[ دلـنـوشـتـه های بــآرانـی ]


یک ساعت که آفتاب بتابد
خاطــره آن همه شبهای بــــارانی از یاد میرود
این است حکایت آدم هــا
فراموشـــــی



:icon12:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

گاه می اندیشم ،
چنان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا
نداشته باشم ،
همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم و باران
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چتـــــــرم باز باشـــــــد یا بسته
فرقی نمـــــــیکند
بی تو آســـــــمان دلـــــــم همیشه بارانیســـــــت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باران ببــار تمـام خاطـره هــا را بشـ ـور
تمــامـ ِ دوستــتـ دارمـ هــا تمامـ ِ عاشقــانــهـ هــا
ببــار کهـ مـن هـ ـمـ شـ ـرمـ نکنــمـ
مـن هــمـ ببــارمـ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چه سنگین گذشت عصر بارانی ام
گویی نوازش نمی کرد، باران صورتم را
گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود
تا حرفهایم
در بستری از بغض بخوابند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آرامشی ملیح در گوشه چشمانم
مانند بارانی بروی شیروانی
اما…
ناودان ندارد
غصه هایم درون سینه ام به چاه میروند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زندگى موسیقى گنجشک هاست
زندگى باغ تماشاى خداست
زندگى یعنى همین پروازها،
لبخندها ،آوازها
زندگی ذره*ي کاهیست، که کوهش کردیم،
زندگی نام نکویی ست، که خوارش کردیم،
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجز مشاهده یار
زندگی نیست بجز حرف محبت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مثل ماه حرف مي زني
آنقدر كه دريا از شوق ديدنت بالا مي آيد
تا گونه هاي تو را تر كند
مثل باران مي آيي
حتي عمق زمين هم بي تو خوابش نمي برد
مرا صدا كن
به نام كوچكم
به شعر
دارم كلمات عجيبي را به ياد مي آورم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین