دلنوشته [ مهدیه لطیفی ]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Diako
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
گریـــــه
آخریـــن چیـــزی ست که بـــاقی می ماند
و بغـــض
یکی مانـــده به آخـــری ست
و امیـــــد
پیش از بغـــض
می تـــــــــرکد !

مــــن این مرحلــــه ها را
مثل مسیر خانه تا دانشگاه
مثل مسیر حول حالنا تا یلدا
کوچـــــه به کوچـــــه از بـرم
این کوچــــه ها
هــــــر شبــــــــــــ
پر از بادکنک هایی ست
که یکی یکی می ترکند
اول امیــــــد
بعد بغـــــــض
و گریـــــــــــــه
آخریـــن چیـــزی ست کـــه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تکراری تــر از نبـــودنِ مـردی

یا نبــودنِ زنــی

که بشود تکیـــه بر شانــه هایش زد

هیــچ ســـوژه ای برای نوشتــن نــیست

حالا که مــارها

در آستیـن مــن می پرورنـــد و

از شانه هــــای تـــو می روینــد

و یا در آستیـن تـــو و

از شانــه های مـــن..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بیـا بحـث را عـوض کنیـم

ایـن بحـث

بـر سـر هر چـه کـه باشـد

از فرصتِ بوسه می کاهد!

بیـا به پیـش از اختـراع زبـان سـفر کنیـم

و عشـق را اختـراع کنیـم

تـا به زبـان بیـایـد

می بیـنی؟

مـا راه را سـر و تـه رفتیـم!

کـه امـروز

عشـق اختـراع زبـان است!

و ایـن

وحشتنـاک تـرین اتفـاق تـاریخِ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
طفلکـــی تلــف شد!


زندگــــی ام را می گویـــم

که گیــــر دستـان مـــن افتـاد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آن ابله ها
شوکران را چرا به سقراط دادند؟
فلسفه که خورشید نیست!
خورشید
دقیقا همین ستاره ی نزدیکی ست
که هر صبح لباس خوابت را بر تخت پرت می کند
و می گذارد از در رد شوی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کافـــی ست کـــارد شـــوم
پنیـــــر شـــوی
تا ایــن آرامـش بی معنـــــی
به فاجعــــه ی عشــــق بـــــدل شود !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من این حال غریب را

به تمام احوال جهان ترجیح می دهم

همین که تو ایستاده باشی پشت به باد

و من هر ثانیه

با هر وزش

با وسوسه ی پریدن یا نپریدن توی آغوشت

بجنگم


وقتی تمام مردان شهر

بی وسوسه و

بی هیچ حال خوبی

آغوششان را نخ نما کرده اند

و تو اما با غرور کمرنگی بر بالای بلندت و

لبخندی بی تفاوت اما آگاه، بر ل*ب هات

خودت را به کوچه ی علی چپ زده ای

چقدر دیوانه ات شدن

ساده تر می شود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
این اندوه ها

این اندوه های لاکردار

پا ندارند

برای رفتن

دست ندارند

برای برداشتن از سر ها

سر اما دارند

برای درآوردن ار چشم ها!


با خدا باید بنشینیم دو تایی

دور میزی ترجیحا گرد

متقاعدش کنم که تنهایی چقدر درد بزرگی ست

تا لبخند بزرگی شاید

بر صورتِ گرد ِ زمین نقاشی کند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پــریـان بـی خبــرند از خـوشی، خـود

چـه رسـد کـه خنـده به مـا تعـارف کننـد

نـه آقـا

از ایـن خبـرهـا نیست

قـالیچـه هـا قـرن هـاست کـه پـرواز نـمی کننـد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بـــه مـــرد آبــــان :



تـــو نـــه سر می سپاری
نـــه دل
نـــه دستی حتی
به قدر عمر کوتاه یک پیــــاده روی به مـــن !

و چیــزی به من از خودت تا نسپاری
سپری نمی شود عمر این بی قراری

لا به لای این پرســــه بایـــد
درست همان ستـــاره ای را به نـــام تـــو کرد
که زمیــــن
از هر طرف که بچرخد
از دستــــــ نــــروی ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین