بـا تـو
می تــــــــوان آسود
در انتهـــــــــــای راهــــی که به بن بست رسیده است
و بــــــــــــــالا رفت
از دیـــــــــوار روزمرگی ها
و نتـــــــــــرسید
از آنچه پشت دیــــــــوار است
باوَر کُن می شَود گریه کَرد بدون اینکه کَسی بفَهمَد
می شوَد دل شکَست بدون اینکه صدایی بیایَد
مَی شود خَندید ، وَقتی دَر غَمگین تَرین لحَظاتی
می شَود عاشق شُد ، حَتی وَقتی بچه ای بیش نیستی
وَ می شَود فَریاد زَد
حَتی وَقتی سُکوت کرده ای
سـُکـــوت
انـــــدوه من که از حـــــد بگذره ,جاشو مي ده , به يه بـــــي عــتـــنـــايــــي مزمن
ديگه مهم نيست : بـــــودن يا نــــبودن
دوســــت داشتن يا نــــداشتن
نذار به اين حد برسم
تو رفتی
من ماندم با تمام خاطره هایت
خاطرات تلخی که قِـصّه شیرین زندگیم را به پای غُـصه ای تلخ نشاند
و زمین گیرشد شیطنت هایم و دنیایم مُـــرد
من که رفتم
توماندی و تمام خوشی دنیایت