تخت خواب الناز مینشیند. سپس چشمها را به دور اتاق میچرخاند. بر روی دیوار عکسی از کودکی الناز در دید او قرار میگیرد.
سمیرا زیر ل*ب: واقعاً ببینا! چه زود و خیلی ناگهانی ما بزرگ شدیم... .
سمیرا خطاب به عکس: ببین الناز، یه چند وقت دیگه عکس بچهی تپل موپل تو هم میاد کنار این عکست.
در چشمهای سمیرا اشک جمع میگردد.
سمیرا همچنان خیره به عکس: بیشتر از شش ساله که ما با هم دوستیم... نمیدونم با ازدواج تو همچنان دوستی ما هم پا برجا میمونه؟!
سمیرا خاطرات اولین روز آشنایی خود با الناز را به یاد میآورد.
فلش بک(بازگشت به گذشته)
اول مهر است. سمیرا در حال حرکت به سمت مدرسهی خود است. در کمی جلوتر از او دختری دیگر نیز در حرکت است. لباس فرم آن دختر نیز هم رنگ و هم شکل با لباس سمیرا است.
سمیرا با خود: فکر کنم اون هم به همان مدرسه من میخواد بره، بهتره برم از نزدیک ببینمش.
سپس او بر سرعت قدمهای خود میافزاید تا به آن دختر برسد.
سمیرا به کنار او میرسد. دخترک به سمت او نگاه میکند و تبسمی بر ل*ب میآورد.
سمیرا از تبسم او خوشش میآید و هم زمان با تبسم متقابل بر ل*ب: سلام
الناز: سلام
سمیرا: فکر کنم مسیرمون یکی باشه؟!
الناز: با نگاه به لباس فرم سمیرا: آره باید یکی باشه!
مجدد الناز: تا حالا تو محل ندیده بودمت؟!
سمیرا: ناراحت نباش، حالا از این به بعد زیاد میبینیم.
الناز: تازه این جا اومدین؟
سمیرا: آره همین چند روز پیش بود... اول مهر، خونهی جدید، محلهی جدید و مدرسه جدید... .
و سپس با اشاره به الناز: شایدم یک دوست جدید... .
الناز: خب من الناز هستم، کلاس اول از متوسطه اول.
سمیرا: آره من این دوتا رو یادم رفت بگم، من هم کلاس اولی هستم.
الناز: خب همه رو گفتی به غیر از اسمت؟
سمیرا: اِه آره راست میگی، آخه من هر جا میرم زود معروف میشم، برای همین همه من رو میشناسند.
الناز به او خیره مانده است.
سمیرا: ها، اسمم سمیرا هست.
الناز: سمیرا؟
سمیرا: آره سمیرا به معنی الههی عشق!
الناز: چه جالب، الههی عشق... .
سمیرا: معنی اسم توچیه؟
الناز با تبسم: معنی اسم من... خب زیباترین دختر طایفه... .
سمیرا از حرکت میایستد و خیره به الناز نگاه میکند و سپس او را چرخی میدهد: وای واقعاً که اسمت خیلی عجیب برازنده تو هست.
الناز با خنده: به نظرم اسم تو هم بهت میاد، خیلی جذابی و آدم خیلی زود جذبت میشه... ای الههی عشق!
***
صدای درب راهرو شنیده میگردد و سمیرا از خاطرات خود بیرون میآید.
سپس مدت زمانی صحبتها به رد بدل احوالپرسیهای معمولی سپری میشود.
صدای خانم سالاری شنیده میشود: خب گلناز خانم، الناز جون چطوره؟ این عروس گلمون تشریف نمیآره؟
سمیرا: اوه چه لفظ قلمی! اوخ جون، الناز جون!
الناز فقط به سمیرا خیره نگاه میکند، او اکنون منتظر ندای مادر است.
انتظار او طولی نمیکشد.
گلناز مادر الناز در جواب خانم سالاری: به مرحمتون، چرا الآن خدمت میرسند.
سپس گلناز به سمت اتاق الناز صدا میکند: مادر الناز، لطفاً چایی رو بیار.
اتاق در راهرو پشتی است و به سالن دید ندارد.
سمیرا با دست به پشت الناز میزند: برو دلاور، برو ببینم چیکار میکنی!
الناز با تبسمی نفسی عمیق به درون خود میکشد: دعام کن سمیرا.
سمیرا: ای بابا مگه میخوای بری جنگ با کوروش! دختر تو داری میری تا بشی عروس کوروش و ملکهی کوروش، برو ببینم!
الناز مجدد نفسی عمیق میکشد و سپس به سمت آشپزخانه حرکت میکند.
سمیرا در اتاق تنها مانده است، او در پشت درب ایستاده و با دقت تمامی حواس و گوش خود را به بیرون از اتاق و به داخل سالن داده است.
با ورود الناز به داخل سالن صدای خانم سالاری مجدد شنیده میشود: ماشالله به عروس... .
سمیرا زیر ل*ب: نه بابا، خانم سالاری رو دیگه اینجوری اصلاً ندیده بودم!
سمیرا دیگر علاقهای به شنیدن ندارد، او از پشت درب کنار میآید و بر روی تخت خواب الناز مینشیند. سپس چشمها را به دور اتاق میچرخاند. بر روی دیوار عکسی از کودکی الناز در دید او قرار میگیرد.
سمیرا زیر ل*ب: واقعاً ببینا! چه زود و خیلی ناگهانی ما بزرگ شدیم... .
سمیرا خطاب به عکس: ببین الناز، یه چند وقت دیگه عکس بچهی تپل موپل تو هم میاد کنار این عکست.
در چشمهای سمیرا اشک جمع میگردد.
سمیرا همچنان خیره به عکس: بیشتر از شش ساله که ما با هم دوستیم... نمیدونم با ازدواج تو همچنان دوستی ما هم پا برجا میمونه؟!
سمیرا خاطرات اولین روز آشنایی خود با الناز را به یاد میآورد.
فلش بک(بازگشت به گذشته)
اول مهر است. سمیرا در حال حرکت به سمت مدرسهی خود است. در کمی جلوتر از او دختری دیگر نیز در حرکت است. لباس فرم آن دختر نیز هم رنگ و هم شکل با لباس سمیرا است.
سمیرا با خود: فکر کنم اون هم به همان مدرسه من میخواد بره، بهتره برم از نزدیک ببینمش.
سپس او بر سرعت قدمهای خود میافزاید تا به آن دختر برسد.
سمیرا به کنار او میرسد. دخترک به سمت او نگاه میکند و تبسمی بر ل*ب میآورد.
سمیرا از تبسم او خوشش میآید و هم زمان با تبسم متقابل بر ل*ب: سلام
الناز: سلام
سمیرا: فکر کنم مسیرمون یکی باشه؟!
الناز: با نگاه به لباس فرم سمیرا: آره باید یکی باشه!
مجدد الناز: تا حالا تو محل ندیده بودمت؟!
سمیرا: ناراحت نباش، حالا از این به بعد زیاد میبینیم.
الناز: تازه این جا اومدین؟
سمیرا: آره همین چند روز پیش بود... اول مهر، خونهی جدید، محلهی جدید و مدرسه جدید... .
و سپس با اشاره به الناز: شایدم یک دوست جدید... .
الناز: خب من الناز هستم، کلاس اول از متوسطه اول.
سمیرا: آره من این دوتا رو یادم رفت بگم، من هم کلاس اولی هستم.
الناز: خب همه رو گفتی به غیر از اسمت؟
سمیرا: اِه آره راست میگی، آخه من هر جا میرم زود معروف میشم، برای همین همه من رو میشناسند.
الناز به او خیره مانده است.
سمیرا: ها، اسمم سمیرا هست.
الناز: سمیرا؟
سمیرا: آره سمیرا به معنی الههی عشق!
الناز: چه جالب، الههی عشق... .
سمیرا: معنی اسم توچیه؟
الناز با تبسم: معنی اسم من... خب زیباترین دختر طایفه... .
سمیرا از حرکت میایستد و خیره به الناز نگاه میکند و سپس او را چرخی میدهد: وای واقعاً که اسمت خیلی عجیب برازنده تو هست.
الناز با خنده: به نظرم اسم تو هم بهت میاد، خیلی جذابی و آدم خیلی زود جذبت میشه... ای الههی عشق!
***
صدای درب راهرو شنیده میگردد و سمیرا از خاطرات خود بیرون میآید.
آخرین ویرایش: