دلنوشته [ مهدیه لطیفی ]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Diako
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تو می توانی بد شوی
بد شوی
بدتر از این ها
و خوب باشی هنوز
هر چه قطره قطره کم کنی
این اقیانوس
برهوت شدنش به عمر من قد نخواهد داد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ما بال هایمان را
به بادِ "زمان" دادیم
می بینی؟
ما قرار بود فرشته باشیم
تو بی گناه بودی
من بی گناه
زمان اما دست بر گلو می گذارد
می گوید:
زندگی را و زمین را چه به این حرف ها!؟
چه به این بال ها!؟
چه غلط ها...!

ما بال هایمان را
به زمان باج دادیم
تا "زندگی" کنیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شب ها
درد ها به توان می رسند
و توانا تر از همیشه
تاوان تمام روزهایی که با تو بی درد بودند را
پس می گیرند

روز ها
هر چه این فکر های به کمین را
نادیده بگیرم
آن ها به تیز کردن چاقو هایشان ادامه می دهند
تا شب

و شب ها
آنکه از همه تیز تر است
در مشت تو برق می زنــد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی لبــــــ هایم
لـــب هایت را گم کرده باشند
رژ لـــب های روی میـــز را
باید دور بریـــزم
و روزه ی موسیقـــــی بگیرم
...
ملــــودیِ مهتـــاب
آخرین چیزی ست که می تواند تو را دوباره بنشاند بر لــب این تــخت
و رنگ بریـــزد
بر تصویر خاکستـــریِ زرد شده ی این اتاق
در قــــاب
که هنــــــــــوز به سالِ گــم کردنت نکشیـــــده
انگار مرگ ده ها مــــادربزرگ را دیده است !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بایـــد فـــــراموش کـــرد
همه ی آنچه فراموش شدنی ست
و همه ی آن چه تاکنون از دستمان گریخته است
باید فراموش کرد زمانِ کج فهمی ها را
و زمانِ از دست رفته را
تا بدانیم چگونه
لحظه هایی را از یاد ببریم
که گاهی
با هجمه ی "چرا" ها
قلبِ نیک بختی را
به مرگ واداشته است!

رهایم مکن
من به تو هدیه می کنم
مرواریدهای باران را
کز سرزمینی آمده است
که در آن باران نمی بارد!

رهایم مکن
بارها دیده ایم
فورانِ آتش را
از آتشفشانی پیر
و ما نیز انگاشتیم که پیر شده ایم
و باز آشکار شد
زمین های سوخته
که گندم بسیار می دادند !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اصلا شاید قرار بر این است
تا پیرمردی شوی
با خاطره ی دختری
با همین لباس هایی که امروز به تن دارم !
همین گوشواره ها
همین شال
همین لبخند

خودمانیم
این پایان زیباتری ست
حتی اگر به بهای تباهی تمام امروز هایم تمــــام شود !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خداحافظی بوق و کرنا نمی خواهد
خداحافظی دلیل
بحث
یادگاری
بوسه
نفرین
گریه
...
خداحافظی واژه نمی خواهد!

خداحافظی یعنی
در را باز کنی
و چنان کم شوی از این هیاهو
که شک کنند به چشم هایشان
به خاطره هایشان
به عقلشان
و سوال برشان دارد
که به خوابی دیده اند تو را تنها!؟
یا توی سکانسی از فیلمی فراموش شده!؟

خداحافظی یعنی
زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببری
و دستِ آشنایی ات را پیش از دراز کردن
در جیب هایت فرو کنی
و رد شوی از کنار این سلام خانمان سوز

خداحــــافظی
" خـــداحافــــــظ " نمیخــــواهد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نگران تنهــــــــــایی ام نیستـــــم
نگران آن فکر ناخوانـــده ای ام
که صبـــح ها
نام تــــو را یدک کِشان
پیش از من بیـدار می شود
و بر تخت سرگردان است !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خوشبختــــانــه
برای رسیدن به این دختــــری که حالا هستــــــم
به هیچ سفــر دوری
به هیچ پلی نیاز نبود

همین که رد شدم از تـو
همین که رد شدی از من
مرا به ایستگاهی از خودم رسانــد
که برای به یاد آوردن ِ آن دختـــری که بودم
از هیپنوتیزم هــــم کاری ساختـــــــه نیست !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آمدنــت را

به فال نیــک نمی گیرم!

پیش تــر

بارها

اعتقــادم را به تمـــــام فال ها باختـه ام



باید سال هااا... بمانــی

تا تازه بـــاور کنم آمده بودنـــــت را!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین