[~ یـادداشـتـــ هـای تـلـخ نـویـس ~]

مدعيان رفاقت ، هر کدام تا نقطه اي همراهند
عده اي تا مرز منفعت
عده اي تا مرز مال
عده اي تا مرز جان
عده اي تا مرز آبرو
و همگان تا مرز اين جهان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من دیگر توانِ خاطره ساختنم نیست
کفشت را که در خانه ی من درآوردی
مهمان خطابت نمی کنم...
تو صاحب خانه ای
“نه اینکه اگر باز کفش به پا کنی“
بروی من می میرم ... نه
اما فرقی با آن سالمند
اتاقِ شماره هفتِ خانه ی سالمندان
که هرروز با یک بغض که چرا
باز صبح را دیده است ندارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بازهم فــال گرفتم که تــو در آن باشی
قهوه ام تـلـخ و تَــه آن
نــــه
کسـی نیست کــه نیست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اینکه میگوییم
"بالاخره یکی می آيد که مارا بلد باشد"
تسکيني بیش نیست!
آنگونه که او احساسمان را
برداشت و رفت،
هیچ کس حتی خود او هم دیگر ..
مارا بلد نخواهد شد..!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کبریتـهای سـوخته هـم
روزی درخت های شـادابی بـوده اند
مثل مـا
که روزگـاری می خنـدیدیـم
قبـل از اینـکه عـشق روشنـمان کنـد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ببین چگونه سکوت کرده شب..!؟
انگار که،
یه حسی میبرتت، تاقعر خاطراتی...

که برای فراموش کردنشان
خروار، خروار،
بغض چال کرده بودی..!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گاه خاطرات خـــنده دار
ساده ترین بهانه برای گریـــــستن میشود ...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با اينكه او شكست دلم را ..
ولى هنوز با تكه تكه هاى دلم دوست دارَمَـش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چه دروغ بزرگیست که اینجا شهر پر جمعیتی ست
تو که نیستی
اینجا هم خالی از آدم است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مـن و تـو اشـتباهـی
عشـق همدیگر شـدیم آری
تو را می بخشم...اما تا ابد...
خـود را نمی بخشـم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین